خاطرهاي از آبادان: سينما ركس
اما من فكر كردم چيز مهمي نيست. سينما چي دارد كه آتش سوزيش مهم وخطري باشد . زود خاموش شده حتما. براي همين زياد ناراحت نشدم ورفتم مشغول كارهاي عادي و معمولي خودم تو واحدشدم .
سركشي به پمپها و فشار خروجي آنها، (درين كردن) مخزنهاي (C4 و C5) و (كچ پاتها)، و (بك واش) كردن مبدلهاي حرارتي و از اين كارهاي عادي پروسسي. تااينكه هواكمي روشن شد . تند وتند كارهايم را تمام كردم و«بيلرسوت » وكفش وكلاه ايمني را گذاشتم تو كمد و منتظر ماندم تا صبحكار بيايد شيفت را تحويل بگيرد و باسرويس مستقيم رفتم خانه . آنقدر خسته بودم كه به اين فكر نيفتادم كه بروم شهر ببينم چي شده؟ گرفتم خوابيدم. ساعت يازده، دوازده صبح بيدار شدم . تو همان گيج وويجي خواب وخستگي، يادسينما ركس و آتش سوزي افتادم. سريع ازجام بلند شدم دست و روم را شستم و لباس پوشيدم و از خانه زدم بيرون . باعجله از پيچ سينما خورشيد واز جلو ساختمان شهرباني گذشتم ونزديك سينما ركس ديدم فقط چند تا پاسبان اينطرف و اونطرف ايستاده بودند اما عده زيادي ازمردم آنطرفتر، سر سه راه اميري، پيش بانك عمران، سر نبش پاساژ « لفي» ايستاده بودند .درسينما بسته بود. كوچه بغل سينما، آنجا كه ساندويچ فروشي «بيسترو ركس » بود و گيشه بليت فروشي سينما، يك پاسبان ايستاده بود. از اطراف سقف سينما دود زده بود بيرون وهنوز بوي شديد دود ميآمد . تابلوي « گوزنها » ديگر مثل ديشب نبود . مثل ديشب شوقي براي ديدنش زنده نميكرد و يك غصه بزرگ راه گلو را ميبست و يك خشم شديد جوانه ميزد . پاساژ زير سينما بسته بود. نوار وصفحه فروشي «ني لبك» و «كفش آتيلا » كه آن طرف پاساژبود ودرش آخرين نقطه پاساژ، رو به خيابون اميري باز ميشد بسته بودند . عدهاي از مردم آن طرف خيابان، روبهروي كوچه خروجي سينما ايستاده بودند وهمه ناراحت وپريشان ومضطرب؛ از تعداد زياد كشتهها ميگفتند وآمارهاي عجيب وباورنكردني ميدادند . چهره شاداب وسرحال شهر يكهو برگشته بود انگار ذرات نامرئي و نديدني غم و اندوه تمام آن محيط را گرفته بود و بعدش هم كم كم فضاي همه شهر را پر كرد. ديگر آبادان به روز قبلش بر نگشت . هيچ وقت . هيچ كس از عمق ماجرا وچون وچرايياش، چيزي نميدانست . ميگفتند چند نفري از در پشتي سينما به زور خودشان را پرت كرده بودند بيرون. از طرف خيابان اميري دود بيشتري از زير سقف زده بود بيرون. ديگر كسي تو شهرنميخنديد، خنده از رو لبهاي آبادان رفته بود . سكوت مرگباري حاكم شده بود بچهها مطمئن نبودند اما ميگفتند تشييع جنازه فرداست. يك ساعتي گيج ومنگ همان دور و ور بودم . همه نگاهمان بطرف ركس بود . هنوز نميدانستم كه ممد هم تو سينما بوده . هنوز نميدانستم كه حميد از در پشتي سينما، يعني از درخروجي سينما كه به كوچه پشتي؛ روبهروي ساندويچي كباب استانبولي باز ميشد با چند نفر ديگر بازور خودشان را ازلابهلاي جمعيت كشيده بودند بيرون وپرت كرده بودند تو كوچه. هنوز از عمق فاجعه خبر نداشتيم . بهت وناباوري ودرد تمام جان و روح شهر وآدمهاي شهر را در هم ميپيچيد. با هركس برخورد ميكردي، هرجا ميرفتي، از در و ديوار حرف فاجعه بود. تمام شهر بغض كرده بود . بغضي كه همراه درد بود وخشم. ازفرداي آن روز ما ديگر عوض شديم. شب دوباره سر كار رفتم اما چه كاري ؟ همهاش صحبت از ركس بود وانسانهايي كه سوخته بودند وجگرهاي ماهم با آنها سوخته بود . نميدانم آن شب چطور گذشت. صبح كمي خوابيدم وساعت ده يازده باسرعت خودمان را رسانديم به قبرستان . يادم نيست با كي رفتم بي اينكه در آن حال زار ونزار كسي نواري بگذارد يا بلندگويي باشد يا حتي به فكر چيزهاي ديگر باشد. نواي حزنانگيز دشتي خواني تمام فضاي گورستان را پر كرده بود. تعدادي از كشته شدهها را خانوادهها آورده بودند براي دفن . جسدهاي سوخته عزيرانمان را آورده بودند وچه ضجههايي ميزدند مادرها وخواهرها. خاك بر سروروي خود ميريختند. مادرها چنان بي تابي وبي قراري ميكردند كه سنگ هم به گريه ميافتاد.، و تازه اين روز اول بود. بعضي از خانوادهها دسته جمعي رفته بودند سينما. كوچك وبزرگ . زن ومرد. بعضي شناسايي شده بودند وخيليها نه . جمعيت زيادي آمده بودند قبرستان. بادرد ورنجي بزرگ وفراموش نشدني انسانهاي بيگناهي به خاك سپرده شدند و براي دلهاي سوخته ما هيچ تسلايي نبود .هيچ تسلايي . اشك تبديل شده بود به خشم و نفرت. آن روز يادم نيست كه بعد با آن جمعيت ناراحت و غمگين و رفقاي خود چه كاركرديم وكجا رفتيم .
شب اما شهر؛ ماتمزده و بهشدت غمگين بود . همچون مادري جوان ازدست داده محزون ومات وبي اشك، خيره به روزگار بي عاطفه، نشسته بود . فرداي آن روز اما روز ديگري بود . جسدهاي سوخته زيادي را آورده بودند براي دفن . و ما دلسوختهتر و آتشيتر از قبل آمده بوديم قبرستان . چه غوغايي بود باور نكردني از انسانهاي سوخته و ضجههاي بي پايان .
وخشم فروخورده مردم يك شهر . عاقبت طاقت نياورديم وشروع كرديم به شعار دادن عليه عاملان جنايتكار اين آدم سوزي . لحظه به لحظه به تعدادمان اضافه ميشد . حكومت شاه هنوز دراقتدار خودش بود اما جان ما ديگر به لب آمده بود . آن روزها همه نشانهها بسوي رژيم شاه اشارت داشت . همان دور وبر قبرها و جسدهاي سوخته ايستاده بوديم وشعار ميداديم .شعارها شروع شد و خيلي شعار داديم و كم كم راه افتاديم تا بيرون قبرستان . بعد سوار ميني بوسها شديم كه به شهر برويم . توي ماشين هم شعار ميداديم.
تا به فلكهاي رسيديم كه يك طرفش به قبرستان ارامنه و بعد به شطيط ميرفت ويك طرف به ذوالفقاري . ماهم كه داشتيم از قبرستان ميآمديم، يعني جاده خسرو آباد. درست سر خياباني كه بطرف ذوالفقاري ميرفت يك پاسگاه ژاندارمري بود كه يهو ژاندارمها پريدند وسط جاده وماشينها را نگه داشتند وهمه ما را به حياط پاسگاه بردند. خب ما كه يكي ودوتا نبوديم . آخر مجبور شدند به ماشينها گفتند حركت كنند وبروند. البته همين طور هم ولمان نكردند. با اسلحه وفانوسقه انداختند دنبالمان وما به طرف بوارده دويديم . آنجا ديگر خسته و نفسزنان از هم پراكنده شده بوديم ولي درروزهاي بعد تظاهرات ادامه پيدا كرد وبعد اعتصابات شروع شد و بعد همه جا تظاهرات واعتصابات و درآخر سرنگوني رژيم و...
آن آتش؛ مهمترين خبر روز دنيا شد وهمه را مات ومبهوت و اندوهگين كرد.
اما غم ما ازسينما ركس هيچ گاه كم نشد و در خاطره آبادان به تلخي ماند.
« گوزنها » سياهترين فيلمي است درجهان كه بر پرده سفيد سينما رفته است .
آتش دل ما هنوز از آتش سينما ركس خاموش نشده و همچنان ميسوزد .
آبادان شهري است كه درغبار زمان گم شد و ما كور مال كورمال در روياها دنبالش ميگرديم .