ستارگانِ خاك
جواد طوسي
در يكي از اين روزهاي برزخي با افكار درهم و برهمم، از جلوي سينماهاي ايران و سروش و صحرا در پيادهروي خلوت خيابان شريعتي رد ميشوم. اولي كاملا سوت و كور و در محوطه بيرون و داخلياش در ساعت ۵ بعدازظهر پرنده پر نميزند. كركره سينما سروش كشيده و پژمان جمشيدي در پوستر فيلم «خوب، بد، جلف» دارد به ريشم ميخندد و سينما صحرا هم با پوستري به جا مانده از يك فيلم «كودك و نوجوان» اكران قديمش و پلاكارد جشنواره فيلم فجر سال گذشته، انگار مدتهاست چراغش خاموش است. افراد ماسك زدهاي كه از كنارم ميگذرند را همچون غريبههايي ميبينم كه اصلا نميشناسمشان. گويي در يك شهر خاموش تبعيدم كردهاند. تماسهاي تلفني دو، سه خبرنگار روزنامه و خبرگزاري و پيشنهاد نوشتن و سخن گفتن از «روز ملي سينما» را در ذهنم مرور ميكنم. هيچ وقت اينقدر خودم را بيدل و دماغ نديده بودم. همواره در بدترين شرايط روحي سعي كردهام بهانه پيدا كنم و بذر اميد را در وجودم بكارم. اما حالا حسابي كپ كردهام حافظه دورم زنده ميشود و ناخودآگاه ياد كودكانههايم ميافتم. اين برهوت را با لالهزار شلوغي مقايسه ميكنم كه دست در دست آقاجونم و كنار مادرم با آن چادر سفيد گلدارش در صف طويل جلوي سينما ايران ايستادهايم تا گيشه براي فروش بليت فيلم «فردا روشن است» با بازي فردين و دلكش و ويدا قهرماني و ويگن باز شود. از لاي چادر مادرم ميخواهم به پاكت بادام سوخته دستبرد بزنم، ولي او خست نشان ميدهد تا بتوانم در سالن سينما خودم را بسازم. مشتريان كمكم جلو ميروند و باز شدن در گيشه را ندا ميدهند. حالا داريم ميرسيم به ويترين مستقر در راهروي ورودي سينما كه عكس فيلمهاي «برنامه آينده» و «به زودي» داخلش نصب شده... سرم را بالا ميبرم ولي با قد كوتاه بچهگانهام قادر به ديدن عكسها نيستم. طبق معمول آقاجونم بغلم ميكند تا خوب بتوانم عكسها را برانداز و دلم را به ديدن بعدي اين فيلمها خوش كنم. اسم فيلمها در ذهنم ميچرخد؛ «اول هيكل»، «كي به كيه»، «عروسك پشت پرده»... هر موقع اين سينما ميآمديم، خدا خدا ميكردم بليت «لژ مخصوص» تمام نشده باشد. برانداز كردن فردين و ناصر ملك مطيعي و آن خوانندههاي زن از اينجا برايم لذت و حس و حال ديگري در آن سن و سال داشت.
فيلم ديدن در آن دوران و تبديل شدن به خاطرههاي ماندگار را با فضاي سوت كور سينما در اين روزها و زمزمههاي تخته شدن در سينما از سوي عدهاي مقايسه ميكنم و حسرت آن كودكانهها را ميخورم. از همان موقع اين را فهميدم كه پدر و مادر بيستارهام فقر و نداريشان را با سينما تاخت ميزنند. فراتر از اين محشور شدن زودهنگام با روياها و قهرمانها و ستارههاي ايراني و آواز خواندنهاي دو صدايي و تكصداييشان، با پدرم پا به دنياهاي ديگري در پيشگاه «پرده نقرهاي» گذاشتيم. ولگردي را با او خوب ياد گرفتم. ولگردي با تكسواران فيلمهاي وسترن در بيابان بيانتها. ولگردي با سياهپوشان كلاه به سر كه تقدير نافرجامشان را با شليك گلولهها در سياهي شب جار ميزدند. ولگردي در كنار چارلي آواره در روشناييهاي شهر. نظاره كردن شمشيربازي گلادياتورها و همنوايي با آوازخواناني كه تكيه داده به هم «اشكها و لبخندها»يشان را به نمايش ميگذاشتند و «داستان وست سايد» را با عشق و كينه تعريف ميكردند و... خنديدن بيامان به خل مشنگ بازيهاي برادران ماركس و لورل و هاردي، جري لوئيس و... .
قد كشيدن با سينما در ميان اين دنياهاي متنوع و قهرمانها و ضد قهرمانها و بازيگران جورواجورش، عيش مدامي بود كه به ما «آدم بودن»، زندگي كردن، خوشي و سرمستي و ناكامي و مرگ آگاهي و پايمردي را آموخت. حالا در اين قحطسالي و برهوت بايد به بهانه «روز ملي سينما»، خوابگردي آن روزها را كنيم و با همه آن ستارهها و قهرمانها و صورت زخميها و قافيه باختهها و قلندران بياجرومزد عكس يادگاري بگيريم. مومنانه بغضم را در آينه پريشان ببين! بيا دوباره رها و بيتكلف با علي بيغم، قيصر، رضا موتوري، داش آكل، محمد تنگسير، آقاي حكمتي، علي خوشدست، سيد و قدرت، ابي و آقا حسيني، آقا مجيد سوتهدل، ناخدا خورشيد و سلطان و همه آن دريادلاني كه تكيه داده به ابراهيم حاتميكيا و رسول ملاقليپور فرزندان اين خاك شدند و... كلانتر ويل كين «صلاه ظهر» و مانوئل آرتيگز «اسب كهر را بنگر» و اِدي فلسن «بيليارد باز» و تام دانيفن «مردي كه ليبرتي والانس را كشت» و آن سامورايي تنها و خوشامدگو به مرگ و دون كورلئونه كنار آمده با بازنشستگي و... كابوي نيمه شب و رفيق مسلولش همدل و همراه شويم و اشكباران شدنمان را در كنارشان شهادت دهيم. سينما يعني همه اين عاشقانهها و حسرتها و دلتنگيها. بيا پشت به اين روزگار تلخ و غبار گرفته كنيم و به بدرقه همه آن نقشآفريناني برويم كه وجودمان را بر «پرده نقرهاي» گره زدند و در ياد و خاطرمان حضور جاري دارند.