حدود ۸ سال پيش در نخستين روزهاي بهار مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در آن روز شوم تنها ۳۲ بهار از زندگي را پشت سر گذاشته بود و پسر كوچكش فقط ۵۴ روز داشت. زندگي خانواده جلاليراد از تاريخ ۵ فروردين سال ۹۱ به معناي واقعي كلمه دگرگون شد و در گذر اين سالها گويي از ياد رفتهاند. ابوالفضل جلاليراد، محيطبان پاسگاه محيطباني شارلق پارك ملي گلستان هنوز ۵۷ ساچمه در بدن دارد، كمكم راه رفتن برايش سخت شده، بيش از ۱۰۰ قدم نميتواند بردارد بعد از آن درد امانش نميدهد. اعظم شادمهر، همسرش به «اعتماد» ميگويد:«من خدا را واسطه قرار دادهام كه قضاوت كند بين شكارچي و دل سوخته من و فرزندانم و همسر نازنينم. دنياي اين روزهاي همسرم را درد پوشانده اما به روي خودش نميآورد. روزها چشمهاي خيس و قرمزش را ميبينم اما دم نميزند، گلايه نميكند، مرد است و تمام قد ايستاده.» ابوالفضل جلاليراد يادآور زخمهاي درمان نشده، روزها و آينده پرخطر تكتك محيطبانان است. مردي كه كلامش سرشار از ايمان و اعتماد راسخ به پروردگار است و صميمانه به طبيعت عشق ميورزد. هنوز هم طبيعت و زيستمندان آن را دوست دارد و پاي حفاظت از آنها ايستاده، هنوز هم از قدرت ارادهاش، صبر بيپايانش در تحمل درد هولناك و وفاداري و ايثارش براي خانواده اندكي كاسته نشده است. آنچه در ادامه ميخوانيد شرح كامل مصاحبه او با روزنامه اعتماد است.
چه زماني وارد شغل محيطباني شديد؟
در دوران خدمت سربازي، آن زمان براي ادارهجات نيرو ميگرفتند. من وارد ارگان محيط زيست شدم. دو ماهي را آموزشي بودم و دوران خدمت را هم در اداره محيط زيست مينودشت مشغول به خدمت شدم. پدرم، محمدرضا جلاليراد هم جزو نيروهاي پارك ملي گلستان بودند و بعد از ۳۲ سال خدمت بازنشسته شدند.
من از بچگي طبق عادت همه بچههاي محيطبان همراه پدرم بودم، علاقهام به شغل ايشان از همان دوران آغاز شد اما وقتي خدمت سربازي رفتم و تمام شد، باز هم برحسب علاقه به طبيعت و حيوانات درخواست ادامه كار با محيط زيست را دادم. خوشبختانه موافقت شد و بدين ترتيب ماندگار شدم.
الان چند سال سابقه كار محيطباني داريد.
سابقه كار من ۱۸ سال است. در دوران خدمت سربازي در مناطق آزاد مينودشت بودم. بعد از آن به منطقه حفاظت شده لوه كه زير نظر مينودشت و همجوار پارك ملي گلستان است، منتقل شدم. بعد از آن هم به پارك ملي گلستان آمدم و الان نزديك ۱۶ سال است كه در پارك ملي گلستان هستم.
محيطباني را در شرايط فعلي چه جور شغلي ميبينيد.
خوشبختانه الان محيطباني براي مردم خيلي شناختهتر شده چون رسانهها خيلي كمك كردهاند اما در گذشته واقعيتش شناخت كافي از شغل محيطباني وجود نداشت و مردم اغلب فرق محيطبان و جنگلبان را نميدانستند. الان نزديكي بيشتر مردم به طبيعت هم به اين شناخت كمك كرده. اما محيطباني از نظر من شغل متنوع و خوبي است كه در روحيه آدمي بسيار تاثيرگذار است.
محيطباني علاقه ميخواهد و اين علاقه هم بايد در خود محيطبان و هم در خانوادهاش باشد. همسر من، پدرشان مسوول حراست از مناطق و مراتع نزديك پارك گلستان بودهاند و با كارم ناآشنا نيستند؛ فرزندانم هم همگي به محيطباني علاقه دارند اما در خودم اين علاقه به نوعي ريشهدار است. من هميشه از كارم روحيهام گرفتهام. لحظه لحظه محيطباني خاطره است اما الان كمي بيشتر حسرت گذشته را ميخورم. حدود ۱۰ يا ۱۵ سال پيش از نظر عاطفي و احساسي خيلي به همكارانم نزديكتر بودم اما در حال حاضر شايد كمي فاصله احساس ميكنم.
پيش از هر چيز اجازه دهيد، بپرسم كه نظرتان در مورد شيوه نوين مديريت مشاركتي در پارك ملي گلستان چيست؟
واقعيتش ايده خوبي است كه مردم در حفاظت مشاركت كنند. ما هم بازخوردهاي خوبي داشتهايم، مهندس مهدي تيموري، رييس كنوني پارك فرد زحمتكشي است و حرص و جوشي كه براي منطقه و حيوانات ميخورد، نشان ميدهد كه دغدغهمند است و تلاش ميكند تا روابط با جوامع محلي اطراف پارك را بيشتر كند.
البته اكثر روساي پارك اين طور بودهاند و اين مساله مختص ايشان نيست، تا جايي كه خاطرم هست بخش اعظم روساي پارك اين تلاش را كردهاند. اما احساس ميكنم جلساتي كه ظرف اين دو سال در اداره يا مساجد با مردم محلي گذاشته شده خيلي در مردم موثر بوده است.
در پارك ملي گلستان تعارض زياد است، هنوز دو سال از شهادت محيطبان تاجمحمد باشقره نگذشته، درست است؟
بله، چون دور تا دور پارك ملي گلستان را روستاهايي گرفتهاند كه از قديمالايام شكار در آنها مرسوم بوده. مردم اين سنت را نسل به نسل منتقل كردهاند اما در گذشته شكارچيان منطقه تنها براي مصرف شخصي شكار ميكردند در حالي كه الان مساله در خيلي از موارد ديگر مصرف شخصي نيست، بلكه اغلب گوشتفروش شدهاند. شكارچياي كه گوشت ميفروشد، برايش اهميت ندارد كه شكارش ماده باشد، بره داشته باشد، بزرگ يا حتي كوچك باشد. تنها هدف شكارچي كه گوشت ميفروشد، اين است كه حيوان را به پول نزديك كند. اين نوع شكارچيان اغلب خيلي هم قسيالقلب هستند چنانكه بارها ديدهايم، حيوان را در فصل زادآوري شكار ميكنند در حالي كه اين فصلي است كه شكارچي بايد حيوان را آرام بگذارد اما ما متخلفي داشتهايم كه ميشي زده كه بره داخل شكم داشته يا ميشي زده كه برهاش شير ميخورده، همه اينها نشان از تغيير بد دارد.
اين نوع شكارچيها فرقشان با قديم خيلي است چون شكاركش هستند. محيطبان در اين شرايط بايد با كسي مقابله كند كه قسيالقلب و گوشتفروش است، گوشتفروش تنها به دنبال منفعت شخصي از طبيعت است بنابراين ميخواهد هر مانعي را از جلويش بردارد.
در سالهاي اخير درگيريهاي زيادي با اين افراد داشتهايم. كنار آمدن با شكارچي كه منفعتطلب است خيلي دشوار است. محيطبان ميخواهد از منطقهاش دفاع كند و طبيعتا به مشكل ميخورد. نمونه آن هم همان طور كه گفتيد، شكارچياني بودند كه به خاطر ۴ يا ۵ شكار آقاي تاجمحمد باشقره را شهيد و خانوادهاش را بيسرپرست كردند.
از نظر شما راهحل چيست؟
من فكر ميكنم، راهحل تعامل با مردم و شكارچي است. فهماندن اين مساله كه محيط زيست از آن خود مردم است، محيطباني كه ۱۰۰ كيلومتر دورتر از محل خدمتش را پايش ميكند، هدفي جز حفظ محيط زيست ندارد و نفعي نميبرد. مردم بايد به منطقه بيايند و كار محيطبان را ببينند تا فكر نكنند كه محيطبان از منطقه سود ميبرد. اين قتل و غارتها زماني رخ ميدهد كه مردم درك درستي از كار محيطبان ندارند.
دوم اينكه از نظر من شايد قانون بايد كمي سفت و سختتر باشد. منظورم از نظر جريمهها نيست، جريمهها الان بالا رفته. بالا رفتن جريمهها باعث شده كه شكارچيان با شدت بيشتري با محيطبان درگير شوند، چراكه ميخواهند حتيالامكان از پرداخت جريمه فرار كنند.
از طرف ديگر در مناطق حاشيهاي پارك ملي گلستان، اسلحههاي غيرمجاز فراوان است چنانكه ما اكثر شكارچياني كه در اين سالها دستگير كردهايم، اسلحه غيرمجاز داشتهاند و براي ما نگرانكننده هستند.
اميدوارم رسانههاي ملي بيشتر در زمينه سختي كار محيطبانان فعاليت كنند تا اين شغل بيشتر به مردم شناسانده شود.
به اتفاق تلخي كه براي شما رخ داد، برگرديم. تمايل داريد كه در اين مورد صحبت كنيد؟
بله، الان ديگر با اين مساله كنار آمدهام و ميتوانم راحتتر در موردش صحبت كنم. اول اجازه دهيد كه كمي از شرايط محل خدمتم در آن زمان بگويم. من در پاسگاه محيطباني سولگرد خدمت ميكردم. واحد سولگرد در پارك ملي گلستان، منطقه سختي براي خدمت است، چراكه هم دور است و هم منطقهاي وسيع و صعبالعبور است. شكارچيهايي كه براي شكار به سولگرد ميآيند از افراد بومي سمت گليداغ و يانبلاغ هستند. اين روستاها جزو مناطق تركمننشين محسوب ميشوند.
خصلت اين نوع شكارچيها هم اين است كه به صورت گروهي براي شكار ميروند معمولا هم ۲ يا ۳ گروه شده و در منطقه پخش ميشوند. اين روش به آنها كمك ميكند كه هواي يكديگر را داشته باشند ضمنا بتوانند حين فرار به يكديگر كمك كنند.
محل خدمت من در سولگرد جايي است كه محيطبان آن بايد تر و فرز باشد تا بتواند منطقه را حفاظت كند. آن زمان ما هر شيفتي ۳ نفر بوديم اما الان تعداد نيرو در سولگرد بيشتر شده ضمن اينكه آن زمان خودروي مناسب هم نداشتيم. همان طور كه قبلا هم گفتم اكثر شكارچيهاي تركمن منطقه نسل در نسل شكارچي هستند، روش مقابله ما اين بود كه به شكلي برنامهريزي كنيم كه روزها در منطقه باشيم و شبها هم با خودرو راهبندان ايجاد كنيم.
راهبندان ايجاد كردن را توضيح دهيد.
هر روزي كه ما صداي تير از منطقه ميشنويم يا مشكوك ميشويم كه در منطقه شكارچي است در مسير آنها اطراق ميكنيم و به شكل نامحسوس منتظر ميشويم تا بتوانيم شكارچي را كه از منطقه برميگردد، دستگير كنيم. شايد اغراق نباشد اگر بگويم كه ما در سولگرد تمام شيفت را راهبندان داشتيم، دو يا سه بار راهبندان شبانه معمول است اما تمام شيفت معمول نيست.
حال به روزي بازگرديم كه آن اتفاق تلخ براي شما رخ داد.
در آن روز ما از طرف معاون اداره يك گزارش داشتيم كه شكارچي در منطقه هست البته زمان غروب هم خودمان مشكوك شده بوديم چون صداي تير شنيده بوديم. كاري كه كرديم اين بود كه به ۲ گروه تقسيم شديم، يك گروه با بچههاي اداره رفتند و يك گروه هم من و همكاراني بوديم كه در سولگرد خدمت ميكرديم. بعد از غروب وقتي هوا تاريك شد با خودرو حركت كرديم.
دو يا سه مسير بود كه فكر ميكرديم، شكارچيها احتمالا از آنها برميگردند. مسير اول كه ايستاديم، خبري نبود بنابراين شك ما به مسير اصلي بيشتر شد. احتمال زياد ميداديم كه وسيله نقليهشان موتور يا تراكتور باشد. در مسير اصلي تا حدود ساعت 10:30 الي ۱۱ شب در ماشين منتظر نشسته بوديم و جاده را چهارچشمي ميپاييديم كه به محض مشاهده نور سريع عكسالعمل نشان دهيم.
نزديك ساعت ۱۱ نوري را ديديم كه تصور كرديم خودرو است اما دقت كه كرديم، متوجه شديم دو تا موتورسيكلت هستند كه نورشان در شب جلو و عقب ميرود. نزديك ما كه شدند، نور موتورشان به پلاك ماشين خورد و سريع فهميدند و دور زدند.
من راننده بودم و سريع يكي از موتورها را كه دو راكب داشت، دنبال كردم. راكب عقبي با اسلحهاي كه دستش بود، چندين بار سمت ما نشانه رفت و طبيعي است كه احتمال برخورد گلوله با ما زياد بود. بعد چند ثانيه تعقيب و گريز ناگهان موتورشان در چالهاي افتاد و دو راكب پرت شدند.
راننده موتور به داخل تاريكي گريخت ولي نور ماشين ما افتاد روي بنده خدايي كه از موتور پرت شده بود. ماشين را نگه داشتم و سريع دويديم به سمت همين بنده خدايي كه از موتور پرت شده بود. همان لحظه اول اسلحه را سمت من گرفت و فرار كرد. تعقيبش كردم، نزديك ۵ يا ۶ متر با يكديگر فاصله داشتيم كه برگشت و من را به باد ناسزا گرفت و تهديد كرد.
چند ثانيهاي نگذشته بود كه با اسلحه شليك كرد. در يك پلك زدن تمام بدنم سوخت، شدت برخورد گلوله جوري بود كه من را يك متر عقب پرتاب كرد. من فقط خاطرم هست كه دايم فرياد ميزدم، سوختم سوختم.
همكاران شما كه همراهتان بودند، چه كردند؟
همكارانم همراه من دنبال شكارچي آمده بودند و وقتي ديدند كه اين طور بيمحابا شليك كرد، آنها هم هول كردند و سمت من دويدند. با زحمت من را داخل ماشين گذاشتند و من هم كه انگار داخل بدنم ناگهان ۷۰ يا ۸۰ تا سيخ داغ فرو كرده باشند، مدام فرياد ميزدم و درد داشتم. تمام بدنم درگير شده بود و درد شديد داشت. همكارانم اول من را سمت بهداري بردند، نامش بهداري شهرآباد نيروي هوايي بود كه هيچ امكاناتي نداشت. مدام خواهش ميكردم كه بيهوشم كنند يا دردم را كم كنند كه آن بنده خداها هم توانش را نداشتند.
دوباره من را داخل آمبولانس گذاشتند. هر حركتي كه به من ميدادند، احساس ميكردم بدنم از درون پاره ميشود. با همين وضعيت و درد بيپايان بود كه حوالي ساعت ۳ يا ۴ صبح به بيمارستان بجنورد رسيديم. همكارانم به برادر شهيدم كه مشاور نماينده خراسان شمالي در مجلس بود و در حمله داعش به مجلس شهيد شد، خبر داده بودند. خاطره ايشان يكي از خاطرات دردناك زندگي من است. من را سريع به اتاق عمل منتقل كردند و ۲ روز بعد به هوش آمدم. چشمم را بعد دو روز باز كردم، برادرم را ديدم و... .
به اينجا كه رسيد، مدتي صبر كرديم تا آقاي جلاليراد بتواند ادامه دهد.
وقتي به هوش آمديد چه گفتند؟
دكتر اصلي به من گفت كه تقريبا ۶۸ يا ۶۹ ساچمه وارد بدنم شده و در عمل اول تنها ۳ يا ۴ ساچمه را از شريان اصلي روده خارج كردهاند. ايشان همانجا به من گفت كه ميخواستيم، پارچه روي سرت بكشيم ولي تقديرم اين نبود. بعد از آن تا جايي كه خاطرم هست همهاش درد بوده و درد.
باز هم جراحي شديد؟
بله ۳ بار ديگر هم جراحي شدم ولي متاسفانه دكترهاي مشهد و تهران نتوانستند آن كاري را كه بايد انجام دهند و گفتند كه عمل نكردن بهتر است. خاطرم هست كه دكتر فوقتخصص عروق گفت درآوردن ساچمههاي داخل عروق و نخاع درست مانند اين است بخواهم بدون هيچ وسايل غواصي و امكانات به دريا بروم و كوسه شكار كنم. به من گفتند فعلا بايد صبر كنم تا ببينيم خدا چه ميخواهد.
بعد از ۸ سال وضعيت شما چطور است؟
تغيير زيادي نكرده جز دردهاي مداوم، سركار ميروم و در پاسگاه شارلق مشغول كار شدهام. داروهاي متعددي استفاده ميكنم كه باعث شده، بدنم حتي به آنتيبيوتيكهاي معمولي هم جواب ندهد. يك فرد عادي با يك دندان درد معمولي شايد دو روز درد بكشد اما من براي يك دندان درد عادي بايد ۱۰ روز آنتيبيوتيك مصرف كنم. داروهايي كه مصرف ميكنم هم همگي آنتيبيوتيك دارند چون گفتهاند كه بدنم نبايد عفونت كند.
از طرف ديگر سرب گلولهها هم در بدنم سم توليد ميكند. مشكل خيلي حادي كه الان دارم، پاهايم هستند كه ديگر واقعا بيش از ۱۰۰ متر ياري نميدهند. هر ۱۰۰ متر به ۱۰۰ متر بايد توقف كنم چون ساچمههاي نزديك نخاعم نميگذارند كه آرامش داشته باشم. الان ۴ يا ۵ ساچمه نزديك نخاعم هست كه آنها خيلي درد ايجاد كردهاند، راهي هم ندارم. من ماندهام و خانواده دردمندم. روزها شده كه نقش بازي كردهام كه خوبم اما براي خانوادهام هم ديگر محرز شده كه خوب نيستم و نقش بازي ميكنم، خانواده نازنينم هم پا به پاي من درد ميكشند.
با اين شرايط هنوز سر كار ميرويد؟
اگر سر كار نروم از نظر روحي شكست ميخورم چون حس ميكنم هنوز خيلي زود است كه زمينگير بشوم و بخواهند به چشم يك فرد مريض به من نگاه كنند. غرورم اجازه نميدهد كه با خودم اين طور تا كنم، تازه ۴۰ ساله شدهام.
از طرف سازمان حفاظت محيط زيست حمايتي دريافت كردهايد؟
بله، به لطف دوستان خوبي كه دارم. البته خوشبختانه تا الان هر چند تا رييس كه داشتهام، مهر من در دلشان نشسته.
و سخن آخر
ميخواهم بگويم كه چشم و گوش محيطبانها را عشق به طبيعت پر كرده، همين عشق است كه باعث شده ما چشم روي خيلي چيزها ببنديم اما اين بدان معنا نيست كه متوجه خيلي مسائل نيستيم. من از آواز يك پرنده، از ديدن ميش با دو تا بره در طبيعت لذت ميبرم، اينها روزم را ميسازد. من نميتوانم زندگي را بدون طبيعت مجسم كنم، نميتوانم در كارم كوتاهي كنم چون اين شغل را با علاقه انتخاب كردهام. تنها اميدم اين است كه خداي بزرگ كمك كند سربلند روي پاهايم بايستم و به طبيعت و زيستمندان آن خدمت كنم.
همكارانم همراه من دنبال شكارچي آمده بودند و وقتي ديدند كه اين طور بيمحابا شليك كرد، آنها هم هول كردند و سمت من دويدند. با زحمت من را داخل ماشين گذاشتند و من هم كه انگار داخل بدنم ناگهان ۷۰ يا ۸۰ تا سيخ داغ فرو كرده باشند، مدام فرياد ميزدم و درد داشتم. تمام بدنم درگير شده بود و درد شديد داشت. همكارانم اول من را سمت بهداري بردند، نامش بهداري شهرآباد نيروي هوايي بود كه هيچ امكاناتي نداشت. مدام خواهش ميكردم كه بيهوشم كنند يا دردم را كم كنند كه آن بنده خداها هم توانش را نداشتند.