• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4739 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۰ شهريور

روز هشتاد و پنجم

شرمين نادري

گاهي قبرستان يك شهر مي‌شود و حتي براي رسيدن به اين خيابان يا آن كوچه‌اش بايد سوار اتوبوس شوي و براي سر زدن به دو نفر هم‌زمان، بايد اهل پياده‌روي زير درخت‌ها و آفتاب باشي. به پسرخاله پدرم مي‌گويم اين درخت‌ها كي اينقدر بلند شدند و به آن‌يكي كه وقت نكرده مانتوي مشكي بپوشد و قشنگ و سبزرنگ به قبرستان آمده مي‌گويم تو اين قطعه را شبيه پارك كرده‌اي. سنگ دختردايي پدرم را نشان مي‌دهد كه جوان‌جوان مرده و مي‌گويد كسي چه مي‌داند كي نوبت ما مي‌شود، سنگ‌قبر منم همين‌جاست و بعد اضافه مي‌كند چه خوب كه بعد از مردن همه دور هميم و مي‌خندد. ريشش سفيد، مويش كم‌پشت و چشم‌هاي براقش پشت ماسك قايم شده. مي‌گويم شما از جنگ و خط مقدم و مين‌يابي جان سالم به در برديد، حالا حالاها مي‌مانيد كه مي‌بينم سكوت مي‌كند و مي‌گويد بعيد مي‌دانم و بعد با چشم‌هاي جمع شده از لبخند مي‌گويد كسي در جنگ سالم نمي‌ماند و بعد مي‌گويد قبر دايي اسدالله را ببين كه مي‌گفت حالا كو تا ما بميريم و يك ماه بعدش آمده بوديم همين‌جا به بدرقه‌اش. اين را مي‌گويد و به قطعه بزرگ و پردرخت نگاه مي‌كند. مي‌گويم اينجا شهر است، پر از زنده و مرده و بعد مي‌گويم مثل همه شهرها. و حواسم مي‌رود به آدم‌هايي كه گوش تا گوش با ماسك و دستكش و حتي نقاب پلاستيكي ايستاده‌اند بالاي سر گور عزيزي و باهم حرف مي‌زنند و از هم گله مي‌كنند و توي گوش هم قصه مي‌گويند و قهر و آشتي مي‌كنند و به روي خودشان نمي‌آورند كه روزي اين شهر، با قبرها و سنگ‌هاي گاه عجيب و درخت‌هاي گاه بلندش خانه همه‌مان خواهد شد. درست مثل شهري كه امروز خانه است، با آن پنجره‌ها و درها و ديوارها و خنده‌ها، به قول پسرخاله پدرم كسي چه مي‌داند و مي‌روم كه قدم بزنم و پاي بي‌قرارم من را در شهر بزرگ آخر بچرخاند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون