نگاهي به فيلم«مرگ در وِنيز»
همپوشاني گوستاو منحرف
و ويروس كشنده
فاطمه شاه بنده|لوكينو ويسكونتي با نام كامل كنت دِن لوكينو ويسكونتي دي مدرنه، نوازنده و فيلمساز ايتاليايي است كه آثار قابل اعتنايي همچون «زمين ميلرزد، روكو و برادران و يوزپلنگ» را در كارنامه هنري خود دارد. اثر مورد بحث ما «مرگ در ونيز» جزو آثاري است كه در وقت خود به درستي فهميده نشد؛ «مرگ در وِنيز» داستان روزهاي پاياني زندگي آهنگسازي به نام «گوستاو فن آشتنباخ» را روايت ميكند كه براي طي كردن دوران نقاهت بيماري قلبي خود به وِنيز آمده و در اين سفر شيفته زيبايي و جواني پسري لهستاني به نام «تادزيو» ميشود. در همين زمان ويروسي كشنده كه سراسر آسيا را درنورديده و به اروپا رسيده حالا مردم در وِنيز را هم درگير خود كرده است. فيلم با الهام از رماني به همين نام به قلم «توماس مان» نوشته شده البته «ويسكونتي» از شالوده داستان استفاده كرده تا جهانبيني خاص خود را به مخاطب نشان دهد، از همين رو به رمان وفادار نبوده و چشمانداز جديدي پيش روي مخاطب گذاشته است. از تفاوت اين دو اثر، آهنگساز بودن شخصيت اصلي است كه در كتاب به نويسندگي مشغول است. «ويسكونتي» شخصيت او را با توجه به شخصيت آهنگساز به نام «گوستاو مالر» همچنين بازيگر نقش گوستاو را به دليل شباهت چهرهاش با همين آهنگساز انتخاب كرده است. عشق «گوستاو» به پسرك لهستاني نه عشقي آگاپهسان و عرفاني بلكه عشقي كاملا زميني است اما او خود ميپندارد «ناتزيو» بسان اُبژهاي است كه فارق از جنسيت و سن و سال در او تاثيري الهي و والا ميگذارد كه باعث شور و شوقي در ديد هنرمندانه اوست. «گوستاو» كه همه چيز را در بالاترين حد كمال خود ميخواهد و كمي كژي را تاب نميآورد حالا درگير پيري، رخوت و بيماري است و اين كمال را در خود نميبيند با ديدن «تادزيو» خلأ دروني خود را كه در كمال نيست، جبران ميكند. با ديدن لبخندش به ياد دوران سرور خود ميافتد و با همپوشاني شرايط دنيا و خود، خويش را با زمين بيماري مقايسه ميكند كه از ويروسي زشت، آتش و دود پوشيده شده و پسرك تنها زيبايي موجود در اين زشتي است. او كه در زندگي همواره در پي هنر والا بوده و هنر را چيزي جز خود زندگي نميداند و اخلاقيات را خروجي نشان دادن هنرمند بودنش ميداند حالا شيداي موجودي است كه اگر به او نزديك شود، اخلاقيات را زير سوال برده و هنر را خدشهدار ميكند، اما اين اخلاقيات را براي افراد فرودست و قشر ضعيف جامعه واجب نميداند؛ گويي تنها قشر مرفه سزاوار بودن در وادي اين هنر والا هستند. «گوستاو» همواره در طول اثر با كارگران هتل و مردم كوچه و بازار كه از طبقات بالاي اجتماع نيستند به تندي و بيادبي رفتار كرده، اما بيحرمتي به خانواده ثروتمند «تادزيو» را سخت نكوهش ميكند و حتي در تصوراتش براي صحبت كردن با مادر او تا كمر خم ميشود. احساسات انحرافي خود به يك پسر بچه توانگر را عشقي والا و عرفاني ميداند و براي فرار از واقعيت فرسودگي و پيري، خود را بزك ميكند تا در نظر پسرك خوش بنشيند. حتي با آگاهي از وجود ويروس، خطر را به ديگران اطلاع نميدهد و هيچ شايستگي كه درخور يك هنرمند باشد از خود نشان نميدهد. به نقل از ويسكونتي:«ما ببرها بوديم و شيران ولي آنها كه جاي ما را ميگيرند، شغالهايند و روباهان؛ اگرچه همه ما ببرها، شيرها، شغالها و گوسفندان خود را گوهرهاي ناياب ميپنداريم.» همان طور كه «گوستاو» منِش خود را نه سخيف بلكه زندگي هنري ميداند و به جان هنر والا افتاده، ويروس هم كه به جان ملتها افتاده با فردي چنين انحرافي نوعي همپوشاني ايجاد ميكند. «ويسكونتي» همواره ذهنيتي ماركسيستي داشته كه در آثارش نمود پيدا ميكند. جنگ هميشگي طبقاتي در آثار او كاملا مشهود است، «مرگ در ونيز» هم از اين قاعده مستثنا نيست البته نگاه چپ ويسكونتي به آسيبشناسي سرمايهداري ميپردازد و از طريق تصوير كردن مناسبات اجتماعي طبقه فرادست، مفهوم سرمايهداري را مورد نقد قرار ميدهد.