• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4647 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۵ ارديبهشت

استكان چاي را خورده، نخورده گذاشت بر سيني؛ توفان خاك... از همه‌جا خاك شروع كرد به باريدن

علم‌سرخ

محمد اكبري

 

برادران علم‌سرخ، هرسه‌شان از دو، سه روز پيش افتاده بودند به اسهال و استفراغ، سخت نفس مي‌كشيدند و داشتند خفه مي‌شدند. جرات نداشت به كسي بروز دهد يا ببردشان دكتر. درِ اتاقك نگهباني را چفت كرد، سوار موتور شد، راه افتاد طرف لغو. مي‌خواست براي دردِ برادرها جنس بخرد و براي خماري خودش. حوالي شيرين- سو موتورش پنچر شد. محكم فرمان را گرفت و همراه موتور راه افتاد.
 از طرف بزرگراه نيمه‌ساز صداي گلوله شنيد. خاك مرده ريخته بود بر شيرين‌سو. به هر طرف كه نگاه مي‌كردي دستگاه‌هاي زردِ راه‌سازي بود بر سينه كوير. ابر سياهي از طرف شمال راه افتاد به قاعده يك كف دست به طرف شيرين‌سو. سگي ايستاده بر ديواري خراب، اطراف را مي‌پاييد. گوش تيز كرد به صداي ادوات راه‌سازي، چند راس بز شاخ تيز كرده بودند براي هم كنار بستر رود خشك و كله مي‌كوبيدند به هم.  بقيه گوسفندها و بزها چشم درانده بودند به باريكه ماسه در بستر رود. علم‌سرخ موتور را تكيه داد به ديوار كاهگلي و در موازات ميله‌هاي قنات راه افتاد. نرسيده به مادرچاه، پيچيد طرف لغو.
جلو خانه‌اي ايستاد و در زد و صادق آمد و گفت: «از زمين و زمان براي‌مان مي‌بارد. همه راه‌ها را بستن، ماموربازار است، مثل برگ درخت بلا مي‌بارد، نسيه موقوف، ديگر جنس به راحتي از گذرگاه‌ها رد نمي‌شود. جان داداش، صرف ندارد، مايه به مايه است. اين چه كوفت و ‌مرضي بود، بال دارد، همه‌جا مي‌رود.» نگراني علم‌سرخ اضافه شد، بايد براي برادرها چه مي‌كرد؟ نمي‌دانست، مغزش تهي شده بود و به جايي قد نمي‌داد. صداي چند تير ديگر علم‌سرخ را به خود آورد، اطراف بزرگراه درگيري بود، دامدارانِ قطعه چهار مخالف عبور بزرگراه از مراتع‌شان بودند و مخالف حضور غريبه‌ها كه با خود مرض آورده بودند. درگيري از يك ماه پيش شروع و چند روز اخير شديد شده بود. صادق گفت: «خيلي مراقب باش علم، اين مرض را گرفتي اين‌سو آفتابي نشو، خودم مي‌كشمت. چوپاني را پيش مختار ول كردي شدي پادوي غريبه‌ها و خارجي‌ها. بپا باش داداش، شب مي‌آيم يك كله‌اي داغ مي‌كنم پيشت. برادرهات هنوز هستند يا گريختند؟ مي‌گويند هر كسي اين مرض را بگيرد، بهتر است خانه‌زندگي را جميعا به آتش بكشد. هيچكي از اين مرض خلاص نمي‌شود، برادركشي راه مي‌افتد. گفته باشم داداش، آنجا خوب نيست، نبايد مختار را رها مي‌كردي، بعد از اين‌همه‌سال، به خاطر يك قران دوزار اضافي، چسبيدي به بزرگراه. معلوم نيست چه ديني مي‌پرستند اين خارجي‌ها، پول‌شان حلال نيست، پُر از حرامي است زندگي‌شان، هرچه سگ ولگرد بود، خوردند نامردها. هم به خودت بد كردي هم به مختار، هم به برادرهات.»
خلاصه جنس را نسيه گرفت. يواش پيچيد طرف درختان عرعر و لابه‌لاي زردي پاييز گم شد. خيلي تير در شد. هيچ‌كس علم‌سرخ را باور نمي‌كرد، به همه‌چيز قسم خورد، پير، پيغمبر. مختار شش برج حقوق نداده بود به او و برادران، به خرج هيچ‌كس نرفت، همه جانب مختار را مي‌گرفتند. علم‌سرخ خرج داشت، برادرها همه زن و بچه‌دار، ده بيست سر عائله سرجمع. ناس‌دان را درآورد، درش را برداشت، يك‌وري كج كرد كف دست و تكاند و ريخت زير زبان. تلخي‌اش در سرخي پوست صورتش نمايان شد. مزدوري بي‌مواجب نمي‌شد كه، علاوه بر اينها، خرجِ خودش هم بالا بود و نمي‌فهميدند اين را قطعه چهاري‌ها.
صداي زوزه سگي و صداي يك رمه گوسفند ريخت جلوي علم‌سرخ. از طرف تپه ريخته بودند توي آبادي. قارقار كلاغي روي سرش بود. نگران موتورش بود، اگر مي‌بردند چه مي‌كرد. چوپاني چوب بر دوش ردِ گله مي‌رفت. قدري از رفتنِ رمه كه گذشت علم‌سرخ صداي موتور شنيد، صادق بود: «بپر بالا. دلم نيامد پاي پياده بروي تا بزرگراه، صادق مگر مرده داداش.» علم‌سرخ نشست ترك موتور. صداي گلوله مي‌آمد. دست توي جيب كرد، به دلش افتاد جنس نيست، لرزيد، به شتاب دست به جيب روي سينه زد، بود، نفسش بالا آمد. چوپان كنار آبگير قنات به چوب تكيه داده بود، صادق قدري دورتر ايستاد، موتور را روشن زد روي جك، دستمال يزدي را از جيب درآورد، عرق پيشاني را گرفت، صداي موتور علم‌سرخ را بيشتر خمار كرد. صادق گفت: «اين چوپان مالي نيست، مجبوري است. توي اين منطقه هيچ‌كس چوبِ تو را ندارد داداش، طلاست، نام و چوبت گله را چاق مي‌كند. فقط باشي رمه سالي دوبار مي‌زاد دو قُل. داداش درست كه آنجا دو برابر دستمزد مي‌گيري، درست كه شب‌ها آزادي، ولي همه‌چيز موقتي است، دوپس‌فردا ديگر، غريبه‌ها بزرگراه را تحويل مي‌دهند سرت بي‌كلاه مي‌ماند. براي خودت مي‌گويم داداش، سگ‌خور پولش خوردن ندارد، براي خودت قصه مي‌كنم. سوار شو، خيرت را مي‌خواهم.» رسيدند. كنار آغل نگه داشت، رفتند داخل، همه‌چيز آماده بود، فوري‌فوتي چند كام گرفت علم‌سرخ. زمين و آسمان به هم خورد، استكان چاي را خورده، نخورده گذاشت بر سيني. توفان خاك از همه‌جا خاك شروع كرد به باريدن. خورشيد رفت پشت خاك، ديگر خبري از زردي‌اش نبود. خاك يك‌بند مي‌باريد. علم‌سرخ فقط صداي باد مي‌شنيد. صادق گفت: «كسي تكه‌اي از زمينِ قطعه چهار، به قاعده كوه بري بزرگراه را انگار كنده و پاشانده توي آسمان. اين شومي عاقبت خوشي ندارد، آسمان اين‌قدر خاكي ما نداشتيم، نديدم والله. هوشيار شو داداش، همه را به فنا مي‌دهي. اين‌همه حلال، بايد بروي پي حرامي؟ من كه عقلم قد نمي‌كشد.»
علم‌سرخ خيس عرق شده بود بي‌جهت، هنوز روز بود اما تاريك. نگاهي به صادق كرد. صادق ليواني چاي ريخت. علم‌سرخ نمي‌دانست، هيچ نمي‌دانست، نمي‌دانست زمان زود مي‌گذرد يا دير. نگاهش پرسش بود. صادق انگار فهميد، گفت: «داداش زياد فكر نكن، از اين پيرتر مي‌شوي. فقط مراقب باش از غريبه‌ها مرض را نگيري، دودمانت بر باد مي‌رود. مرگ حق است اما اين مرگ نيست، ناحقي است. بدنام مي‌شود آدمي، نه غسلي نه كفني، خودكشي بهتر است. زودتر خودت را از آنجا خلاص كن بيا اينجا پيش مختار، اقل‌كم بدنامي ندارد، مثل آدم دفن مي‌شوي دور از جانت اگر اتفاقي بيفتد. آنجا با هر مرضي رفتني شدي، بدنامي پشتت هست داداش.»  