• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4697 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۳۰ تير

اندرز‌هاي خسرو شكيبايي

طهماسب صلح‌جو

زنده‌ياد خسرو شكيبايي زياد اهل مصاحبه و اين‌جور حرف‌ها نبود اما اگر پاش مي‌افتاد و سر ذوق مي‌آمد، مي‌توانست ساعت‌ها بنشيند، با آن صداي خوش‌طنين و لحن آرام و متين، درباره عشق و بازيگري و زيبايي‌هاي هنر حرف بزند و خاطره‌هاي دلنشين تعريف كند. سال 1386 به بهانه نمايش عمومي فيلم اتوبوس شب، براي مجله فيلم، با او به گفت‌وگو نشستم كه آخرين گفت‌وگويش شد و دريغا چه زود از ميان ما رفت و داغش بر دل‌ها ماند... از او خواسته بودم در آخر گفت‌وگو براي جوان‌هايي كه دوستش دارند و دل‌شان مي‌خواهد روزي به جايگاه و منزلت خسرو شكيبايي برسند، حرفي بزند. گفت: «اين جوان‌هايي كه اشاره كرديد، به عنوان يك نسل تاج سر ما هستند. آدم وقتي چيزي را واگذار مي‌كند بايد خيالش راحت باشد كه طرف كيست؟ اين نسل عاشق است. به هر شكل هريك با هنر آميخته‌اند، به خانه هر كدام شان بروي، سازي، بومي و نشانه‌اي از هنر مي‌بيني. رياضتي را كه من كشيده‌ام، آنها هم مي‌كشند. اصلا لازمه هنر و بازيگري شايد همين رياضت باشد. من به جوان‌ها احترام مي‌گذارم و نمي‌دانم به چه دليلي آنها به من لطف دارند و محبت مي‌كنند. هر چه مي‌گويم بابا اسمم خسرو شكيبايي است، اما بي خود به من مي‌گويند استاد. بدون اينكه به مقام شايسته اين كلمه برسم يا به من بنشيند. اين را مي‌گويند كه خودش مسووليتي دارد. اميدوارم خودشان هم به سني برسند كه ديگران به آنها بگويند استاد. 
نمي‌گويم خودم كار درستي انجام داده‌ام، اما غافل هم نبوده‌ام. از روزي كه به سينما پا گذاشتم، سابقه تئاتري‌ام به من ياد داد كه مسووليت خيلي سنگين‌تر است، به خصوص وقتي يك‌باره آدم را صدا مي‌زنند برود بالا روي صحنه جايزه بگيرد. من بيست سال تئاتر كار كردم. با عده زيادي از تماشاگران روبه‌رو شدم، چشم در چشم، نفس به نفس با هم رفتيم. اما براي اين لحظه‌ها كه مي‌روي بالا و مي‌خواهي دو كلمه حرف از خودت بزني، پا مي‌لرزد، دهان خشك مي‌شود، چيزي مثل قفل و زنجير آدم را مي‌گيرد. اين مال همان مسووليت است. فكر مي‌كني چه بگويي در مقابل مردمي كه اينقدر لطف دارند؟ كف مي‌زنند اما من به محض اينكه كف زدن‌ها را باور كنم و گول كف زدن‌ها را بخورم، حسابي افتاده‌ام در چاهي كه ديگر چاله نيست. جلوي اين هنر آنقدر باز است و بي انتها كه آدم فكر مي‌كند، كوچك‌ترين قدمي بر نداشته حتي اگر بزرگ‌ترين كار‌ها را هم انجام دهد. هميشه دلم مي‌خواسته كه اين عشق من باشد. حالا درآمدي هم دارد اما هميشه خواسته‌ام كه به آن عشق نياز داشته باشم. اگر نياز به عشق باشد، شوق جست‌وجو زياد است. اگر آن باور اتفاق بيفتد ديگر آزادي. به قول يكي از كارگردان‌هاي تئاتر حالا اگر معلق هم بزني قابل پذيرفتن است. بازيگري در وجود هر كسي هست، منتها نهفته است. بيدار نيست. وقتي بيدار مي‌شود، ميزان علاقه شخص مي‌تواند اين حالت را در خودش نگه دارد و ادامه‌اش بدهد. اگر بگوييم برويد، دور بلندي بزنيد. از دانشكده بيرون بياييد. يك خرده ممكن است براي بعضي از علاقه‌مندان مشكل باشد. مي‌خواهم بگويم حتي دانشكده هم چيزي ياد نمي‌دهد. همين توي فضا قرار گرفتن به آدم چيز‌هايي ياد مي‌دهد كه شايد تاريخ تمدن ويل دورانت ياد ندهد.»
باري در آن نشست و گفت‌وگو، از خسرو شكيبايي بسيار آموختم. در خاطر من يادش همواره گرامي است. هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون