جداسازي دانشآموزان
جواد ماهر
دارم ميروم به يك دبيرستان متوسطه دوم. معاون پرورشي آنجا ميشوم. دويست، سيصد دانشآموز دارد. در انتخاب مدرسه محل خدمتم يك خط قرمزِ كمرنگ دارم.
به جداسازي دانشآموزان عقيده ندارم و سعي ميكنم به يك مدرسه عادي بروم مگر از روي اصرار و اجبار بفرستندم به مدرسههاي نمونه و غيرعادي. فردا ميروم به يك مدرسه دولتي عادي. مدرسهاي كه از ابتدايي طي چند مرحله مدرسههاي غيرعادي دست به جداسازي دانشآموزانش زدهاند و آنچه در آنجاست هم ديگر عادي نيست. كاش اينطور نبود. كاش همه دانشآموزان كنار هم درس ميخواندند و از هم ياد ميگرفتند. واقعيت خيلي از دانشآموزاني كه در مدارس استثنايي درس ميخوانند هم بايد در مدرسههاي عادي باشند. اگر اينجور بود ما الان رفتار درست با افراد نابينا را بلد بوديم يا زبان اشاره را همه ميدانستيم. ما پارسال دانشآموزي داشتيم كه روي چرخ مينشست و به تشخيص بخشنامهها بايد ميرفت استثنايي اما مدير او را در مدرسه عادي نگه داشته بود و چه خوب كه اين كار را كرده بود. ما معلمها و دانشآموزها در حالي به مقطع بالاتر ميرويم كه بخشنامهها بخشي از دانشآموزان و دوستانمان را به بهانه تيزهوشي و نمونه بودن از ما ميگيرد. معلم براي آموزش نميتواند روي دانشآموز خوبش حساب كند و دانشآموز ضعيف هم دوستِ باهوشي براي ياري گرفتن ندارد. آن دانشآموز تيزهوش و نمونه هم گذشت و بخشيدن و مشاركت و اين حرفها را ياد نميگيرد. يك كلاس را به كلاس ديگر ميچسباند و از دنيا فقط تست زدن ياد ميگيرد. فردا كار سختي دارم. از ابتدايي به دبيرستان ميروم. از ابتدايي يك روستا كه كسي را از كسي جدا نكرده بودند به دبيرستان يك شهر كه دانشآموزانش چند بار جدا شدهاند.