قصه
سروش صحت
تنها عقب تاكسي نشسته بودم. تاكسي مسافر ديگري نداشت و راننده هم براي مسافر بوق نميزد و ترمز نميكرد. از راننده پرسيدم: «ديگه مسافر نميگيريد؟» راننده گفت: «نه.» گفتم: «چرا؟» راننده گفت: «دوباره كرونا اوج گرفته. يه نفر ديگه بخواد بشينه تو ماشين هم براي شما خطر داره، هم براي من، هم براي خودش.» گفتم: «اونوقت اينجوري ميصرفه؟» راننده گفت: «نه.» گفتم: «پس چرا مياين بيرون؟» گفت: «شغلمه، بالاخره شما رو يكي بايد ببره.» گفتم: «چه عجيب، فكر ميكردم اين حرفها مال قصههاست.» راننده گفت: «مگه شما قصه نمينويسي؟»