مرگ شاه اسماعيل
مرتضي ميرحسيني
چند سال آخر عمر را افسرده و خشمگين بود و اغلب اوقات به ميگساري و مستي پناه ميبرد. اما در ساعتهاي هوشياري، بيشتر از هر چيز به تلافي شكست چالدران ميانديشيد. دستور داده بود روي همه پرچمها واژه القصاص را نقش كنند تا هدف بزرگ هميشه پيش چشمها باشد و كسي، به ويژه پسرهايش آن را از ياد نبرد. حتي به ارتباط با دولتهاي مسيحي و تشكيل اتحادي ضد امپراتوري عثماني فكر كرد و به همين انگيزه نامههايي هم به شاهان اروپايي نوشت. اما اين اتحاد چه آن زمان و چه بعدها در دوره جانشينانش هم عملي نشد. شاه اسماعيل صفوي دوم خرداد 903 در 37سالگي حوالي تبريز از دنيا رفت و در اردبيل، كنار جدش شيخ صفيالدين اردبيلي به خاك سپرده شد. ايران امروز ما كه البته در مقاطعي تا چندپاره شدن پيش رفت (و گوشههايي از آن نيز جدا شد) ميراث زمان اوست. در تبريز تاج شاهي به سر گذاشت و سرزميني را كه هر گوشهاش زير فرمان شاه يا اميري بود متحد و يكپارچه كرد. بيباك و خصمشكن بود و از خونريزي و قساوت ابايي نداشت. اما دلبسته ادبيات و هنر هم بود. به تركي و فارسي شعر ميگفت و حتي نوشتهاند زمان حمله عثمانيها به آذربايجان و اشغال تبريز، بيشتر از همه نگران حال و سلامت كمالالدين بهزاد نقاش بود. سالهاي كودكياش در گيلان گذشت و در پناه قدرت سادات كيايي از گزند دشمناني كه برادر بزرگترش را كشته بودند در امان ماند. در گيلان بود كه با آموزههاي «تشيع» و مفهوم «ايران» بيشتر و بهتر آشنا شد و كمي از عقايد عجيب و افراطي پيروان فرقه صفويه ـ كه البته خودش رييس و رهبر آن بود ـ فاصله گرفت. از نجمالدين مسعود رشتي كه دانشمندي دنياديده و زرگري چيرهدست بود (و بعدها در مقطعي نايب شاه اسماعيل شد) حلقه زيبايي هديه گرفت. نجمالدين مسعود به اسماعيل گفته بود: اين حلقه، نشان پادشاهي تو خواهد بود. سخني كه آن زمان بعيد و باورنكردني تلقي شد و بعدها در فهرست پيشگوييهاي درست تاريخ ما جاي گرفت. تقريبا سراسر سالهاي آغازين فرمانروايي اسماعيل در جنگ و لشكركشي گذشت. زورش به پرتغاليهاي متجاوز كه آبها و جزاير جنوب ايران را اشغال كرده بودند نرسيد اما ازبكها را از خراسان عقب راند و در نواحي شرقي كشور امنيت و ثبات ايجاد كرد. خان ازبك را در جنگ كشت و سر بريده او را دو تكه كرد. كاسه سر را به زرگران داد و آنان دورش را طلا گرفتند و از آن كاسه شراب ساختند. باقي آن سر را هم براي سلطان بايزيد عثماني فرستاد و او را به جنگ و فرجامي مشابه تهديد كرد. سياست تهاجمي خود را در زمان حكومت سليم، پسر بايزيد هم ادامه داد و درگيري با همسايه غربي را اجتنابناپذير كرد. در توهم شكستناپذيري سير ميكرد و به هزينههاي جنگ احتمالي با عثمانيها اهميتي نميداد. شكست كه اصلا در محاسباتش جايي نداشت. حتي در روزهاي منتهي به رويارويي دو سپاه هم آنقدر به قطعي بودن پيروزياش باور داشت كه بيمحابا به مقابله با دشمن رفت. مشاوره برخي فرماندهان آزموده سپاهش را كه به زدن چند شبيخون و حمله انحرافي اصرار ميكردند با اين جمله كه «من حرامي قافله نيستم» رد كرد و تدابير احتياطي را منافي مردي و مردانگي خواند. ميدانيم شكست خورد. تقريبا قلمرو پادشاهياش دستنخورده باقي ماند، اما خودش ديگر كمر راست نكرد.