• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4700 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ مرداد

شال گردن دست بافت عنابي‌ رنگ حسنا ملوك دو دور، دور گردنش چرخيد

حديث بر فنا رفتن حسنك

گونجا موسوي

ديگر نشاني‌ام را نمي‌دانم... نيچه

حسنك در سرزمين غربتي‌هاي آن سو، طبابت خوانده و مهياي به بارنشيني بود كه ميرزاحسن خان، ناگاه در 88 سالگي ناكامانه در فراق پسر، رخت از جهان ببست. طبيب يتيم مانده بر سر زنان عزم وطن كرد و بعد از آيين چهلم رخ در نقاب خاك كشيده و آويختن رخت‌هاي سياه به صندوق‌خانه به امر مادر كه خداوندگار روي زمينش بود و يك لحظه رنجيدگي خاطرش را تاب نمي‌آورد در زادگاهش كه ولايتي بود پر حكايت و خاكش، دامنگير هيچ حكيم و طبيب و شفيقي نمي‌شد، اقامت گزيد و عهد نانوشته‌اي ببست كه ماندني باشد و در خدمت به خلق كم فروش نباشد.
 اهالي، پايكوبان و دايره و دنبك‌زنان، مطب طبيبان بي‌كفايت از ولايت بگريخته را ريسه و آويز بسته، حسنك را از سر دست بر مسند نشاندند. 
 از آنجا كه وي با اصول دارونگاري وطني مفارقتي نداشت و بر سياق خود كتابت مي‌كرد، خلق برآشفتند كه ولدچموش ميرزا حسن خان تازه درگذشته در بلاد كفر قرمطي شده و سر سازش با ما ندارد، مگر دوانگاره هم بي‌مرهم وريدي، چرك خشك‌كن و خواب‌آور و آرامش‌بخش و شور و شيرين هم دوانگاره است؟!
گويي از كيسه‌اش مي‌رود كه ناخن خشكي كرده و يك، دو قلم بيش نمي‌نويسد، اصلا تو را چه مربوط كه نياز به اين همه دارو نيست همين‌ها كافي است و با استراحت و پاره‌اي ملاحظات يكي، دو هفته آتي حالت بِه شود غم مخور!
ما بهتر دانيم چه خوريم و چه پوشيم يا تو دست‌پرورده اجنبي؟ اگر بنا به اين بود كه طبيب مي‌خواستيم براي كجايمان، هاااان؟!
اين سلسله مستدام بود و از ناخوش احوال اصرار و از حسنك انكار!
سرانجام اهالي طي هم‌انديشي‌هاي شبانه‌روزي رسيدند به اينجا كه نمي‌شود هر چه خودش مي‌خواهد، بنويسد و گوشش بدهكار ناله‌هاي‌مان نباشد. لذا ريش سپيدان و بزرگان از در مسالمت آمده و حسنك را همي پند دادند كه پسر جان نصيحتي كنيمت بشنو و بهانه مگير، اين ره كه تو مي‌روي به تركستان است و مردم‌آزاري را خدا خوش نمي‌دارد. ما طبيب آورده‌ايم دردي دوا شود نه كه دردسر بتراشد.اينها كه تو مي‌نويسي ما را پسند نيايد، داروخانه هم آنچه ما خواهانيم بي‌اذن تو نمي‌دهد. هم خلق را مي‌رنجاني و هم دوافروش را كه همين روزهاستف تعطيل بشود.
 نمي‌داني با چه مرارت‌ها اين دواچي را كه نازها مي‌فرمود، نازها كشيديم تا قدم رنجه نمايد اينك داروها آماس شده‌اند روي دستش، امروز و فرداست كه تخته بند شود و برود به ولايتي ديگر.
طبيبان شهر هم با بيمه‌هاي روستايي ما قرارداد ندارند و رفت و آمد به آنجا و خريد دارو كمرشكن مي‌شود و تو مي‌ماني و لعن و نفرين خلق و نور بالاست كه به قبر پدر درگذشته‌ات مي‌بارد، اين انصاف است؟
هيهات كه اندرزها در او نگرفت و بگفتا: راه در جهان يكي است و آن راستي‌ است!
مردم كه ديدند، ميخ آهنين نرود در سنگ به دامان حسنا ملوك كه زني بود سخت جگرآور آويختند.
 مادر، حسنك را به خاك پدر سوگندها داد كه دست از آزار خلق بدارد، همي چشمش آب آورد و به نفرين گفت: مبادا كه شيرم حلالت نباشد.
حسنك بر خود لرزيد و بوسه‌ها بر دستان مادر زد و به تضرع ناليد كه ‌اي جان مادر، نمي‌توانم!
اهالي بر آن شدند كه از در تطميع آيند و او را وعده‌ها دادند. افسوس كه كارگر نيفتاد و وي از سوگندنامه بقراط و وجدان طبابت، ياوه‌ها سرود و خُلق خلق را خط خطي كرد و راه‌هاي گفت‌وگوي تمدن‌ها را به خيره‌سري ببست.
دامادها، زن‌هاشان را به خانه پدري پس فرستادند كه تا آنچه خويشاوندان‌مان طالبند ننويسي، همشيره‌ها و زاد و ولدشان بيخ ريش نداشته‌ات.
حسنك هر روز با دستاني از كمر تا زنخدان پُر داخل و با سياهه خرده‌فرمايشات خارج مي‌شد و خم بر ابرو نمي‌آورد. 
روزي مادر، حسنك را گفت كه خواهر يكي به آخر مانده‌ات آنقدر از پچ‌پچه‌هاي نيشدار خاندان شوي بابت دردانه برادر نامردم‌دارش بر خود پيچيد كه از هم پاشيد و شيرش خشكيد.
حسنك راه به داروخانه كج و درخواست خوراك نوباوه كرد كه دوانگاره پيچان، ابرو در هم كشيده و به تلخي گفتند: يافت مي ‌نشود. حسنك انگشت اشاره به قفسه‌اي بگرفت و گفتا: پس اينها چيست؟
به نيشخند گفتند: آن رديف پيش فروش شده است.
حسنك بسي رنج برد و خويش را به شهر رساند تا دو جين خوراك آدميزاد از بدو ولادت تا 6 ماهگي به خواهر برساند و اهل خانه را انگشت به دهان بگذارد.
شوهرخواهران كه قصه شنيدند و بادهاشان را عاجز از لرزاندن اين بيد كافر كيش ديدند و آشيانه‌هاشان را بر رعشه، سراسيمه سرازير شدند سوي سرمنزل مقصود و زن و فرزند بازستادند و حسنا ملوك را گفتند: اين آنچه بود كه از ما برمي‌آمد و بيش، نتوانيم چراكه چلچراغ خانه ميرزاحسن خان مرحوم، طبيب شد و آدم نشد! 
بزرگان ده مشتي رند را سيم دادند كه جنابش را همي هشدار دهند، حسنك را خنده آمد و گفتا هيهات كه سر تسليم فرود آورم.
شبي از شب‌ها حسنا ملوك كه صداي پاي پسر شنيد، نفس‌هايش سنگين شد و به شماره افتاد. 
حسنك كه چنين حال ديد، كيسه‌هاي خريد را به گوشه‌اي بينداخت و سمت مادر دويد و مادر او را بانگ دور شو داد و گفت: پدر در واپسين نفس‌ها آرزومند بود، يكتا پسرش به موطن آيد و عصاي دست مادر شود و خدمت خلق گذارد.
سپس با مشت بر سينه كوفت و ناليد: آآآآآآي ميرزا حسن خان كجايي كه ببيني دخترانت سرشكستگان سركشي برادر شده‌اند و بيوه‌ات شرمسار شرارت‌هايش.
همچنانكه چين‌هاي جانبي چشم‌هاش دوچندان مي‌شد از جيب پيراهن گلدارش دستمالي مملو از ضماد زيرزباني درآورد و دانه‌اي از آن جدا كرده و زير زبان بگذاشت و حسنك را به زانوي غم سپرد. 
روزهاي تقويم خط مي‌خوردند و حسنك بي خبر از شورهاي شبانه همچنان در كار خويش بود تا لوطي‌هاي ولايت كه رخصت از پهلوانانشان داشتند در شبي برفي حسنك را پس كوچه آشتي‌كناني خفت كرده و اندكي نواختند اما به هوش بودند كه ريق رحمتش ننوشانند. 
مادر كه پسر را آرنج دست راست در كف دست چپ و با چشمي به غايت يك گردو برآمده در آستانه در ديد، گيسو كند و جزع و فزع‌كنان به سويش دويد. حسنك بخنديد و گفت: جان مادر دل بد مدار كه كوي يخبندان بود و پاي‌افزارم ليز.
فردا چون اهالي دست باند پيچ و چشم كبودش را ديدند در عيان ابراز تاسف كرده و در نهان اما خشنود ابرو بينداختند كه كار تمام است.
دريغا دريغا كه روز از نو بود و روزي از نو. 
 صبح اولين شنبه آخرين ماه سال، پيش از آنكه حسنك كليد در درب مطب بچرخاند، شال گردن دست بافت عنابي رنگ حسنا ملوك كه تا روي شكمش آويزان بود دو دور، دور گردنش چرخيد و چشم‌هايش ديگر هيچ نديد. آن روز بي‌طبيب و مريض، شب از راه رسيد. نيمه‌هاي شب حسنك لرزان و لنگان به خانه بازگشت و به رختخواب پناه برد و خويش را نه چندان با محبت، نه چندان با لطافت اما مومنانه در آغوش فشرد. از آنجا كه حسنا ملوك از صبح به ‌آش دنداني نوه‌اش فراخوانده شده و شب بازنمي‌گشت، پسر بي‌حضور مادر، آسوده به زاري گريست چنانكه از سنگ ناله خيزيد.
 فرداي شب حادثه، وي را ديدند كه چيزي ته چشم‌هايش ته كشيده و لنگان به سوي مطب مي‌رود، بانگ برآوردند: بد نباشد دكتر جان، بلا به دور! 
 حسنك با معصوميتي از دست رفته سر تكان داده و آه‌كشان پاسخ داد: بد، نبينيد مردمان!
زان پس به جاي شرح حال‌گيري‌هاي سفيهانه از بيمار و فضل فروشي‌هاي طبيبانه در دوانگاري چنان سنگ تمام مي‌گذاشت كه يك گوشه خالي در صفحه نمي‌ماند و تا بيمار دستور ايست نمي‌داد، دست از قلم‌چراني نمي‌داشت. اينگونه بود كه دعاي خلق توشه آخرتش شد و نوري سبز بر قبر ميرزا حسن خان بارانش گرفت.
اين حديث بر حسنا ملوك خواندند، لبخندي مليح كنج لبان نازكش نشاند و همچنان كه شير سال‌هاي جواني را حلال مي‌كرد، سربلندانه گفتا: بزرگا مردا كه پسرم است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون