منم طاووس عليين شده
محسن آزموده
چند سال پيش وقتي كتاب مشهور «بيشعوري» نوشته خاوير كرمنت به بازار آمد به طرز حيرتانگيزي پرفروش و پرمخاطب شد و در همه كتابفروشيها و حتي در بساط دستفروشهاي كتاب با اين كتاب مواجه ميشدي. علت چه بود؟ آيا واقعا مشكل بيشعوري به معنايي كه نويسنده كتاب توضيح ميداد، آنقدر رواج يافته بود كه بهناگهان همگان احساس ميكردند بايد درباره آن بدانند؟ شايد هم جذابيت عنوان كتاب مخاطبان را به خريد و مطالعه آن سوق ميداد؟ شخصا براي پاسخ به اين پرسشها، تحقيق تجربي و مفصلي صورت ندادم اما از مجموع گفتوگوهايم با شمار زيادي از خوانندگان آن كتاب و آثار به اصطلاح «روانشناسي» مشابه، چنين نتيجه گرفتم كه عموم آنها احساس ميكردند كه بيشتر اطرافيانشان، كم و بيش و به معناي مورد نظر كرمنت، بيشعور هستند و خود آنها (يعني خوانندگان طرف گفتوگو) انسانهاي فهيم و باشعوري تشريف دارند كه در ميان يكسري آدمهاي خودخواه، خودبين و ناتوان از درك آنها گرفتار آمدهاند! كمتر خواننده كتابي بود كه اذعان ميكرد خودش هم دستكم بهرهاي ناچيز از بيشعوري دارد و از اين مشكل روانشناختي و رفتاري رنج ميبرد. حالا هم وقتي جلد كتاب «خودشيفتهاي كه ميشناسي» را ميبينم، حدس ميزنم كه مخاطبان اين كتاب نيز فراوان خواهند شد، نه به اين علت كه مخاطبان براي رفع يك رذيلت اخلاقي و رواني در خودشان يعني «خودشيفتگي» به آن مراجعه ميكنند بلكه براي آنكه خيل عظيم خودشيفتگان دور و بر خود را بازشناسي كنند و چنانكه زير عنوان كتاب ميگويد از خود در برابر ايشان دفاع كنند. اما واقعيت آن است چنانكه جوزف بارگو نويسنده اين كتاب در مقدمه آن تاكيد كرده، هدف از آن انگ زدن به ديگران و خودشيفته خواندن آنها نيست بلكه مهمتر از هر چيزي، شناختن خودشيفتگي به عنوان صفتي بر رفتارهاي انسانها بهطور كلي است، اينكه انسان دريابد كه چگونه واكنشهاي تدافعياش او را به انساني خودشيفته بدل ميكند و ضمن آن ياد بگيرد كه چطور گرايشهاي خودشيفتهوار را تشخيص دهد و بر آنها لگام بزند.
به قول بارگو اين روزها با گسترش شبكههاي اجتماعي و امكان خودنمايي همگان در فضاي مجازي به نظر ميرسد كه همه خودشيفتهاند. البته او تاكيد ميكند كه كاربرد فراوان اين اصطلاح در عرف روز سبب شده كه معناي دقيق آن از دست برود بههمين دليل او در اين كتاب خواندني و جذاب كوشيده تا سر حد امكان با استفاده از تحقيقات علمي و تجربي، معناي دقيق اين مفهوم را نشان بدهد. او در فصل اول ويژگيهاي اختلال شخصيت خودشيفته را براساس تعريف انجمن روانپزشكي امريكا بررسي ميكند و در باقي كتاب به آدمهايي ميپردازد كه آنها را «خودشيفته حاد» ميخواند؛ آدمهايي خودپسند، اعصاب خردكن و بلكه خطرناك. در فصول مختلف اين كتاب از خلال روايتهايي از آدمهايي حقيقي با شخصيتهايي چون خودشيفته قلدرمآب، خودشيفته اغواگر، خودشيفته خود بزرگ بين، خودشيفته همهچيزدان، خودشيفته خودبرحق بين، خودشيفته انتقامجو و خودشيفته دچار اعتياد آشنا ميشويم و نويسنده درنهايت در فصل ي11 نحوه طرف شدن با فرد خودشيفته (حاد) را ميآموزد. نكته مهم اما آن است كه تصور نكنيم، خودشيفتگي حالتي است كه صرفا گريبان ديگران را ميگيرد و اين كتاب و آثاري مشابه چون آن را به ابزارهايي براي تحقير و تخريب و برچسب زدن به ديگران تلقي نكنيم.