• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4700 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ مرداد

حتما مي‌تونم بچه‌هاي فقير طياره‌خونه و ده‌متري دوم رو به كار بگيرم چون ديگه رييس كارخونه شدم

آخرين تپش سيكو در بهار بي‌ بر اكبر

محمد جواد لساني

 

 چه بهار عجيبي شده! اين دفعه با يك مهمون سمج بداخلاق اومده، يك مريضي همه گير هم داره كه بي‌سروصدا، به همه جا هم سر مي‌زنه. حالا بيشتر مردم با ماسك سفيد بيرون مياند. صورت شونو يك جوري مي‌پوشونند كه ديگه، آشنا و غريبه از هم معلوم نميشه. اگه بگم تو يك بيمارستان درندشت زندگي مي‌كنيم دروغ نگفتم. وقتش رسيده، همين مغازه رو هم ببنديم و بريم خونه‌نشين بشيم. خيلي‌ها زودتر، بستند و رفتند. شايد براي عده‌اي، اين كار راحت باشه اما براي من، يكي بگه خرج يوميه چطور ميشه؟ كسي مياد زنگ خونه رو بزنه بگه اكبر چه كار مي‌كني؟
به اينها فكر مي‌كنم فشارم بالا مي‌ره. بهتره دست بكشم از اين حرف‌ها. بيام بيرون خودمو آزار ندم. بذار اصلا يك قضيه درست و درمون بگم تا بدونيد دست رو دست نذاشتم. مواظب خودم هستم؛ گفتنش سخته اما ميگم خدمت‌تون. من يك كار توي خودم ياد گرفتم. قشنگ آرومم مي‌كنه. امروزهم كه خلوته. وقتشه كه مثل هميشه اين كارو بكنم. چشمامو، رو هم مي‌ذارم تا بتونم بازم برم توي خودم. كار آسوني البته نيست. من اين برنامه رو چند وقتيه ياد گرفتم. قبلا كه خيلي عالي بود از اين كارها خيلي كيف مي‌كردم. اما تازگي، يك چيزايي مزاحم شده. اومده قاطي كارم شده. قضيه رو خراب كرده. چيزي هستند شبيه وزنه‌هاي سياه. طاقت ديدن اونارو ديگه ندارم. مياند توي اين سرم جا خوش مي‌كنند. هي اذيت مي‌كنند. آزارم ميدند. به اميد اونكه خيلي زود گورشونو گم كنند برند.
كاش مي‌شد يك جور محوشون مي‌كردم تا از يادم پاك مي‌رفتند. درست مثل يك ساعت تعميري، وقتي پشت شو باز مي‌كني. مي‌فهمي كه خلاف ظاهر شيكش، مشكل زياد داره. پشت شو بازكني دردهاش مي‌ريزه بيرون. اون دردها رو فقط تو مي‌بيني چون ساعت سازي اما نمي‌توني علت كار نكردن شو، راحت به مشتري بگي. متوجه نميشه كه چي داري بهش ميگي! آخه بين اون همه رقاصك و پيچ و فنر و مهره، كلمه پيدا نمي‌كني كه روشنش كنه. پس تو بگير با اين اوضاع قمصور، من چطور مي‌توانم حرف شو بزنم؟ تموم هيكل ساعت، مگه چيه؟ يه مشت خردو ريز كه اگه درست جفت و جور بشند ساعت شروع مي‌كنه به كار كردن. به غير اين باشه كه هميشه خدا خوابش برده. اگه ساعت نتونه وقت تو بهت بگه پس ديگه به چه دردي مي‌خوره؟ يك دايره كه بيشتر نيست اما يك قانون باعث ميشه اين درست كار كنه. جاي هر قطعه، حساب و كتاب داره. حتي اون ريزه پيزه‌ش كه اصلا به چشم نمياد اونم براي ساعت مهمه. هيچ كدوم نبايد كم و كسر بشند چه ريزش، چه درشتش. يك قطعه بي‌خاصيت رو نميتوني از بيرون بياري جاي اون اصلي جا بزني. هر چيز، جاي خودش. وظيفه‌ش معلومه. اگه اين قانون و عدالت نباشه، همه چي بهم مي‌ريزه. همه چي تعميراتي ميشه. همه گند مي‌زنند. عين هو زگيل بدشكلي مي‌شند. حالا بي‌تعارف، خود منم دارم اين ريختي مي‌شم. بايد اول به داد خودم برسم! كسي اينجا به فكر من نيست. شايدم خيلي وقته تنها شدم خبر ندارم. مثال يك قطعه ساعت شدم كه پرت شده و يك جايي قل خورده. ساعت دنبال قطعه‌ش مي‌گرده. ساعتم منو گم كرده. اينه كه يك چيز بلااستفاده‌اي شدم. وقتي به اون سال‌ها برمي‌گردم مي‌بينم ديگه اون اكبر سابق نيستم. يك چيز كه از ساعت جدا بشه. كي ديگه پيداش مي‌كنه؟ به كسي هم نميشه درد دل كرد. براي كي مهمه كه بياد بپرسه كه من مشكل دارم يا ندارم؟! حواس مشتري، فقط به ساعت خودشه. وقت براي چيز ديگه نداره. مگه غير اينه؟... آه...كه بازهم من افتادم به اين فكرها ! اين روزهاي ساكت و خفه، فقط شدم يك كلاف مصيبت... يك گوله چاق! قصه من خيلي تو هم رفته ست. حكايتم روان نيست. راحت خونده نميشه. خط‌هاش به هم چسبيدست. اگه اين كلمه‌ها از هم باز بودند مي‌شد به اصل قضيه رسيد.
 اونقدر خسته‌م كه شوق دارم ديگه چشمامو به اين دنيا باز نكنم...بجاش برم به همون سفرهاي دور...اگه از بيرون بذارند راحت باشم، قشنگ مياد تو نظرم...به سال‌هايي مي‌تونم برسم كه پيش عمو اسماعيل دارم شاگردي مي‌كنم. همون شاگرد دوست‌داشتني. كم‌كم دارم ميرم تو كيف اون اكبر زبر و زرنگ... كه چيزي انگار داره مزاحمم ميشه...كاش اين هيكل مزاحم مي‌رفتش بيرون. اين بايد مال الان باشه كه تو مغازه نشستم پشت ميزم. همين جا، تو مغازه اين پاساژ كف ميدون پونك...اين نمي‌ذاره دوباره برم تو خودم.. مي‌فهمم كه يكي از اين در اومده تو، به چشم‌هام نگاه مي‌كنه. منو به اسم صدا مي‌زنه...دارم مي‌شنوم... «آقاي كريمي!..سلام...منم! خيلي انگار تو فكر هستيد!...بنده رو بجا مياريد مشتري قديمي‌تونم...» ماسك شو كه بر مي‌داره يادم مياد كيه. روبه‌روم وايستاده يك ريز داره حرف مي‌زنه؛ تندي يك لبخند تحويلش مي‌دم، ساعتشو به من نشون مي‌ده. باتري‌ش تموم شده. مي‌گم كه اصل ژاپني‌شو ندارم اما چيني‌ش هست. قيمتش هم زياد نيست. به من زل مي‌زنه مي‌پرسه كه چيني‌ها چقدر كار مي‌كنن؟ مي‌گم معمولا يك سال. البته ضمانت نداره. مشتري ساكت مي‌شه. بعدش حرف‌مو قبول مي‌كنه. پشت ساعتو كه باز مي‌كنم نفر دوم مياد تو. كلاف كاموايي تو دستشه. حواس منو پرت مي‌كنه. يك ميل بافتني رفته تو جون كلافش، از اون‌ور توپ كلاف، ميله زده بيرون. زنه ساعتشو جلو چشمم مي‌گيره، يك «پل بند» براي ساعتش مي‌خواد. كلافش نمي‌ذاره بيام بيرون. بدجور تو هم پيچيده! ميگم خانم! وسايل «سواچ»، سخت گير مياد. من اصل شو ندارم. اگه بخواهيد يك پل بند معمولي براش ميندازم اندازه خودش تا كارتون راه بيفته.
