• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4685 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۱۶ تير

گشتي شبانه در قديمي‌ترين زورخانه تهران

در گود جوانمردان

نيلوفر رسولي

دري كوتاه بود، كنار سقاخانه، كنار آب‌انبار، پشت ديوارهاي خشت و گل، پس خم كوچه‌هايي تنگ كه غريبه‌ها را به خود محرم نمي‌دانستند، دري كوتاه بود، كله‌هاي كچل، سيبيل‌هاي پرتاب و روغن‌زاده، تيله‌هاي مشكي براق، پنجه‌هايي ورزيده و خوش‌قامت «يا علي» مي‌گفتند، سر خم مي‌كردند و از اين در مي‌گذشتند، نه سوداي نام بود و نه نشان، از پشت اين در تنها صداي ضرب و زور مي‌آمد و صداي يا علي از لب جوانمرداني كه هنوز دل در گرو آيين‌ سمك عيار و پورياي ولي و از آنها والاتر، مولا علي داشتند. درهاي كوتاه‌قامت اهل زور تهران روزي به روي پير و جوان باز بودند، گلباران مي‌شدند، يك محله بود و يك زورخانه، پهلوان كه از بر كوچه رد مي‌شد، پير‌ها به احترامش قامت راست مي‌كردند و لب‌هاي زنان پشت سرش به صلوات پيچ مي‌خورد، عياران، شاطران، لوطي‌ها، قلندران، سنگ‌گيران و تمام آنهايي كه ديگر نشاني از قدم‌هاي‌شان در عودلاجان و چال ميدان و چهارصد دستگاه و خيابان‌هاي زمخت و عصاقورت‌داده جنوب تهران ديده نمي‌شود. در بساط رفت‌و‌آمدهاي مقرر و مومن به ساعت، شعله چراغ چندي از اين پهلوان‌خانه‌هاي جنوب تهران شب را روشن مي‌كند، قلندراني كه ديگر نه آن سبيل‌هاي چرب و نرم را دارند، نه فرق كله را به نشان پهلواني مي‌تراشند و نه زير كمربند چرمين چاقوي نگين‌نشان پنهان مي‌كنند و نه بعد از تمرين ‌زورخانه، راهي حمام عمومي و قهوه‌خانه مي‌شوند، پشت درهاي كوتاه زورخانه‌هاي تهران هنوز چند نفسي از آيين گذشته به جاي مانده است، هنوز نفس مي‌كشد و هنوز زنگ سردم‌شان به صدا در مي‌آيد.

 

فراموش‌شدگان

جوانمرد را «سنگ گير» مي‌خواندند، فرق سرش عاري از مو بود و در دكان نانوايي شاطري مي‌كرد، سنگي داشت از مرمر، يا علي مي‌گفت و سنگ وزين و سنگين را بالاي سر مي‌برد و از پله‌هاي نانوايي به پشت بام پرت مي‌كرد، هيچ پهلوان ديگري تاب اين سنگ را نداشت كه اگر داشت و سنگ پهلوان ديگري را بلند مي‌كرد به طعنه به او مي‌گفتند «سنگ كسي را بر سينه مزن»، سنگ پهلوان ديگر بددستي مي‌كرد، بد قلقلي مي‌كرد و جز نازشصت جوانمرد به سينه ديگري وفادار نبود، نام اين جوانمرد پهلوان ابراهيم بود و سابقه‌اش به حلاجان مي‌رسيد و ديارش يزد بود. او را روزگار ناصرالدين شاه به تهران آوردند، مي‌گويند هيچ اسب و قاطري نتوانست سنگ او را از يزد به تهران بياورد، ناگزير شتر عظيم‌الجثه و قوي‌هيكلي يافتند و سنگ جوانمرد را روي آن بار كردند. در آن روزگار پهلوان بود و سنگش، همان‌قدركه نمي‌شد پشت لب پهلوان خالي از سيبيل باشد، از آن پرحيثيت‌تر سنگ عظيم‌الجثه‌اي بود كه از جان پهلوان هم عزيزتر شمرده مي‌شد. از همين رو بود كه جوانان ستبر بازو را «جوانان سنگ‌ديده» مي‌خواندند، نوچه‌ها و تازه‌واردها هم از همان بدو ورود به گود سوداي «سنگ‌زدن داشتند» چشم تيز مي‌كردند و سنگ‌بالابردن پهلوانان نامي را در گود مي‌ديدند و مي‌خواستند سنگ به سينه بزنند اما هر نوچه و تازه‌واردي در گود زورخانه قادر به بالابردن سنگ نبود، از اين رو به نوچه‌هايي كه براي بالابردن سنگ‌هاي ستبر بازو گرد مي‌كردند، هشدار مي‌دادند كه سنگ بزرگ علامت نزدن است، اين نوچه‌ها هم اگر غرورشان رخصت مي‌داد، سنگ را مي‌بوسيدند و كنار مي‌گذاشتند، حالا مدت‌هاست كه سنگ از آيين زورپروري بوسيده و كنار گذاشته شده و از گود زورخانه به زبان راه پيدا كرده است. از سنگ و سنگ‌گيري و سنگ‌ به ‌سينه زدن كه بگذريم، آيين‌هاي ديگري از بزرگ‌منشي و پهلواني هم در كوران باد فراموشي گم شده‌اند. كمتر از صد سال پيش محله‌ها نام سه دسته از مردان سبيلو را به پيشاني داشتند: پهلوانان، شاطران و عياران. در آن روزگار قطار دودي و سفرهاي فرنگ و قهوه‌هاي قجري، شاطران پيش از آنكه نانوا باشند، پيام‌رسان بودند. حتي پيش از آن، در زمان شاه طهماسب اول، شاطران يك عصاي بلند به دست مي‌گرفتند، كمربندي با سه زنگوله به خود مي‌بستند و قدم كه برمي‌داشتند زنگوله‌ها به صدا در مي‌آمد و راه براي اربابان‌شان باز مي‌شد. تاورنيه مي‌نويسد كه اين شاطران بخت‌برگشته اگر مي‌خواستند به هيئت و كسوت شاطري درآيند، به ناچار از بوق صبح تا اذان عشا، بايد فاصله ميدان شاه اصفهان و تخته‌سنگي را دوازده بار مي‌دويدند، تعدادي نوچه نورس هم در فاصله ميدان و سنگ مي‌ايستادند و عرق شاطر بي‌نوا را خشك مي‌كردند؛ گويا شاطران چاره‌اي جز دويدن‌هاي طولاني در سرنوشت خود نداشتند كه اعتمادالسطلنه هم تفاوت بين شاطران و فراشان را در همين عمل دويدن مي‌داند: شاطران محكوم به دويدن كنار اسب بودند، كلاه‌هاي عجيب و غريب بر سر مي‌گذاشتند و همپاي اسب مي‌دويدند و كالسكه‌هاي ملوكانه را همراهي مي‌كردند. امروز اين جست‌و‌خيز بي‌قرار شاطران قجري تنها در نرمش‌هاي شاطران سفيد‌پوش نانوايي به جاي مانده و پازدن و دويدن در گود زورخانه هم نشاني از پاهاي عاصي آنها دارد. اما در اواخر دوره شاهان قجري، شاطران و لوتي‌ها مايه آبروريزي محله بودند، حتي لوتي‌ها در كسوت شاطران در مي‌آمدند و از بازاريان به شيوه عياران اخاذي مي‌كردند. در اين ميان اما رسم پهلوانان جدا بود. پهلوانان توانستند برخلاف اين دو دسته اهل زور و زر دربار و قدرت نشوند. پهلوانان به جوانمردي شهره بودند، لوطي و شاطر به زيركي. پهلواناني كه راه و رسم خود را به اشك‌هاي مادري گره مي‌زدند كه پورياي ولي را مغلوب كرده بود. از اين رسم پهلوانان در زورخانه‌هاي تهران تنها گردي به جاي مانده است، پهلواني روزي منصب و پيشه بود. زورخانه «شيرافكن» در خيابان قصرالدشت، زورخانه صدساله «نيروي يزدان»، زورخانه «قائم» سر آسياب دولاب، زورخانه «جوانمردان» يا شهداي كن، زورخانه فراموش شده «هژبر» و زورخانه «شير» كه بيش از صد سال قدمت دارد و حالا به دست نواده چهارم و پنجم پهلوان طاهري چراغي روشن در خيابان «پيروزي» تهران دارد.

در ره منزل ليلي چو خطرهاست در آن

شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

اول ميان گود چو رفتي زمين ببوس، يعني زمين به نام جهان‌آفرين ببوس. رسم قدم‌بوسي، رسم پورياي ولي است، رسم پهلواني است و احترام، احترام به گود، گود مقدس. «ما با زورخانه آشنا نشديم، ما در زورخانه متولد شديم.» مرشد علي طاهري در اوان شصت سالگي هنوز هم چهارشانه است، صورت استخواني دارد و زمانه زلف‌هايش را يكدست به سپيدي برف كرده است، زورخانه شير ارث اجدادي است، پدربزرگ طاهري را «شيرگير» مي‌خواندند، بس كه قوي‌پيكر و قوي‌پنج بود، همين نام هم مانده روي زورخانه‌اي صدساله در تهران. حالا پسرش ياور اوست و بالاي «سردم» مرشدي مي‌كند. مرشد طاهري نه چون اجدادش سبيل سياه غليظ دارد و نه سنگيني ابروها روي چشمانش ريخته‌اند، نيم‌تنه عريان نكرده و چون پهلوانان محبوس در قاب‌هاي سياه و سفيد، سرپنجه‌هاي فولادينش آماده رزم نيست، سوسوي مردمكانش چشم‌هايش خيره به كفش است و پاسخ‌ها را كوتاه مي‌دهد: «گود هشت ضلع دارد، هشت ضلع هشت خان معرفت هستند، گود ميدان رزم است، گود ميدان معنويت و ايمان است، گود صحراي كربلاست، گود روز قيامت است.» در گود كسوت سخن مي‌گويد نه پيشه، گودي كه بي‌طهارت نمي‌توان وارد آن شد، گودي كه واژگاني را در خود محبوس كرده كه ديگر در سرزميني خارج از اين گود معنا ندارد، قدمت گود به قدم واژگانش است: ورناياني كه محمدبن منور در اسرار‌التوحيد به آن اشاره مي‌كند، برناياني كه همان پهلوانان هستند، عياران، اهل زوري كه در فتوت‌نامه سلطاني در قرن هشتم هشت طايفه بودند: كشتي‌گيران، سنگ‌گيران، ناوه‌كشان، سله‌كشان، حمالان، مغيركشان، رسن‌بازان و زورگران، قواعد «زورگيري» پيش از «طومار افسانه پورياي ولي» در مكتوب ديگري كتابت نشده است. «اين كار سينه‌سوختگي مي‌خواهد.» آقاي طاهري از سينه‌سوختگي صحبت مي‌كند و از كشتي‌اي كه جز با گذشت به سرمنزل مقصود نمي‌رسد. «مصطفي توسي. حسن عطري. پهلوون باقر مهديه، تختي، خيلي پهلوون‌هاي بزرگ نمك‌گير اين زورخونه بودند،» ده، دوازده‌ساله بود كه جهان پهلوان تختي به زورخانه شير مي‌آمد، روزي آقا تختي وارد گود شده بود و از علي نوجوان ميل خواسته بود، علي بزرگ‌ترين ميل‌ها را براي بزرگ‌ترين پهلوان تهران آورده بود اما تختي گفته بود كه اين ميل‌ها را كنار بگذارد و ميل‌هاي كوچك بياورد: «از آقام پرسيدم چرا اينجوري مي‌كنه، مگه نمي‌تونه ميل‌هاي بزرگ را بلند كنه؟» مرشد طاهري آن روز درسي را به پسرش آموخته بود كه تا امروز هم از خاطرش نرفته است: «پهلوان خودنمايي نمي‌كند، مردم‌داري پيشه مي‌كند.» خاطرات ديگر پهلوان‌هايي كه در زورخانه شير بروبيايي داشتند درون عكس‌هاي سياه و سفيد قاب گرفته شده است. آقاي طاهري از حاج‌حسن كمپاني ياد مي‌كند، خاطرش نيست چرا او را به اين نام مي‌خواندند، از حسن عطري كه عطر مي‌فروخت و كارگر و پهلوان بود، از خليفه اسمال دسمالي: «تو نونوايي كار مي‌كرد، كارگر بود، گرفتار بود، همه گرفتار بودن. اين ورزش از اولش هم مظلوم بود، الان مظلوم‌تر شده.» مرشد سينه‌سوخته به مظلوم‌بودن اين ورزش كفايت نمي‌كند و مي‌گويد: «زورخونه ورزش سينه‌سوخته‌هاست. ورزش لات‌ها. نه لوت، لات‌ها.» لوت مظلوم‌كش است، حق ‌و ناحق مي‌كند، اما لات مشتي است، اگر هم اهل دعوا باشد مي‌رود سراغ صاحب قدرت. زورخانه ورزش لات‌منش است و خصلت پهلوان مظلوم‌كشي نيست. گرچه ورزشكاراني كه داخل گود نرمش را تمام كرده‌اند و با رخصت مرشد به سوي تخته‌هاي شنو مي‌روند رنگ و بويي از لات‌هايي با سبيل‌هاي پرپشتي و چرب، بازوان پرباد و سينه‌هاي پشمالو و پنجه‌هايي كه سرشاخ شده‌اند ندارند، اما همچنان نگاه‌شان بالاتر از خط يك متري گود نمي‌آيد و زير فلاش‌هاي دوربين عكاسي مرتب پيراهن مرتب مي‌كنند. لوطي‌ها دمي از عياران دارند، كهن‌ترين گروه جوانمرداني كه در دل كوه و بيابان خانه مي‌كردند، از اغنيا مي‌دزيدند و به فقرا مي‌بخشيدند، يعقوب ليث صفاري عيار بود و روي اسبش مي‌تاخت و داد از بيداد مي‌استاند، آيين جوانمردي در گمنامي بود و از اين رو عياران در شب مي‌تاختند و آنها را شب‌رو مي‌خواندند، اگر بر خيال‌شان هم راه نظر بسته مي‌شد، شب‌رو بودند و از راه دگر مي‌آمدند. شمشير عياران به كمربند چرمين‌شان آويزان بود اما آن را زير عبا پنهان مي‌كردند، اما اگر بنا مبارزه با دشمن بود، «شمشير را از رو مي‌بستند» تلخي خنده بر لبان آقاي طاهري مي‌دود: «كجايند آن شبروان؟» فن اين ورزش دو سال آموزش دارد، آداب و رسومش هفتاد سال. مثل آواز در دستگاه شور يا همايون كه يك دستگاه است و هزار گوشه، هزارگوشه‌اي كه در خم گود و قاب‌عكس‌ها پنهان مانده است، هزارگوشه‌اي كه در صداي خسته مرشد طاهري طنين مي‌اندازد: «مهندس‌ها سراغ پهلواني نمي‌آيند، دكترها سراغ پهلواني نمي‌آيند، از گذشته هم همين‌طور بود، گرفتارها راه پهلواني را مي‌گيرند. ما گرفتار بوديم و گرفتار هم هستيم» مرشد سخن بيشتري ندارد جز با خدا. در آستانه در مي‌ايستد، ضرب زورخانه به نواي دعا آرام گرفته، پهلوانان رو به قبله مي‌خوانند: «همت حق نور، چشم بخيلان كور» «آمين» «از دم چل مرشد، چهل عارف، چهل درويش، چهل نقيب.» «آمين.» «از دم چل سيد، چهل فاضل، چهل ذاكر.» «آمين» «از دم سلطان علي، شاه كبير.» «آمين»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون