نقدي بر كتاب «كاپا به جنگ ميرود»
خنك آن قماربازي كه بباخت هرچه بودش
بنفشه سامگيس
رابرت كاپا؛ عكاس فقيد مجارستاني كه سال 1954، با پا گذاشتن بر يك مين ضد نفر در هندوچين، اسطوره شد، غير از هزاران تصوير بينظير كه از 5 جنگ داخلي و بينالمللي در فاصله سال 1936 تا لحظه مرگ ثبت كرد، يك اثر ديگر هم از خود به يادگار گذاشت؛ Slightly out of focus كه در ايران، با عنوان «كمي ناواضح» ترجمه شده است. ترجمه كتاب، روان است و پينوشت پايان كتاب، تاييدي بر اين است كه مترجم هم نسبت به كاپا، حسي از جنس تكريم يك اسطوره و هدفگذاري براي القاي اين حس به «دنياي بدون كاپا» داشته. اين اثر - كه بيشتر به رسالهاي درباره معناي مستتر جنگ و صلح شبيه است - برش مستندي است كه كاپا از اولين لحظات بعد از دريافت حكم ماموريت براي اعزام به مناطق جنگي اروپا در تابستان 1942، تا صبح يكي از روزهاي بهار 1945 و انتشار تيتر «جنگ اروپا تمام شد» بر صفحه اول يك روزنامه، ثبت كرده است.
در اين روايت، با كاپاي فقير، كاپاي اندوهگين، كاپاي شاد، كاپاي مست، كاپاي عاشق و كاپاي از پا افتاده همراه ميشويم و وقتي به آخرين صفحه كتاب، به آخرين جمله ميرسيم؛ همان جملهاي كه آغاز اين روايت بينظير است؛ «ديگر صبحها هيچ انگيزهاي براي بيدار شدن نداشتم»، حتي با كمترين درك از هنر عكاسي، در برابر درونمايهاي سرشار از عشق به زندگي و يك نگاه لبريز از عواطف انساني و شور آزادي سر تعظيم فرود ميآوريم. در برابر شكوه زندگي مردي كه نويسنده و روزنامهنگار بزرگ امريكايي؛ جان اشتين بك، در رثايش نوشت: «آثار كاپا به خودي خود، تصويري از قلبي بزرگ و شفقتي بيمرز بود. احساسي كه در عكسهايش هست، اتفاقي نبودهاند. او قادر بود از فكر انسان عكس بگيرد. او دنيايي را به تصوير كشيد، و اين همان دنياي كاپا بود.»
و ادوارد استايكن؛ عكاس امريكايي در مراسم يادبودش گفت: «او زندگي را درك كرد. با تمام وجودش زندگي كرد. هر آنچه به زندگي بدهكار بود، تمام و كمال پس داد... او شجاعانه، قدرتمند و با صداقتي بينظير زيست.»
ممكن است امروز، نسل ما كه اين كتاب را ميخواند، زخمي اين ترديد شود كه شايد همه اينها اغراق بوده، شايد كاپا اصلا آن هيبتي كه دربارهاش حرف ميزنند نبوده، شايد... و شايد...
شايد بخشي از اين ترديدها هم درست باشد. اما يك عكاس- خبرنگار چه سندي واقعيتر و اصيلتر از عكسهايش براي آيندگان به جا ميگذارد؟ كاپا عكاس هنري نبود كه امروز از ديدن عكسهايش دچار تشكيك در چيدمان سوژههايش بشويم. به عكس روز دوم اكتبر 1943 از تشييع جنازه 20 كودك پارتيزان در ناپل، نگاه كنيد؛ كودكاني كه به گفته بدرقهكنندگانشان، 14 روز، با آلمانيها جنگيدند تا شهر را از تصرف حفظ كنند. كاپا در سوگ اين بچهها مينويسد: «بچههايي كه آن تابوتهاي بچهگانه، كمي برايشان كوچك بود، اما آنقدر بزرگ شده بودند تا با آلمانيها بجنگند و بميرند... اين عكسها، حقيقيترين عكسهايم از پيروزي بودند.» به عكس روز 26 اگوست 1944 و ثبت شور هزاران پاريسي از آزادسازي پاريس توسط نيروهاي متفقين، نگاه كنيد؛ آن موج جمعيت كه مثل آبشار بر نگاه مخاطب فرو ميريزد.
به آخرين عكس كاپا از آخرين كشته جنگ جهاني دوم نگاه كنيد. كاپا در توصيف آن لحظه نوشت: «آخرين مردي كه آخرين تيرها را ميانداخت فرق چنداني با اولي نداشت. عكس كه به نيويورك ميرسيد، ممكن بود كسي نخواهد عكس يك سرباز معمولي با يك تفنگ معمولي را چاپ كند. اما چهره آن پسر خيلي تميز و بشاش و جوان بود. رفتم طرف بالكن و يكي، دو متر آن طرفتر ايستادم. دوربينم را روي صورتش فوكوس كردم. شاتر زدم؛ اولين عكسم بعد از چند هفته و آخرين عكس پسرك قبل از كشته شدن. بدن پر جنب و جوش تفنگدار خيلي بيسروصدا آرام شد... صورتش همان بود. فقط يك سوراخ كوچك وسط چشمهايش درست شده بود... من عكس آخرين كشته جنگ را داشتم. روز آخر، بعضي از بهترينها كشته شدند...»
كاپا در اين روايت، به هيچ وجه سعي در تاييد يا تقبيح جنگ ندارد. اگر چه با عكسهايش و با جملاتي كه گاه در تمسخر و گاه از سر اندوه روبرو شدن با واقعيتهاي جنگ و جنازه انسانها مينويسد، به نوعي در مقابل آنچه از لنز دوربينش ميبيند و سزاوار كرامت انسان نميداند، سپر به دست ميگيرد. اما لحظات شادماني از پيروزي و فتح را هم با خواننده و بيننده عكس هايش شريك ميشود.طنز قلم كاپا، از جنس طنز نهفته در نگاه همه عكاسان خبري است كه چون آنقدر در عمر حرفهايشان ميبينند و متنوع ميبينند، به نوعي زاويه ديد و دريافت از فلسفه زندگي ميرسند و اغراق نيست اگر بگوييم خاصترين رده عكاسان خبري، عكاسان جنگ هستند كه از فاصلهاي نزديك، به مرگ؛ اين مهمترين راز زندگي نگاه ميكنند. شايد ورود به دايره اين راز بود كه كاپا را به اشتباهاتي مضحك، جذاب و منحصر به فرد در جبهه اروپا واداشت و جالب اينكه كاپا در اين روايت، تعريف ميكند كه چطور صحنههاي تلخ از واقعيتهاي جنگ را سايه به سايه نگاه طنزآميزش پيش ميبرد تا غم جنگ از چشمهايي كه بايد ميديد و صادقانه هم ميديد، زدوده شود. برآيند اين روايت، ميگويد كه كاپا عاشق حرفهاش بوده؛ عاشق دوربين هايش، عاشق هيجان عكاسي از جنگ، عاشق مرداني كه براي زنده بودن ديگران، از خود ميگذشتند. كاپا اين عشق رامناشدني را حتي به عشق زميني ترجيح ميداده و اين واقعيت شگفتانگيز را در اين روايت با خواننده شريك ميشود. يكي از مهمترين ويژگي عكاسان جنگ در تمام دنيا اين است كه نيازي به چيدمان ندارند. صحنه پيش رو از يك جنگ، از سياليت زندگي در جوار ستون دودي كه از انفجار هزاران بمب و خمپاره و گلوله توپ ساخته ميشود، از تولد و مرگ و عشق و نفرت و ساير وقايع سايه به سايه ترس از حمله و هجوم و يورش و تصرف، آنقدر اجزاي ريز و درشت متضاد و مترادف دارد كه عكاس، با انتخاب يك موقعيت درست، ميتواند همان واقعيتي كه شاهد بوده را بدون نياز به هيچ پانويس اضافه، از قاب يك تصوير، براي مخاطبي در هر نقطه از كره خاكي، تعريف كند چون واقعيت، «همين» لحظهاي است كه عكاس، در نقطه كوري از آن پناه گرفته است. در عكسهايي كه كاپا با روايت خود همراه كرده هم، عينيت ملموس جنگ، همين قدر براي مخاطبي كه 66 سال بعد از مرگ كاپا، اين عكسها را ميبيند دست يافتني است. واضحترين مصداق، عكسي است از لحظه تسليم يك ژنرال آلماني به نيروهاي متفقين؛ ژنرالي با نگاه به زير انداخته، لبهاي برهم فشرده، دستهاي بر هم صليب شده و صورت فرو ريخته؛ بهترين بيان از شكست آلمان در جنگ جهاني دوم.
واضحترين مصداق، عكسي است از ساحل نورماندي كه سطح آب خاكستري و غرق در مه، از اجساد متفقين اشباع شده و كاپا، تعريف ميكند كه ساعتي بعد از ديدن آن همه جسد، از ترس، از پا افتاد و مينويسد: «پسرهايي كه ساعت 3 و نيم صبح، با ژاكتهاي سفيد معصومانه، برايمان صبحانه سرو ميكردند، حالا غرق خون بودند و زيپ كيسههاي سفيد اجسادشان بالا كشيده ميشد.»
واضحترين مصداق، عكس از سربازان زن در جبهه ايتاليا كه تكيه داده به نفربرهاي جنگي و در ساعات خواب جنگ، مشغول به بافتن بافتني هستند، عكس از رفاقت دختران جنگزده ايتاليايي با سربازان جبهه متفقين، عكس از ثانيههاي زندگي كه حتي با جنگ هم كمرنگ يا متوقف نميشود...
عكاس جنگ، در عكسهاي خود نيازي به فخرفروشي نميبيند. فخر عكاس جنگ، ثبت زجر جنگ است، ثبت ابهام هميشه بيجواب رويارويي انسان با انسان. كاپا، روايت خود را تكمله مشاهداتش ميداند با اين هدف كه مخاطبِ سالها بعد، از ثانيههاي قبل و ثانيههاي بعد از اسارت لحظه در اين عكسها، باخبر باشد. جنگ، انسانها را به هم نزديك ميكند. جنگ فرصتهاي بينظير زندگي را لگدمال ميكند. جنگ، افراط و تفريط هر احساس انساني را عريان ميكند. اما حتي اگر جنگ را به مثابه رخدادي موثر در بزرگ شدن فتوژورناليستها تقديس كنيم، پشت سنِ باريكي كه عكاسان و خبرنگاران جنگي ميايستند، دريايي عظيم از مردمي جنگزده و آواره، با اميدي زخم خورده و حسرتي سنگين صفآرايي كردهاند كه اصلا دلشان نميخواهد از شگفتيهاي جنگ بشنوند. روايت كاپا در اين كتاب، مربوط به همراهي با نيروهاي متفقين در جبهه انگليس، الجزاير، تونس، ايتاليا، فرانسه و بلژيك است به همراه نقل قولهاي تكاندهندهاي از زبان رزمندگان جبهه متفقين كه حضور عكاسان و خبرنگاران جنگي در تمام جبههها و تمام جنگها را توجيه ميكند. كاپا به ياد ميآورد كه در جبهه انگليس، بعد از عكاسي از اعزام مغرورانه 24 جنگنده براي بمباران هدفهاي آلماني، وقتي در آشيانه منتظر بازگشت خلبانهاي پيروز براي ثبت لحظههاي پيروزي بوده، هواپيماهاي بازگشته به مقر فرماندهي را ميشمرد؛ فقط 17 هواپيما بازگشته بودند و خلبان يكي از هواپيماها، وقتي دريچه كابين خود را بالا ميزند، رو به عكاس فرياد ميكشد: «اينا همون عكساييه كه منتظرش بودي، عكاس؟»كاپا از 5 جنگ داخلي و بينالمللي عكاسي كرد؛ جنگ داخلي اسپانيا، مقاومت چين در برابر حمله ژاپن، جنگ جهاني دوم، اولين جنگ اعراب و اسراييل و جنگ هندوچين و فرانسه. عشقهاي ناتمام، بخشي از زندگي 41 سالهاش بود اما از اين بابت، حسرتي نداشت چون تكليف خود را با زندگي پيش رو روشن كرد. اين جملات، تعريف و تعبير كاپا از زندگي بود: «زندگي خبرنگار جنگ دست خودش است. مثل قماربازي كه ميتواند پولش را روي اين اسب و آن اسب شرطبندي كند يا در لحظه آخر، آن را توي جيبش بگذارد و منصرف شود. من، قماربازم، پس تصميم گرفتم با دستهاي كه اولين مهاجمان بودند، بروم.»