اما زن، راضي نميشه. اصل خودشو مي‌خواد. جواب مي‌دم تو همين پاساژ بوستان چند تا ساعت فروشي ديگه هم هست. بريد بگرديد پيدا كنيد. البته گمون نكنم اينجاها باشه اما هرجا اوراقي شم ديديد بگيريد. زن ميگه من نو شو مي‌خوام. نشوني ميدم: حالا كه اينطوره. بهتره بريد سمت جمهوري، دور و بر ساختمون آلومينيوم!
چشمم به ساعت ديواري مي‌افته؛ آه...ساعت خوردن قرصم! من هنوز لوزارتان صبح‌مو نخوردم. وقتش كه حالا گذشته. بهتره مشتري‌هارو راه بندازم بعدش بخورم. سن آدم دليل نميشه كه بهونه بياره. مردم وقت‌شونو كه از بيرون پيدا نكردند! اما اين كلاف باعث شده بتونم وصف حالمو، قشنگ به يكي حالي كنم. كاش مي‌تونستم به اين خانم يا آقايي كه اينجاست درد خودمو بگم. خب بله نيازي ندارند تا به درد كهنه من گوش بدند. بعدشم، مگه ميشه تو چند دقيقه تمومش كرد؟ ساليان سال بايد عقب برم. ثانيا مثل اين شيشه ساعت نيست كه صفحه و عقربه‌هاش ديده بشند. هيچي دردم معلوم نيست. خيلي پوشيده‌ست! انگار كه بخواي با چشم بسته توي تاريكي حرف بزني تا به سرنخش برسي.
يك دفعه شاگردم از در مياد تو. دستي به من تكون مي‌ده. بدون هيچ دلشوره‌اي! مگه زمونه چقدر عوض شده؟ اين چه وقت اومدنه! ساعت هم داره يازده ميشه. اين جوون هم ساكتو بي‌خيال! كاش مي‌دونست كه دير اومدن، يه گوشه از همون درد كهنه‌ست كه رفته تو سياهيا قايم شده! همون دردي كه شاگردم از اون بي‌خبره! با دستم كلافو جابه‌جا مي‌كنم تا ساعت مشتري اول رو پيدا كنم. زن كلاف‌شو رو ميز ول مي‌كنه و مي‌پرسه چرا اين وسايل جزيي، اينقدر سخت گير مياند؟ چرا اينقدر نايابند؟ مي‌خوام با همون ميل و كلافش، مثالي بزنم، مي‌خوام بهش جواب بدم اما حوصله‌شو ندارم، فقط يك لبخند تحويل مي‌دم كه يعني شرمنده‌تم! آخه جوابش خيلي تو همه. زن خداحافظي مي‌كنه. عينكمو مي‌زنم. ميون وسايل، يك باتري ساعت، پيدا مي‌كنم تا مشتري اولم معطل نشه. زودتر بره به كارش برسه. منم دوباره بتونم برم به سفرم. اين برام هميشه تسكينه.
سعي مي‌كنم با همون نشوني كه به زن دادم، برم به زمون قديم... همون ساختمون آلومينيوم كه نشوني دادم. حالا ميتونم مثل چرخوندن عقربه ساعت برم عقب‌تر تا رو شماره يك روز خوب وايسته. اين عقب رفتن آرومم مي‌كنه من بهش نياز دارم. با چشمام روشنايي روبرومو نگاه مي‌كنم. خب حالا كه مشتري‌ها رفتند، يه طوري پلكامو رو هم مي‌ذارم كه همه چي ميشه مثل جاده‌هاي شمال. پيچ تو پيچ. با يك مه غليظ. دارم قشنگ ميرم تو خودم؛ مي‌خوام تا كس ديگه نيومده، سر حرفو با خودم باز كنم... مي‌رسم به اونجايي كه مي‌خوام.... هنوز شونزده سالم تموم نشده اما بايد هشت صبح سر كارم حاضر بشم. مي‌پرسي چرا اينقدر زود؟! تعجبي نداره. نسل ما اين جنسي‌اند.
يك وقت فكر نكني درسمو مي‌خوام ول كنم! خير، اينطور نيست. اگه روزانه نميشه، شبونه مي‌رم مدرسه وحيد. كجا؟ اول خيابان شاپور، سر ايستگاه يخچال. زنگ فارسي رو بيشتر از همه درسام دوست دارم. من پدر ندارم اما درسمو مي‌خونم. نون بيار خونواده‌م شدم. همين صبحي كه چشم باز كردم، اولين چيزي كه به چشمم مي‌خوره، ساعت ديواريه. مي‌فهمم كه امروز، سر نخ از دستم دررفته. به خودم ميگم پسر خيلي دقت كن! امروز غلط ديكته داري! مادر فقط يك شبه رفته پيش خاله مريضم. اون وقت تو بايد خواب بموني؟! ساعتو تماشا كن! از هشت صبح، يك ساعت گذشته! هنوز تو خونه‌اي!
چاي شيرينو، داغ، سر مي‌كشم. از دهنم بخار مي‌زنه بيرون! تندي، شلوار مشكي اتو كشيده رو مي‌پوشم تا يك جوري سر كارم برم كه عمو اسماعيل از من دلخور نشه اما مي‌دونم كه مي‌شه! به اون مغازه‌اي مي‌خوام برم كه دقيقا به ساختمون آلومينيوم چسبيده. حاجت به گفتن نيست كه توي تهرون ما، اون ساختمون، چقدر معتبره! چقدرم معروفه! و تابلو مشكي مغازه ما، با حروف سفيدي روش نوشته: «نمايندگي ساعت سيكو». عموي من هم كه اصلا اهل شوخي نيست، حتي اگر يك ربع ساعت بخوام دير برسم، اون وقت، خوش نداره به قيافه من نگاهش بيفته! همين باعث ميشه كه بجنبم تا كار از دستم نره. از ده متري دوم، كوچه دبيري، تا بيست متري جواديه سر بازارچه، يك نفس مي‌دوم! خوش به حالم ميشه يك بليت دوريالي ته جيب كتم پيدا مي‌كنم.
اتوبوس شركت واحد تازه راه افتاده، با زرنگي مي‌پرم بالا، سوار دو طبقه‌اي مي‌شم كه هر روز خدا منو پيش عموم مي‌بره. روش نوشته: «خط ۲۱۳ جواديه - ميدان وليعهد». باد سرد كه به صورتم مي‌خوره تازه دارم بيدار مي‌شم! شيشه پنجره‌اي بازه. اونم درست روبروي من. موهاي سرم به عقب موج بر مي‌داره. چندتا از بچه‌هاي محل رو بين مسافرها مي‌بينم و سلام و عليكي از دور مي‌كنم اما اصلا جاي سوزن انداختن نيست. از پله‌ها به سختي خودمو بالا مي‌كشم. هميشه كسايي پيدا مي‌شند كه بين طبقه اول و دوم اتوبوس جاخوش كنند يعني نه ميتونند بالا برند، نه مي‌خواند برگردند پايين! آدم مي‌مونه چي بگه به اين جماعت تو راهي! تق و توق شاخه‌ درخت‌ها، به گوشه‌هاي سقف ماشين مي‌خورند. شاخه‌هاي تيزي كه اجازه نمي‌دند ماشين زودتر به مقصد برسه؛ آخه اتوبوس دوطبقه باشه همين مي‌شه چون مي‌خواد مطابق هيكلش يواش يواش بره. مسافر نبايد خواب بمونه چون از كارش عقب مي‌مونه. الآن من مي‌تونم از آخرين آدم خوابيده تو راه پله بگذرم و برسم به طبقه بالا. فقط يك جاي خالي..! رديف جلو، دارم مي‌بينم، تندي مي‌رم تا كسي نيومده بگيره، همونجا بشينم. ديدن شهر از اين بالا، صندلي يك، تماشاييه! آدمي كه جلو مي‌نشينه يك جورايي خيال برش مي‌داره. نمي‌دونم تنها منم كه صندلي جلو، حالي به حاليش مي‌كنه يا بقيه مسافراهم مثل من ميشند. هيچ‌وقت اينو از بغل دستيم نپرسيدم. آدم اينجا كه مي‌شينه واقعا خودشو بالا مي‌بينه! انگار مي‌تونه به خيابون حكم برونه، چراغ قرمز، مغازه‌ها، پياده رو زيردستش هستند! مخصوصا وقتي‌كه بقيه مسافرها توي چرت باشند. مثل اينه كه، تنها تويي كه داري اين كشتي غول پيكرو جلو مي‌بري!
يادم رفت بگم كه تو هواي سرد، من اون پالتوبزرگه رو مي‌پوشم. دوستش دارم چون بوي بابامو مي‌ده. اون وقت تيپم عوض مي‌شه چون مي‌تونم يك كتاب تو جيب پالتوم بذارم بيارم اينجا ورقش بزنم شايد هم يك صفحه‌اي ازش بخونم. مخصوصا اگه از اون كتاباي جيبي باشه كه رو جلد سياهش، عكس اون آدم عينكي باشه، كي الان ميدونه كه اون آقا كتابي واقعا كي بود! اسمش چرا از خاطرم رفته؟ هر وقت كتابشو دستم مي‌گيرم قيافه‌ش رو جلد كتاب، منو به فكر مي‌بره. خيلي از دك و پزش خوشم مياد، منو ياد ساعت‌سازاي بزرگ ميندازه. يك جوري از پشت اون عينك مشكي نگاه مي‌كنه كه انگار قشنگ مي‌دونه من كي هستم. تو اين وضع بي‌كسي، بابا نداشته باشي افتادي توي اون جوب گنده!
بهتره كتابو از جيبم در بيارم ورقي بزنم. اما گاه‌گداري از شيشه، بيرونم نگاه مي‌كنم. من تو خودم يه چيزايي فهميدم...مي تونم آدم‌ها رو از اين بالا، يك طور تشخيص بدم كه بگم كدوم‌شون ساعت مچي دارند و كدوم‌شون ندارند. كتاب دستمه اما حواسم به دست خانم‌ها، آقاها و حتي بچه‌هاست! اين دقت من، به خاطر علاقه به اين مردمه. همينه كه كارمو دوست دارم. بقيه مسافرها شايد يه چيزاي ديگه دوست داشته باشند نمي‌دونم. من كيف مي‌كنم آدم‌ها رو پيدا كنم كه هي مي‌خواند به شيشه ساعت شون نگاه كنند تا سر موقع به كارشون برسند.
امروز اونقدر مشغول ساعت‌ها مي‌شم كه اتوبوس، ايستگاه منو رد مي‌كنه. حواسم خيلي پرته كه سينما مهتاب از جلو چشام رد شده. جشن تاجگذاري هم هست. سور و سات‌ها رو به خيابون آويزون كردند هي اين سيم‌ها و پارچه‌ها مي‌گيره به سقف اتوبوس. پله‌ها را دوتا يكي، پايين مي‌رم. از آقاي شوفر مي‌خوام پيادم كنه چون اگر دير بشه اوستا دعوام مي‌كنه! در جلو كه باز مي‌شه با يك نيش ترمز مي‌پرم پايين، بعدش از «پهلوي بالا» به سمت عقب برمي‌گردم. سه راه شاه كه مي‌رسم، مي‌پيچم سمت چپ كه به سمت پل حافظه. بايد ديگه به سر كارم برسم. خيلي هم دير شده! درست موقعي چشمم به ساختمون آلومينيوم مي‌افته كه عقربه كوچك ساعتم داره به ۹ مي‌رسه. يا خدا چه افتضاحي!... كمكم كن!...
لحظه‌اي مي‌رسم كه يك زن موهاشو باد بلند كرده. گويا مي‌خواد بره تو مغازه ما. سايه به سايه اون راه مي‌رم. از پشت اون موهاي بلوندش، مي‌تونم عمومو پيدا كنم! با يك چرخ، خودمو پشت ميز مي‌رسونم، عقربه ساعت هم نمي‌تونه اينطور كه من مي‌چرخم بچرخه! حالا يك مشتري، به من نزديك ميشه. دو تا ساعت به من نشون ميده براي تعمير. با ذوق‌زدگي، دستمو دراز مي‌‎كنم تا ساعتو بگيرم. دقت مي‌كنم مي‌بينم «اورينت» دو زمانه‌ست. خانمه هم دستش «ميكادو»ي صفحه طلا. به هردوشون مي‌گم ببخشيد! اينجا فقط «سيكو» تعمير مي‌شه! يك لبخند تحويل شون ميدم، ساعت‌ها رو بر مي‌گردونم. تازه تو اين لحظه‌ست كه عمو اسماعيل صدامو مي‌شنوه و مي‌فهمه كه من تو مغازه‌ام! با تعجب، نگام مي‌كنه. مي‌دونم كه نمي‌تونه پيش خودش قضيه رو حل كنه كه من كي رسيدم كه حالا اينطور با مشتري‌ها گرم گرفتم! آروم آروم به طرفم مياد. ضربان قلبمو مي‌شنوم. ناخواسته چشمم به نوشته رو شيشه مي‌افته؛ «نبض زندگي در قلب سيكو مي‌تپد». دستمو رو سينه‌م مي‌ذارم، گويي قلبم مي‌خواد از جاش بپره بيرون و من جلوشو گرفتم! عمو به حركات من دقت مي‌كنه. با صداي بلند و قوي داد مي‌زنه كه طوريت شده اكبر؟! سرمو بالا مي‌گيرم. سعي مي‌كنم با اطمينان بگم كه نه عمو جان! خيال‌تون راحت! يك‌دفعه جووني با كراوات پهن و گل‌گلي مياد تو مغازه. او كسيه كه به دادم مي‌رسه. با قدم‌هاي تند پيشم مياد تا اون ساعتي كه پشت ويترين ديده به من نشون بده تا براش بيارم. همين لحظه‌ست كه من نفسي مي‌كشم، از اوستا فاصله مي‌گيرم تا ببينم چيزي كه فوكولي خواسته، كدوم رديف شيشه‌ست. پيداش مي‌كنم، به دستش مي‌دم مي‌گم اين ساعت استيلو تازه آورديم «هفده سنگ» اتوماتيكه يعني دستتو تكون بدي، قژقژي مي‌كنه و خود به خودي كوك ميشه! معلومه كه ساعتو پسنديده. دستم مياد كه يك كلمه از حرف‌هاي منو نشنيده! اون عاشق صفحه سياه و براق ساعت شده. ساعتو تو جعبه مخملي مي‌ذارم. عموم كه از دور، كارمو برانداز مي‌كنه قبض خريدو براش مي‌نويسه و راضي به من نگاه مي‌كنه. لبخند محو و مه آلودش يعني همون «نبض زندگي» كه رو شيشه مغازه نوشته!
خوبي اينجا به اينه كه هم ساعت مي‌فروشيم و هم ساعت تعمير مي‌كنيم. يعني هر خرده‌ريزي كه ساعت احتياج داشته باشه، محاله تو يكي از كشوها نباشه! تازه جنس اصلي‌شم هست تا مشتري خيالش راحت باشه. مغازه ما اينجوريه كه هيچكس نااميد بر نمي‌گرده. حالا كم كم حس مي‌كنم اوضاع من و عمو اسماعيل داره عادي مي‌شه. به اين فكر مي‌كنم كه امروز اينجا چقدر شلوغه و من از اينجا بودن، چقدر راضي‌ام! دوست دارم تو مغازه، زياد بمونم تا خودم روزي صاحب كار بشم. اختيار مغازه، شش دونگ دست خودم باشه. اصلا بتونم يك مارك ساعت تو كمپاني خودم بسازم كه اسمش فاميلي خودم باشه؛ ... «كريمي واچ» يعني نبض خود زندگي! حتما مي‌تونم بچه‌هاي فقير «طياره خونه» و ده متري دوم رو به كار بگيرم چون اون موقع من ديگه رييس كارخونه شدم. واي! چقدر خوب مي‌شه اگه مغازه عمو اسماعيل، هميشه اينطور شلوغ باشه... آه... اينجا رو ببين! من يك كشف تازه كردم! قشنگ كه به ديوار روبرو نگاه مي‌كنم يك منظره عجيبي مي‌بينم! عقربه همه ساعت‌هاي اين ديوار روي «ده و ده دقيقه» خوابيدند! طوري‌اند كه منو به ياد بال‌هايي ميندازند كه تو فيلماي «راز بقا» نشون مي‌‌دند! پرنده‌هاي آزاد و بي‌‍‌مزاحم، وقتي پر مي‌كشند ديگه هيچ غمي ندارند. هر دو تا بال‌شونو از هم باز مي‌كنند تا بالاي ابرها برند، يك سفر طولاني... بي‌حركت تو اوج مي‌مونند! واقعا اون بالا چقدر مي‌تونه كيف داشته باشه! درست مثل اين ساعت‌ها كه عقربه‌هاشونو باز كردند... حتما دارند پرواز مي‌كنند ... حالا حس مي‌كنم پاهام از زمين جدا شده يعني ممكنه منم با خودشون ببرند؟!...شاگردم انگار آب دستشه. چيزي مي‌خواد به من بگه به كسي كه ديگه رو زمين نيست. حواسش اصلا به مغازه نيست. همه‌چي شده سايه‌هاي خرده‌ريزي كه تو هم مي‌رند و مي‌رقصند... من كه ديگه با هيچ‌كدوم‌شون كاري ندارم ... دستامو از هم باز مي‌كنم ... دارم شبيه يه ساعت بزرگ ميشم... درست مثل اون پرنده كه اون بالا بود... مي‌رم تو اون ابرهاي غليظ ... تك و توكي آدم مي‌بينم كه پايين هستند. من با اين بال‌هام بي‌حركت مي‌مونم تا از لايه ابرها بگذرم ... من ديگه رفتم تو غليظي ابرها ... چشامو بي‌اختيار مي‌بندم چون خودمو قشنگ مي‌بينم...


يادم رفت بگم كه تو هواي سرد، من اون پالتوبزرگه رو مي‌پوشم. دوستش دارم چون بوي بابامو مي‌ده. اون وقت تيپم عوض مي‌شه چون مي‌تونم يك كتاب تو جيب پالتوم بذارم بيارم اينجا ورقش بزنم شايد هم يك صفحه‌اي ازش بخونم. مخصوصا اگه از اون كتاباي جيبي باشه كه رو جلد سياهش، عكس اون آدم عينكي باشه، كي الان ميدونه كه اون آقا كتابي واقعا كي بود! اسمش چرا از خاطرم رفته؟ هر وقت كتابشو دستم مي‌گيرم قيافه‌ش رو جلد كتاب، منو به فكر مي‌بره.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون