• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۸ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4740 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۲۲ شهريور

ترك تحصيل در آغاز سال تحصيلي

آلبرت كوچويي

در زمان تحصيل ما، يعني دهه 30 و 40، چه معلم‌ها، كه ما را در سر كلاس، اميدوار به ادامه تحصيل مي‌كردند و چه آموزگاراني، كه از ادامه درس و مشق نوميدمان مي‌كردند و چه بچه‌هايي كه هر سال به لطف همين معلم‌ها، ريزش مي‌كردند. هر سال، انگار برگ پاييزي، ريخته و براي هميشه، عطاي درس خواندن را به لقايش مي‌بخشيدند. معلمان سرخورده از كودتاي ۲۸ مرداد با نوميدي‌شان، بسياري را از ميز و نيمكت مدرسه دور كردند. هر سال، اميدوار مي‌شديم به اميد درس خواندن و سال ديگر نوميد از آن. اين بود، كه موضوع انشاءمان از آغاز دبستان تا پايان دبيرستان آشنا بود: علم بهتر است يا ثروت؟
انگار ساز علم يا ثروت هنوز كوك است. اما بخت با من يار بود كه در برابر معلمان نوميدساز در درس خواندن، معلمان اميدساز، سهم‌شان بيشتر بود. در دو- سه روز اول سال تحصيلي كودكستان بودم كه قصد ترك تحصيل كردم. آموزگار مهربان، نوشتن اعداد 1 تا 6 را يادمان داده بود. در همان كلاس، همه را «فوت آب» شدم. اما فردا صبح‌اش كه چشم باز كردم، ديدم هيچ كدام يادم نيست. خودم را به بيماري زدم كه مدرسه نروم. مادر دلسوز دستي به پيشانيم كشيد و گفت بخواب! پدر اما جدي‌تر تشر زد و مرا از جا پراند. همان لحظه اعداد 1 تا 6 توي حافظه‌ام رديف شدند. مهرباني خانم معلم، اميدوار به ادامه تحصيلم كرد. ترك تحصيل نكردم. 
ادامه دادن به تحصيل در مدرسه الوند همدان جز ياران غار، جاذبه ديگري داشت: همراهي خواهر دلسوزتر از مادر كه كلاس چهارم- پنجم دبستان بود و مرا با خود مي‌كشاند. همه ساعت‌هاي زنگ تفريح در كنار او بودم و دست مهربان او، سايه بر سرم. هنگامي كه مدرسه سرسبز الوند را به مقصد آبادان با خانواده ترك كردم، عهد كردم كه ديگر ترك تحصيل كنم. دبستان خشك و برهوت و بسيار شلوغ فرهنگ در آبادان به سوداي همراه شدن با همه بچه‌هاي محل و همبازي‌هايم. اميدوار به ادامه تحصيلم كرد و ماندم. اما يك روز نمي‌دانم شيطنت خواهر يا به تصور خودش، تنوع دادن به سر و وضع‌ام بود كه باز سبب شد در همان كلاس اول ترك تحصيل كنم. خواهرم، انگشت كوچكم را لاك قرمز زده بود و من به خيال كودكانه‌ام كه شايد معلم را خوش بيايد، انگشت به صورت مي‌گرفتم كه ديد... .
و چه قشقرقي به پا كرد كه: مرد گنده- مقصودشان من ريزه‌ميزه 7 ساله بود- خجالت نمي‌كشي مثل زن‌ها، انگشت‌ات رو لاك زدي! همين حالا برو پاكش كن! كودكي كه نمي‌دانست لاك را با چه پاك مي‌كنند تا خانه اشك‌ريزان رفت و به مادر اعلام ترك تحصيل كرد! و مادر، دل‌نگران‌تر از من، فردايش، مرا به دبستان پيروزي برد و ثبت‌نام كرد، معلم كلاس اول، همسايه و دوست خانوادگي‌مان بود و مهربانانه مرا تا پايان سال تحصيلي، ميخكوب نيمكت مدرسه كرد. اين كش و قوس هر سال تا پايان دبستان با من بود و البته با بسياري از همشاگردي‌هاي ديگر هم. به قول برادر، شل‌كن، سفت‌كن كه نيست سرت رو بنداز زير، درس‌ات رو بخون!
در دبيرستان كه گنده‌تر شده بوديم. آينده، زندگي، تحصيل، علم و ثروت هر كدام معنايي تازه پيدا كردند و اين بود و البته دبيران متعهدي كه من و ديگر همشاگردي‌هايمان را تا ديپلم كشاند. حتي زور كليله و دمنه، شاهنامه و گلستان و بوستان و حفظيات پر درد و رنج براي نوميد كردنم از ادامه درس و مشق نچربيد و تا دانشگاه‌ خود را كشاندم. به راستي چه نقشي كه آموزگاران در اين ادامه دادن و ندادن تحصيل دارند. يكي از موضوع‌هاي انشاءمان هم بود: درس معلم ار بود زمزمه محبتي... .

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون