بچهها مثل افتادن برگ پاييزي، جلوي چشم پدرها و مادرها پرپر ميزدند
داستانكهايي از روزگار رفته
لهراسب زنگنه
حديث سالهاي آبله
منزل آقا رضا غلغله جمعيت بود. صد تا مشت كنجد ميريختي تو هوا، يك دانهاش به زمين نميرسيد. آقا رضا استخدام بهداري بود. كارمند دون پايه بود. بهش آقا رضا دكتر هم ميگفتيم. خانهاش هميشه خدا شلوغ بود. يك دسته ميآمدند، يك دسته ميرفتند. خانهاش شده بود شفاخانه مردم شهر. در خانهاش بيست و چهار ساعت به روي همه باز بود. خداييش نه آقا رضا نه اهل و عيالش از آن همه رفت و آمد خم به ابرو نميآوردند... حيف كه از دست آقا رضا كاري برنميآمد و شرمنده مردم ميشد. سالهاي شلتاق تراخم و آبله و سرخك بود. درمانهاي محلي راه به جايي نميبرد.
بچهها مثل افتادن برگ پاييزي از دار و درخت، جلوي چشم پدرها و مادرها پرپر ميزدند و تلف ميشدند. كاري از دست كسي برنميآمد. همان سالها سرخك و آبله، داغ دو تا از برادرهام را به دلم گذاشت؛ يكساله و دوساله.
دكتر ركنل پيداش شد، مثل يك فرشته، با واكسن و دارو. دكتر ركنل آلماني بود. بساط پزشكي دكتر ركنل تو خانه آقارضا پهن بود... آبله و تراخم كه درمان شد، چشمهاي شهلا، از زير پلكهاي آلوده چرك و قي و زخم تراخم، بيرون آمدند....
علي شيربرنجي، عيالوار بود و خيلي فقير، كاسب درجه سه پايينتر بازار. علي جوانيها تودهاي بود و دشمن خوني خانها و ملاكين. وقتي ديد بچههاي خانها و آقازادهها با واكسن و داروهاي دكتر ركنل درمان ميشوند، غدغن كرد بچههاش بروند خانه آقا رضا، سراغ دكتر.
علي شيربرنجي دخترهاش را ميفرستاد بادام شور بخرند و بخورند تا تشنهشان شود و تا ميتوانند آب بخورند كه آب بدنشان كم نشود. پسرها را هم راهي ميكرد شكار لاكپشتها، لاك لاكپشت مرطوب بود، لاكش را كاسه ميكردند و توش آب ميريختند و دم به دم سرميكشيدند. معلوم بود كه اين دست و پا زدنها افاقه نميداد. بچهها كور و تلف ميشدند اما علي شيربرنجي از تصميمش برنميگشت: «جايي كه خان و آقازاده و خانزادهها ميروند و كاري كه خانها و خانزاده ميكنند، نه!»
سال حزبي
پسربزرگم را داشتم. سال حزبي بود. تودهايها و مليچيها و مصدق... . از شهريور بيست تا سي و دو ما آب خوش از گلومان پايين نرفته بود. يك چيزي ميگويم يك چيزي ميشنويد. خدا نصيب هيچ تنابنده مسلماني نكند مادر... . تا وقتي كه چپيها و مصدقيها را قلع و قمع كردند، مردم نفس راحتي كشيدند.... آن سالها تمام شهر دو تا خيابان داشت تا پمپ بنزين تا طالقاني حالا و خياباني كه ميرفت سمت امامزاده... . بعد ميرفت تو زميني كه حالا بانك شده. آن وقتها كاهو ميكاشتند.
صحراي ول و درندشت و تا چشم كار ميكرد سبز از مزرعه كاهو... . تو خيابان مردها به خانها سنگ ميزدند و به بيبيها فحش ميدادند. جانم براتون بگه وضعي بود كه كس مبينا.... اي سال برنگردي!... . من گوشه چارقد مادرم را ميگرفتم و دورادور نگاه ميكردم.... چپيها به مردم ياد داده بودند كه دين و گناه مردم فقير، گردن ملاكين است... . مالك بود كه در به در دنبال سوراخ موشي ميگشت خودش را گموگور كند.... كريم خان هم كه شوهر من باشد، زن بزرگش، بيبي خاتون را برداشت رفت طرف ييلاقات بروجرد. به خيالش آنجا در امن و امان است اما تو خيابان، ناغافل برخورد كرد به حميد گشنه. حميد با مشت گره كرده بهش حمله كرد و با دهان كفآلودش هرچه فحش و بدوبيراه بود نثارش كرد... . من باردار بودم و آن سفر همراه خان نبودم. تو همان سالها رحيم حليمپز را آنقدر با مشت و لگد زدند تا خون بالا آورد و مرد. رحيم از آدمهاي خان بود و چه مرد كاردرست و به قاعدهاي بود!
تو همان سالها خدا به من پسري داد... . چپيها به خان ميگفتند «هِت»... . به من ميگفتند خدا به تو يك هت داده... . نميدانستم منظورشان چي بود.