ساخت لحظه حال براساس گذشته
ابراهيم توفيق
يكبار چند نفر از من پرسيدند كه چرا تو به مكتب فرانكفورت نميپردازي و بيشتر به فرانسويها توجه داري. من گفتم كه آنها به طور عام اصلا كاري با ما جهان سوميها ندارند و چرا من بايد به آنها توجه كنم؟ درگيري آغازين من به هابرماس به زمان تحصيلم باز ميگردد، آن هم از منظري متفاوت با منظر دكتر مصباحيان. يعني از منظر نقد اقتصاد سياسي به هابرماس نگاه ميكردم كه ايده كنش ارتباطي و فضاي ايدهآل زيست جهان مبتني بر گفتوگو و تعامل را نقد ميكرد. آن منظر نگرش هابرماس را ايدهآليستي درنظر ميگرفت و ميگفت، ديدگاه هابرماس به دليل ناديده گرفتن اقتصاد سياسي و نقد اقتصاد سياسي و پايين آوردن فتيله ماركس امكانپذير شده است. اخيرا هم به بحث «حوزه همگاني»
(public sphere) هابرماس پرداختم به ويژه از منظر نقدهايي مشابه آنچه گفتم و نقدهاي كساني چون مك اينتاير يا نقدهايي كه از منظر سنت مسلمانان به آن مطرح ميشود. بنابراين نقد من به هابرماس آن است كه اولا خيلي اروپامحور است بنابراين به جهانشمول گرايي او نقد دارم، ثانيا تصور هابرماس از مدرنيته بيش از اندازه ذهنمحور و تعريفمحور است. از اين منظر نگاه من به مدرنيته ماترياليستيتر است. هابرماس چنانكه من ميفهمم در نقد آدورنو و هوركهايمر و درگيرياش با وبر، كاري بسيار عقلاني و در عين حال سراسر ايدهآليستي و ناممكن صورت ميدهد. با اين همه كار او جذاب است يعني ميكوشد، مدرنيته را از هر ريشه سنتي بيرون بكشد. يعني حتي جايي كه در بحث گفتوگو به لوگوس در يونان باستان اشاره ميكند بلافاصله تاكيد ميكند كه در آن لوگوس تنها يك وجه يعني وجه شناختي كشف حقيقت برجسته شده است و در نتيجه مسيري پديد ميآيد كه آن سه لحظه كانت امكان موفقيت نمييابد. يعني كانت هم لوگوس را به لحظه شناختي فرو ميكاهد و اگرچه در دو لحظه ديگر به اخلاق و زيبايي ميپردازد اما گويا لحظاتي هستند كه از دست رفتهاند و زير فشار لحظه شناختي له شدهاند. هابرماس ميگويد اين رويكرد در سنت غربي بسيار قديمي است. او ميگويد در مدرنيته، امكاني پديد آمده كه اتفاقا نبايد به آن سنت بازگشت. اين نقد هابرماس به آدرنو و هوركهايمر است كه روشنگري به عنوان يك مقطع تاريخي در قرن هجدهم را به يك انديشه روشنگرانهاي كه خيلي قديمي است، باز ميگرداند. هابرماس در برابر ميكوشد در برابر اين واپسگرايي موضع بگيرد و بگويد كه اتفاقا در اين قرن اتفاقي افتاده كه بايد در درون خودش به آن نگريست. اين لحظه جذاب هابرماس است. همچنين است نظر هابرماس نسبت به وبر با اين توضيح كه به نظر من وبر وضعيت پيچيدهتري دارد زيرا در مقابل عقلانيت ابزاري از عقلانيت جوهري هم بحث ميكند اما آن را عقلانيت معطوف به هدف ميداند و تاكيد ميكند كه در نهايت عقلانيت ابزاري است كه تعيين كننده است. هابرماس ميخواهد از اين در بگذرد. بنابراين به اعتقاد من هابرماس ميكوشد از سنت ببرد و بگويد كه اينجا يك لحظه تاريخي است كه امري ممكن شده و نبايد از آن عبور كرد و به آنچه ميتوان آن را دو هزار سال عقب برد، بازگشت بلكه بايد به لحظهاي توجه كرد كه در آن ظرفيتي ممكن شده كه علاوه بر ميل به تسلط بر جهان در قالب شناخت و علم و تكنولوژي، امكان عقلانيت ارتباطي و كنش مبتني بر اين عقلانيت هم پديد آمده است. هابرماس اين امكان دوم را به عنوان ظرفيت نامتحقق ارزيابي ميكند. اين رويكرد هابرماس اگرچه تا نهايت ايدهآليستي و امكانناپذير است اما عدم امكان پذيرياش به دليل ناديده گرفتن سنت نيست. از اين حيث نبايد علت اروپامحوري هابرماس را ناديده انگاشتن سنتهاي ديگر خواند زيرا او در مقابل اين نقد ميتواند بگويد كه از منطق عقل سخن ميگويد و چرا مرا با سنتهاي فرهنگي متفاوت روبهرو ميكنيد؟ آنها هم ميتوانند از اين منطق عقل استفاده كنند ضمن آنكه در بسترهاي فرهنگي متفاوتي هستند. يعني سطحي وجود دارد كه عمومي و جهانشمول است و انسانشناختي قابل توضيح دادن است. من به عنوان كسي كه درنهايت يونيورساليست است و تعلق خاصي به اين يا آن فرهنگ ويژه ندارد، معتقدم مواجهه راديكال با هابرماس بايد در زمين خود هابرماس صورت بگيرد. به محض اينكه مثل مك اينتاير يا آرماندو سالواتوره به او بگوييم كه سنتهاي ديگر را درنظر نميگيرد، ميتواند به راحتي بگويد اصلا زمينه بحث من اين نيست. به نظر من اين كلام هابرماس بايد جدي گرفته باشد بنابراين اگر بخواهيم درونماندگار هابرماس را نقد كنيم بايد از مسير ديگري آغاز كنيم. مسير درست براي نقد هابرماس از نظر من، اين است كه عقلانيت ارتباطي و كنش ارتباطي هابرماس ناممكن است زيرا همچنان سوژه محور است. يعني شما ميگوييد، هابرماس ميكوشد در نقد فلسفه آگاهي و سوژهمحوري، توجهي به رابطه بينالاذهاني(اينترسابجكتيويتي) داشته باشد اما بينااذهانيت همچنان در زمين دكارت رخ ميدهد يعني زمين تفاوتگذاري ميان عين و ذهن يا ابژه و سوژه. يعني حرف هابرماس به يك معنا اين است كه از سوژه استعلايي غربي فراتر رويم و همه سوژهها را به رسميت بشناسيم و بگوييم اين سوژهها ميتوانند در يك وضعيت زيست جهان در نوعي ارتباط قرار بگيرند كه مثلا در مقابل مستعمره شدنشان از طريق پول و سيستم يا سرمايه و بروكراسي مقاومت كنند. به نظر من اين نگاهي به غايت نخبهگراست. او در بحث حوزه همگاني هم چنين است. او در بحث از حوزه همگاني يا حوزه عمومي راجع به روشنفكران و سوژهها بحث ميكند؛ سوژههايي دكارتي كه جايي ايستادهاند و داراي اين فهم هستند كه من بيرون جهان هستم و ميتوانم راجع به اين جهان شك كنم و بعد آن را با استدلال بازسازي كنم. گويي هابرماس ميكوشد اين سوژه دكارتي را دموكراتيزه كند و به همگان تسري بخشد. من اينجا با هابرماس مخالفم. نگاه من به زبان و چرخش زباني نيچهاي است.
پژوهشگر و استاد علوم اجتماعي