طنابكشي
محمد خيرآبادي
پدر و مادرهايي را ميشناسم كه ميگويند از دست بچههاي خود خسته شدهاند. جانشان به لب رسيده از بس حرص خوردهاند. زبانشان مو در آورده از بس گفتهاند و سود نداشته. بعضي دچار افسردگي شدهاند. بعضي ديگر قرص اعصاب ميخورند. خيلي از آنها نميدانند چگونه بايد حرف بزنند كه در فرزندشان تاثير كند. پاي درد دلشان كه بنشيني، ميبيني كاري نيست كه نكرده باشند، حرفي نبوده كه نزده باشند، چيزي كم نگذاشتهاند؛ تازه زيادتر از حد هم سرويس دادهاند. اما فرزندشان يا حرف گوش نميكند يا درس نميخواند يا تن به كار نميدهد يا زيادهخواه است يا... از آن طرف فرزنداني را ميشناسم كه از دست پدر و مادر خود خستهاند. پدرشان كه لب باز ميكند، ميدانند چه ميخواهد بگويد. از تكرار حرفها خسته شدهاند. گوششان پر شده از نصيحت و موعظه. دلشان ميخواهد پدر و مادر كاري به كارشان نداشته باشند. حتي شنيدنِ «بيا شام حاضره» از زبان پدر و مادر، برايشان غيرقابل توجيه و مايه تعجب است چرا كه بيشتر از صدبار در جواب گفتهاند «بعدا ميخورم». پدر و مادرها دوست دارند بچههايشان قدرشناس، مودب و پرتلاش باشند و فرزندها دلشان ميخواهد والديني داشته باشند كه زود قضيه را بگيرند، دست از موعظه بردارند و البته در مواقع لزوم از كمك مالي و حمايت دريغ نكنند.
كارل مانهايم نيروي جديدي را كه داراي موقعيتهاي جديد و تجربيات متفاوت باشد، زمينهساز شكلگيري واحدهاي نسلي و مقدمهاي براي شكاف نسلي ميداند. يعني والديني كه از تجربيات جديد فرزندشان خبر ندارند و بچههايي كه هرگز در موقعيت پدري و مادري نبودهاند، خواه ناخواه با اين شكاف دست به گريبانند. يعني گاهي يك دهه اختلاف سني، به دليل همين موقعيتها و تجربههاي متفاوت، يك واحد نسلي جديد ايجاد ميكند. هر موقعيت يا تجربه جديد در ما، دانش، گرايش و رفتاري جديد به وجود ميآورد. كسي كه پدر يا مادر ميشود بعد از دو سال اطلاعاتي دارد كه خيليها ندارند (دانش)، حاضر است كارهايي بكند كه خيليها نميكنند (گرايش) و رفتاري از خود بروز ميدهد، متفاوت با آنها كه مجردند يا هنوز فرزندي ندارند. فرزندان هم روز به روز در مسير كسب دانشهايي هستند كه روح والدين از آنها بيخبر است و به چيزهايي گرايش پيدا ميكنند كه پدر و مادر هيچوقت خوابش را هم نديدهاند. در نتيجه شكاف نسلي كشمكشي دوسويه است. از هر دو طرف اين طناب را ميكشند تا سرانجام يكي پيروز شود. من به عنوان يك پدر دوست دارم آهسته و پيوسته بروم و فرزندم ميخواهد تخت گاز تا خط پايان بتازد. من ميخواهم چيزهايي را نگه دارم و او ميخواهد چيزهايي را دور بريزد. من فكر ميكنم اصولي هست كه هيچوقت نبايد زير پا گذاشته شود و فرزندم فكر ميكند زندگي خوب آن است كه از هر قاعده و بندي رها باشد. من حسابگر و آيندهنگرم، او بيحساب و كتاب و جوياي لحظه حال. وقتي من خوابم ميآيد او سرحال است و وقتي من آماده انجام كارم او در خواب ناز. دنيا را اينگونه ساختهاند در كشمكش و تزاحم و تضاد. دقيقتر كه نگاه كنيم ميبينيم بخش عمده اين تفاوتها مربوط به تمايلات شخصي، سبك زندگي، خورد و خوراك، نوع پوشش و بهطور كلي علايق و سليقههاست. تفاوت در اين است كه به قول آنتوني گيدنز «هر كدام از طرفين (نسلهاي جوانتر و نسلهاي پيشين) ارزشهاي طرف مقابل را به عنوان عامل تعيينكننده هنجارهاي زندگي نميپذيرد». به عبارتي جوان شايد چندان مشكلي هم با ارزشهاي نسل قبل نداشته باشد بلكه فقط فكر ميكند ارزشها به جاي خود محترمند ولي ملاك تعيين هنجارها و سبك زندگي نيستند. شايد در روزگار گذشته اين تضادها به صورت غريزي و طبيعي حل و فصل ميشد اما در روزگار حاضر هر دو سوي اين طنابكشي خسته و فرسوده به نظر ميرسند.
من فكر ميكنم بهتر است دست از جدال برداريم. طناب را رها كنيم و بگذاريم آن طرف بكشد و ببرد. هيچ اتفاقي نميافتد و هيچ چيز از دست نميرود. بهتر از اين است كه ارزشهاي مورد توافق نسلها هم در معرض نابودي قرار گيرد و فرزندانمان احساس كنند با ما در جنگند. بهتر از اين است كه نيروهاي يكديگر را تضعيف كنيم و عمر گرانمايه را به رنج مداوم، غصه و افسردگي بگذرانيم. نميگويم فرزندانمان را رها كنيم و از زير چنگال شير هم نجاتشان ندهيم. ميگويم بهتر است دنبال پيروز شدن بر هم نباشيم و باهم كنار بياييم. اگر طناب را رها كنيم، يك بار ميخورند زمين، بعد بلند ميشوند و راه خود را پيدا ميكنند. اما اگر طناب را به دور مُچ خود گره بزنيم، هم عمر خود را تباه ميكنيم و هم هيچكس از اين جنگ و جدال سالم بيرون نخواهد آمد.