همه روياهاي كرونا
آلبرت كوچويي
همه روياهاي كودكانه من به عنوان يك كودك 4 ساله در همدان در سالهاي دهه 20 با يك سفر با درشكه از محلهاي به محلهاي ديگر واقعيت پيدا ميكرد. گذر از خيابانهاي سنگفرش و باريك از ميدان اصلي همدان تا در مثل عباس آباد يا از همان ميدان تا شورين و يا از ميدان اصلي همدان تا انتهاي خيابان بوعلي تا باغهاي دره مرادبك. اين سفر كوتاه اما خيالانگيز پس از گذشت چندين دهه هنوز در خاطر من مانده است. رفتن به سنگ شير در چند قدمي خانه ما. خانه ما، در، كوچه فرنگيها در بلنديهاي همدان با گذرهاي در ياد ماندني بود. گذرهاي كوتاه در ياد ماندني در همدان. در كوچه پس كوچههاي كودكانه من. شايد اين روياي همه كودكان هم نسل من در دهه 20 بود. يك درشكه و سفر با آن با گذر از كوچه باغهاي پس از عباس آباد تا كناره گنجنامه و گذر از كوچه باغهاي بلند و سرسبز تا رسيدن به گنجنامه و ساعتها نشستن زير آب روان كه از بلنداي الوند سرازير ميشد.
همه اين روياها با استخدام پدر در شركت ملي نفت در آبادان در هم ريخت. خانواده، كودكي من را با روياهاي همدان رها كرد. همراه با آنها راهي آبادان شدم. آباداني متفاوت از همه سرسبزيها و زيباييهاي طبيعت همدان. يك شهر متفاوت، يك شهر با معيارهاي اروپايي، مدرن و نو. آبادان در دهه 20 با بوي تند پالايشگاه، نخستين خوشامد را به خانواده ما داد. بويي كه در آغاز آزاردهنده بود اما سالهاي بعد تا رسيدن به دوران نوجواني و جواني، خوشبوترين عطر جهان بود گاه بدون آن بو انگار نفس كشيدن ممكن نبود در سفرهايي كه تابستانها با تعطيلي مدارس به همدان و تهران و اروميه داشتم بيترديد دل نگران بوي پالايشگاه آبادان بودم كه هر مسافر به آبادان را در آن هنگام ميآزرد و با آن البته ديدن نخستين اتوبوس رويايي درون شهري. چشمان من كودك ۴ ساله و خواهر ۱۲ ساله را بهتزده كرد، اتوبوسي با چراغهاي روشن درون آن، صندليهاي چوبي قهوهاي خيالانگيز. اتوبوسي كه با دو ريال از اين سوي شهر تا آن سوي شهر ميتوانستيد، سفر كنيد. تفاوتها را تفاوتهاي زندگي در دو طبقه متفاوت را در آبادان دهه 30 و بعد دهه 40 را به چشم ديدم. تفاوت زندگي كارگري و كارمندي در شركت ملي نفت ايران در آبادان و بيترديد در شهرهاي ديگر چون مسجدسليمان يا آقاجاري و جز آن. اتوبوس كارگران تريلر نام داشت يا به گفته آبادانيها تريلي. براي همه با يك ريال ميتوانستيد سفر درون شهري داشته باشيد و اتوبوس خيالانگيز كارمندان با دو ريال. سفر با هر دو ممكن بود. اما بيترديد كارگر در نگاهي به جيب خود ترجيح ميداد كه سوار تريلي شود تا سوار اتوبوس پر رنگ و لعاب كارمندان. پس از آن باشگاههاي متفاوت كارگران و كارمندان بود، باشگاه تفريحات با رستورانها با شبنشينيها با كنسرتهاي متعددي كه از خوانندگان دهه 40 آن هنگام داشتند. كارگران در مجموعه خود به تماشا مينشستند و كارمندان در مجموعههاي متفاوت خود و كارمندان دونپايه و كارمندان عاليرتبه بيترديد باشگاههاي متفاوت و جداي خود را داشتند.
دبستان پيروزي كه بعد به مجموعه دبستان و دبيرستان اميركبير تغيير نام داد در محله جمشيد آباد بود به گونهاي ديوار حايل ناديدني ميان كارون. كارون كارگرنشين و بوارده، بوارده شمالي و جنوبي كارمندنشين و هر يك مجموعههاي جداگانه تفريحي و تحصيلي خود را داشتند اما آنچه مرا از همدان سرسبز و مهاجرت و كوچ كردن به آبادان دلتنگ نميكرد، تفاوتهاي اين دو دنياي جدا از هم بود. همدان غرق در طبيعت دوست داشتني آن و آبادان غرق در رهاوردهاي زندگي نوين اروپايي. كودكي من از سه، چهار سالگي با آموزش در كودكستان الوند رنگ متفاوتي به خود گرفت، مدرسه الوند رنگ ديگري به زندگي كودكانه من داد: يافتن دوستاني تازه جدا از خانواده و خويشاوندان از پسرخالهها از عمهزادهها، عموزادهها و داييزادهها آنهايي كه گاه از شهرهاي ديگر به سراغ ما ميآمدند. حالا دوستان تازهاي پيدا كرده بودم، نزديكترين آنها دوستي بود كه هنگام جدايي از او و راهي شدن خانواده به آبادان طعم تلخ جدايي را چشيدم و دل كندن از مرغ و خروسهاي خانهمان در كوچه فرنگيها در همدان و راهي شدن به آبادان كه جايي براي مرغها و خروسهاي خانه نبود. آنچه در همدان آموختم زندگي و صميميتها و وفاها، دل بستگيها و عشقهاي بيريا در اين شهر مانده در پاي الوند بود و آنچه در آبادان آموختم، زندگياي با خلاقيتها، با نوآوريها و با نگاه به آينده بود. آميزهاي از اين دو، شخصيتي متفاوت از من و همنسلان من پديد آورد. بسياري از آبادانيها، مهاجران شهرهاي ديگر بودند و بيترديد آنها هم همين حس را داشتند. پديد آمدن نسلي از شاعران، نويسندگان، روزنامهنگاران و هنرمندان، حاصل اين دو دنياي متفاوت بود. بازي در تئاتر، نگاه به سينما، ورود به عالم رسانهها به مطبوعات، به راديو و تلويزيون حاصل اين دو نگاه متفاوت زندگي بود. در تهران در قرنطينه در فروردين ماه با خاطرههاي زندگي كودكانه و نوجوانانه و جوانانه خود در آبادان و همدان دريافتم كه آدمي با خاطرههاي خود زنده است. امروز زندگي در شهرهاي ايران، زندگي با محدوديتهاي رفت و آمد به سبب شيوع كرونا، درسي ديگر به من داد، درس ايستايي، پايداري و انگار هر روز به جبهه جنگ رفتن. هر روز جنگيدن. هر روز جنگ براي بقا، براي ماندن. براي زنده ماندن، براي بودن و كرونا درسي را كه سالهاي سال از يادمان رفته بود به ما آموخت: ماندن، زنده ماندن و پايدار بودن.