علم‌سرخ متحير زل زد توي نگاه صادق و چايش را خورد. آسمان سوراخ شده بود و يك كوير مي‌خواست از آسمان ببارد روي قطعه چهار. علم‌سرخ اُوركت را انداخت بر دوش، بعد پوشيد. در را باز كرد، خاك به تمام منافذ بدن راه پيدا مي‌كرد. ماسه تا زير درِ دامداري رسيده بود. قدري ديگر بالا مي‌آمد، به قاعده يكي دو وجب، در باز و بسته نمي‌شد. هنوز صداي تيراندازي از طرف بزرگراه مي‌آمد. قطعه چهار لبالب خاك بود، انگار مي‌خواست دنيا را ببلعد. علم‌سرخ گوش تيز كرد براي بهتر شنيدنِ حرف صادق: «صداي بدي از همه‌جا بلند است داداش، اين‌همه جورِ بزرگراه را كشيدي، همچين دنبه‌اي هم نزدي كه هنوز دفتر نسيه‌ات پيش همه باز است، صداي نقاره از دور خوش است، دلم نمي‌آيد داداش اين‌طوري بشود سرنوشت تو و داداش‌هات. پيش مختار اگر هيچي نباشد اين وامانده هميشه هست، خمار نمي‌ماني توي اين اوضاع.»
علم‌سرخ از بغل در كنار رفت. حس كرد لحظه به لحظه در اُوركت كوچك و كوچك‌تر مي‌شود. دل‌دل مي‌كرد توفان تمام شود. خشمش را مشت كرد و فشار داد بر ديوار. شروع كرد به جمع كردن پايش در كفش كارگري. هركاري كرد نشد، به پا تنگ بود. خسته و بي‌حوصله بند را باز كرد، پا در كفش كرد، گره زد. بر جدول شكسته نشست كنار بخاري و چشم دوخت به صادق، به كفِ روي لبش و چيزهاي جورواجوري كه در اتاق بود؛ كتري سياه روي بخاري، قوري بي در و... حس كرد بزرگراه زير خاك دفن مي‌شود اگر توفان ادامه داشته باشد. از شيشه شكسته پنجره اتاق به بيرون نگاه كرد، رمه آن‌سوي درختان توت، تنگ هم، كنار ديواري پناه گرفته بودند و راهي نداشتند براي برگشت به آغل.
يك بست ديگر كشيد. انگار سبكتر شد، انگار توي يك گوني بود پر از پنبه. صادق گفت: «يك صدايي نمي‌شنوي، صداي توفان نه، يك صداي ديگر داداش؟ همه را از بزرگراه دور كن، آنجا طلسم شده، همه را مي‌اندازد درون هچل. عقده‌اي شده قطعه چهار از اين همه كار بد. اين‌همه‌ جا، عدل بايد از توي چراگاه رد مي‌شد جاده به اين پهني؟ به‌كل حشمداري را نابود مي‌كنند. من اين صدا را مي‌شنوم، صداي نابودي، تو اين صدا را نمي‌شنوي داداش؟»
زوزه سگي در دوردست، از طرف بزرگراه، توي گوش علم‌سرخ بود. سيگاري گيراند. صادق سيگار را گرفت و پكي محكم زد. باد چيزي را كنده بود و بر زمين قل مي‌داد. علم‌سرخ دوباره بلند شد. صدايي ميان هياهوي باد و خاك، صدايي غريبه، فرمان مي‌داد. صادق گفت: «اصلا نمي‌شود، فكر كنم نشود، با اين بگير و ببند و تير و تيراندازي، شاخ به شاخ شديم؛ نمي‌شود پس رفت، صلحي در كار نيست داداش. قطعه چهار ‌آلوده است اين‌روزها. هيچ‌كس جرات نمي‌كند نزديكش شود. خشم دارد. زمين و زمان به‌هم‌ريخته توي يكي دو ساعت. طبيعتِ اينجا غضب كرده. من گفته باشم تو باور نكن. بيابان خشمش را مي‌ريزد، كلِ بزرگراه مي‌رود زير خاك، با خارجي‌ها و ماشين‌آلات‌شان. بعد تو بگو از كجا مي‌دانستي اين طغيان را؟»
علم‌سرخ سرش را ميان چپيه پوشاند، تشويش رهايش نمي‌كرد، برادرها در چه حالي بودند؟ صادق ول‌كن نبود: «مي‌خواهي برگردي بزرگراه، مي‌رسانمت؛ يك سروگوشي آب مي‌دهم برمي‌گردم، يك كله‌اي هم داغ مي‌كنم پيشت.»
صادق هم سرش را با دستمالي بزرگ پوشاند. توفان شدتش كمي كم شده بود. با هم از جاده كنار شيرين‌سو رد شدند و از كنار موتور پنچر. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون