چرا كبوترها در خانههاي پايين شهر زندگي ميكنند؟
تكرار
پيام بهاري
امروز، مثل روزهاي ديگر پنجره را باز كردم تا هواي تازه، هواي كهنه داخل خانه را جابهجا كند. هر چند اين روزها تهران آلودهتر از روزهاي ديگرش است و هواي تازه كمي كهنه است ولي باز بوي تازگي دارد چون اين هوا، هواي ديروز نيست. من از روشنايي روز تا تاريكي شب به پنجره پناه ميبرم و به آسمان نگاه ميكنم. البته آسمان شب را بيشتر دوست دارم. بايد منتظر شب ميماندم. آواز دورهگرد را گوش ميدادم تا شب از راه برسد. دوباره به پنجره پناه بردم. كبوترها با باز كردن پنجره به پرواز در آمدند و از تراس اين خانه به تراس خانهاي ديگر مهاجرت كردند و در سياهي شب پنهان شدند. برايم جالب است كه كبوترها چرا در خانههاي پايين شهر زندگي ميكنند؟ انگار در خانه بالاتر از خانه ما نه بامي است نه پنجرهاي و نه تراسي. شايد هواي آنجا براي اين موجودات زيبا بسيار سنگين است. با شنيدن صداي شماتهدار كه ساعت 10 را نشانه گرفته بود، چشمانم ناخودآگاه به تلفن دوخته شد. منتظر بودم تا به صدا در آيد و من شتابان به سمتش بروم. دوباره به سياهي شب نگريستم. ستارهها كم نور شده بودند. همانند چراغ برق كوچهمان كه من از بالا به آن نگاه ميكردم. لابهلاي ستارگان به دنبال شهابسنگ ميگشتم. من با آن هيچ ملاقاتي نداشتم. چاي گرم براي خودم ريختم و كنار سكوي پير پنجره قرار دادم. به بخاري كه از چاي گرم به پا خاسته بود نگاه كردم. موج به موج در هوا ميچرخيد و پنهان ميشد. شايد كمي دورتر، هواي تازه همسايههاي كوچههاي كناري را گرم ميكرد. سري چرخاندم. اطاقم به هم ريخته بود. جنگي بود به غير از كشتههاي انساني و حيواني. برگههاي كاغذ همه جا پخش بود. من حتي رمق نداشتم يادداشتم را براي روزنامه بنويسم چه برسد به مرتب كردن اين اوضاع در هم. كاغذ يادداشتم همچنان سفيد بود. ولي نگران نبودم. چايهاي متوالي من را تا صبح بيدار نگه ميداشتند و من ميتوانستم بنويسم. من با قهوه سرخوش نيستم. برايم تلخ است. تلفن ساكت گوشهاي نشسته بود. بايد كسي زنگ بزند. كم كم نور چراغهاي همسايهها خاموش ميشدند و آسمان بيشتر جلوه ميكرد. ولي همچنان چراغ ايستاده كوچهمان ميتابيد هر چند كم قوت. دنبال ماه گشتم. چيزي كه هميشه من را به وجد ميآورد. اين چراغ بزرگ دوست داشتني و وفادار. او سالها ميدرخشد براي ديگري. از خود گذشته و وفادار. البته هميشه اين رابطه براي من يكطرفه بوده است. و من ماه ميشدم و ديگران چراغ سر كوچهمان. تلفن از خواب زمستانياش بيرون نيامد و كسي نبود تا از آن سمت خط حالي از من بپرسد. تنهايي بسيار زيباست ولي هر از گاهي دوست دارم تلفن به صدا در آيد تا يادم بيايد زندهام و نفس ميكشم. نزديك صبح بود و انتظاري از تلفن نداشتم. او خاموش بود. لحظهاي آسمان چشمانم را به خودش جذب كرد. نوري از سمت چپ تصوير به سمت راست تصوير من حركت ميكرد. با لبخند مشايعتش كردم. من، بالاخره شهابسنگي ديدم.