فيلسوف كف خيابان
سيدجواد ميري
شايد هنوز زود باشد درباره اين فيلسوف شوريده سخن بگوييم، زيرا بيوگرافي او بهگونهاي بازآفريده شده است كه «اكنون» ظرفيت بازنمايي تام و كمال او را ندارد. وضع انسان ايراني بهگونهاي در افق تاريخياش برساخته شده است كه تا اطلاع ثانوي «ممكنات وجودي» ناممكنِ جامعوي است، بنابراين در اين دلنوشته موجز من بر يك ساحت متدولوژيك مرادي متمركز خواهم شد كه تقاطع بسيار بنيادين «فلسفه» و «جامعهشناسي» است كه او مدام بر آن تكيه داشت و به زبان ساده ميگفت: «ما بايد شكستهاي خود را بفلسفيم.» اين سخن در دستگاه فلسفي مرادي به چه معناست؟ او بخشي از تاريخ معاصر ايران بود كه جريانهاي اجتماعي كشور را يا تجربه كرده بود يا با آنها مواجهه داشت. بزرگترين حادثهاي كه ايران كنوني را تحتتاثير خود قرار داد «انقلاب» بود و مرادي جزيي از اين رخداد شگرف در تاريخ معاصر ايران بود و تا پايان عمر به آن ميانديشيد و تلاش ميكرد علل ناكامي انقلاب را بفلسفد. او ميگفت:
«ما انقلاب كرديم، ما زندان رفتيم، ما جنگ كرديم، ما عاشق شديم و و و... اما در همه آنها شكست خورديم... و كار فلسفه فلسفيدن اين شكستها و يافتن علل اين ناكاميهاست.»
چرا او چنين ميپنداشت؟ زيرا او مبنايي براي فلسفه خود داشت و آن اين جمله ساده بود كه دايم آن را تكرار ميكرد:
«ما نيز مردماني هستيم.»
«ما» اروپايي يا امريكايي و هندي و چيني نيستيم ولي اين بدين معنا نيست كه «ماي ما» تهي و خالي و بدون تاريخ باشد بل ماي ما داستاني دارد كه اكنون و اينجاي ما بدون فهم اين داستان ممكن نخواهد بود و دقيقا در اين نقطه است كه جامعهشناس ايراني بايد بتواند اين «ماي ايراني» را بدون تكيه بر «لنزِ اورينتاليستي» بكاود و براي اين كار بايد تاريخ تحولات ايران را بداند ولي نه آن ايراني كه برساخته نگاه اروپامدارانه است. هنگامي كه فهمي از اين ماي ما پيدا كرد آنگاه قادر خواهد بود كه شكستهاي كنوني انسان ايراني را به درستي بفلسفد و او ميگفت اين كاري بود كه هگل و كانت در باب تجربه مردمان ديار خود كردند. به سخن ديگر، او اين انتزاعيترين ساحت انديشه (فلسفه) را به عينيترين وجه ممكن تدريس ميكرد و با او تو ميتوانستي كانت و هگل و هايدگر را در افق ايراني بازخواني كني و انقلاب ايران را بفلسفي. اجازه بدهيد مثالي از تجربه زيسته خويش در باب «جنس فلسفيدن» محمدعلي مرادي برايتان بزنم تا با افق فكري اين فيلسوف كف خيابان بيشتر آشنا شويم. روزي در انجمن جامعهشناسي نشستي در باب «جنگ و جامعه» بود و سخنرانان هركدام در باب جنگ جهاني اول و دوم سخن گفتند ولي هنگامي كه نوبت به مرادي رسيد او به نكته نغزي اشاره كرد كه كماكان در علوم انساني ايران مغفول است و آن اين بود كه «ما هشت سال جنگ را تجربه كرديم و چرا هيچيك از شما در باب جنگ در ايران تاملي نكرديد و دايم به اروپا و روسيه ارجاع داديد؟!»
به سخن ديگر، اگر ما نيز مردماني هستيم را جدي بگيريم بايد تجربهها و رخدادهاي عيني اين مردم را نيز بايد جدي بگيريم و «جديت» در اين بستر امري اخلاقي و دعوت به اخلاق نيست بل بحثي فلسفي و متافيزيكال است كه اشارت به امكان تجربههاي متكثر و عدم تجميع تمامي تجربههاي بشري ذيل يك تجربه واحد و تاريخ واحد است كه از آن با مفهوم «يوروسنتريسم» ياد ميشود. به سخن ديگر، اگر «ما نيز مردماني هستيم» مبنايي براي ايستادن در نقطهاي از جغرافياي تاريخ است پس امكان تامل در باب تاريخ غيرغربي امكاني ناممكن نيست بل واقعيتي مطلوب است كه به انديشه جهت و عمق و افق ميدهد و اين دقيقا آن نكتهاي است كه علوم اجتماعي و فلسفه در ايران از آن رنج ميبرد و علل شكستهاي جامعه ايران نيز از آنجا نشأت ميگيرد كه «تجربههاي ماي ايراني» را نميفلسفد ولي محمدعلي مرادي وقتي كانت يا هگل يا هايدگر ميخواند تجربههاي ماي ايراني را ميفلسفيد و در جستوجوي علل ناكاميهاي جمعي ايرانيان بود كه نه با مشروطه و نه با تغيير پادشاهي قاجار به پهلوي و نه با نهضت ملي (به رهبري مصدق) و نه با انقلاب و نه با جنبش اصلاحات حل و مرتفع نشد. فلسفه مرادي آغازي است بر فلسفيدن سوژه ايراني و اين را او به سادگي با جمله «ما نيز مردماني هستيم» صورتبندي نظري ميكرد.