نگاهي به كتاب «كوري پس از بصيرت» نوشته فرشيد فرهمندنيا
كشف بينايي از دل ظلمت
اميد قاسمي
يكي از مهمترين برسشهاي پيش روي انديشمندان و علاقهمندان حوزه فلسفه و الهيات معاصر اين است كه در اين زمانه به اصطلاح پسامدرن، چه نسبتي ميان فلسفه و الهيات ميتوان برقرار كرد؟ آيا با بياني كلي مسلكانه نميتوان گفت در زمانهاي كه همگان با نوعي بدبيني و ريشخند به مضامين الهياتي و كليگرايانه و كلانروايتهايي چون عدالت و برابري و رفاه همگاني مينگرند و حتي فيلسوفان و متالهين را اشخاصي قلمداد ميكنند كه در عوالم خيالي و هپروتي خود سير ميكنند و به جاي پا با سر راه ميروند، اين تصور كه با نقد تبارشناسانه بنيانهاي فلسفي و الهياتي بتوان هم گذشته را به نوعي از غبار سنتهاي كهن آزاد كرد و هم به نوعي براي سياست آينده طرحوارهاي تازه پيريزي كرد، نوعي سادهانديشي به شمار ميآيد؟
اين مهم در قرن بيستم توسط شمار زيادي از فيلسوفان، متالهان و انديشمندان بزرگ و سرشناس كه حتي فقط ذكر اسامي آنها در اين مجال به درازا ميكشد، پي گرفته شده است. فقط از باب نمونه ميتوان به انديشمنداني چون بنيامين، دلوز، دريدا، بديو، ژيژك، آگامبن و ديگران اشاره كرد كه هر كدام از منظري خاص ولو انتقادي نسبت به يكديگر پرتويي بر اين وادي پر پيچ و خم انداختهاند.
اما به تازگي به همت نشر آسني، كتابي به نام «كوري پس از بصيرت» با زيرعنوان «تاملاتي درباره جايگاه سن پل در فلسفه و الهيات سياسي غرب» نوشته فرشيد فرهمندنيا منتشر شده است كه ميكوشد با بررسي و تحليل آراء فيلسوفاني چون دريدا و لويناس، از يك سو نگاهي واسازانه و نقادانه به كتاب آلن بديو درباره سن پل تحت عنوان
«سن پل: بنياد كليگرايي» داشته باشد و از سوي ديگر جايگاه سن پل را به عنوان بنيانگذار مسيحيت تشكيلاتي در انديشه و تفكر غربي بهطور كلي مورد واكاوي قرار دهد. به همين سبب اقدام اين مولف كه جسارت به خرج داده و رسالهاي هرچند كوچك و مختصر ولي با نثري پرشور و متعهدانه در زبان فارسي نگاشته است جاي تقدير دارد چراكه نيك ميدانيم، نمونههاي چنين آثار پژوهشي و انتقادي با رويكرد مستقيم به منابع دست اول وحفظ نگاه انتقادي و مداخله تئوريك در مباحث مطرح شده در زبان فارسي بسيار اندك و انگشت شمار است.
هر چند بايد به شيوهاي پارادوكسگونه اعتراف كنم كه شخصا به علت دلبستگي به سنت نيچهاي، علاقه چنداني به عقايد و آرا سن پل ندارم و او را دشمني خطرناك براي انديشه و جانهاي آزاده ميدانم اما طرح اين موضوعات را در كتابي تاليفي كه ميتواند زمينهساز بحثهايي جديتر در آينده باشد، بسيار مفيد و اثرگذار ميدانم.
به هر حال فرهمندنيا در مقدمه كتاب خود، پس از ارايه بحثي در مورد رابطه دوسويه الهيات و سياست با مفهوم شهر، اشاره ميكند كه در هر دو قلمرو، متفكران به دنبال پيريزي شهري براي سكونت آدميان و ساماندهي آنها هستند، حال چه به شيوه عرفي يونانيان باستان و چه به شيوه مسيحيان نخستين كه در پي استقرار ملكوت خداوند و برقراري عدل الهي بودند و همچون سن اگوستين آن را شهر خدا ميناميدند. اين باور پس از ظهور رنسانس و هرچه بيشتر سكولار شدن جوامع كه به جدايي و فاصله انداختن بيشتر ميان دين و سياست منجر شده تا حدودي رنگ باخته است.
اما آيا اكنون در زمانه ما ميتوان با بازخواني و رجعت به انديشههاي آباء كليسا به خصوص سن پل در سلسله نامههايي كه به روميان نوشته و در پي بنيانگذاري شريعت و قوانيني ارتدوكس براي مستحكم كردن جايگاه تشكيلات مسيحيت و ترويج آراء مسيح در آن سامان داشته است، دستاوردهايي تازه كسب كرد؟ فيلسوفاني چون بديو در پي بازخواني آراء پل و پيريزي يك سياست راديكال از خلال انديشههاي او هستند. بديو اما با توجه به ماهيت سكولار انديشههاي خود نه در پي يك بازخواني الهياتي از انديشه سن پل بلكه فقط در پي يك خوانش به قول خود فرمال از مفهوم رخدادي است كه پل در راه دمشق به واسطه تجلي مسيح پيدا كرد و دچار تحولي اساسي شد. بديو چنين ميكند تا بتواند از خلال عقايد سن پل يك سياست راديكال و كليگرا كه خطابي به همگان در اين زمانه پست مدرن و نسبيگرا داشته باشد، طرحريزي كند. از اين رو بديو كاري به جنبه تاريخي شخصيت سن پل ندارد و آن را دست نخورده باقي ميگذارد.
فرهمندنيا با موشكافي در جنبههاي مختلف نظريات بديو در مورد سن پل در بخشهايي نقادانه از كتاب خود در مورد آرا بديو مينويسد:«ميتوان با قرائتي واسازانه از نامههاي سن پل به ويژه نامه به روميان، آشكارا دريابيم كه برخلاف قرائت بديو خود سن پل هم پيوندي ناگسستني و تعيينكننده ميان كليگرايي و حذف قائل است و اثبات كرد كه تحقق كليگرايي مورد نظر سن پل، متضمن در برداشتن نوعي حذف و عنصر محذوف است كه ميتوان همسخن با دريدا آن را مكمل بنيادي خواند كه به مثابه پيش فرضي ضروري در جهانبيني سن پل ايفاي نقش ميكند.»
در اينجا بايد به شرح نقد قدرتمندانه نيچه با خوانش دلوز از آراء سن پل به عنوان كسي كه انديشههاي والاي مسيحي را به انحطاط و به بند كشيده، اشارهاي كنيم. دلوز در مقاله «نيچه و سن پل» منتشر شده در كتاب «مقالات انتقادي و باليني» از قول دياچ لارنس در پاسخ به كساني كه ميپرسند: آيا يك يوحنا هم انجيل و هم مكاشفه را نوشته است، ميگويد:«مهم نيست كه هر يك از اين دو متن پيچيده يا تركيبياند. مساله نه بر سر دو فرد يا دو نويسنده بلكه بر سر دو نوع انسان يا دو نوع اقليم جان است. سنخ نبي يا پيامبر و سنخ كشيش يا رمال».
دلوز ميگويد، نيچه با انبياي بنياسراييل احساس همدلي داشته ولي با خاخام و ربي سر ستيز داشته است. نبي به عنوان كسي كه دردي فراتر از تحمل خود را تاب ميآورد. فرياد نبي نه فريادي هيستريك و زنجموره بلكه دردي از اعماق وجود است. سن پل به عنوان كسي كه پايه گذار مسيحيت تشكيلاتي محسوب ميشود با كمك انجيلهايي چون انجيل يوحنا، سنخ جديدي از انسان به وجود آورده است. از نظر دلوز، كشيش/ رمال كسي است كه با خيانت و به بند كشيدن آراء مسيح به عنوان پسر خدا مروج شديدترين نوع بردگي و كينهتوزي براي آدميان و به بند كشيدن اين نوع توان در آدميان و بدهكاركردن آنان به خداوند شد. به همين دليل بيمناسبت نيست كه اكثر متفكران پسا- نيچهاي در پي آزاد كردن انديشه و جان آدمي از شر قضاوت و داوري هستند.
در خاتمه بايد گفت كه پيريزي يك سياست رهاييبخش در دوره معاصر با نقد همهجانبه آراء كساني چون سنپل ميسر ميشود. رهايي آدميان از شر اخلاقيات واكنشي و كينتوزانه و روي آوردن به گونهاي سياست حقيقتا اخلاقي و كنشگرانه شايد فقط در پرتو همين موشكافيهاي نقادانه در جزييات و گسترش مباحث و تاملاتي از سنخ آنچه در كتاب «كوري پس از بصيرت» شاهد آن هستيم، ميسر شود.
پينويس:
(۱) كوري پس از بصيرت: تاملاتي در باب جايگاه سن پل در فلسفه و الهيات سياسي غرب
نوشته فرشيد فرهمندنيا، نشر آسني - ۱۳۹۹