به بهانه سالمرگ سيد محمد حسين بهجت تبريزي
شرح شرافت شهريار
احمدعلي فولادپورراد
گرچه در اين ايام، كشور ما، سخن گفتن از فرهنگ و ادب، چه منظوم و چه منثور به قول معروف آب در هاون كوفتن است! در ايامي كه: ملاك و معيار شخصيت آدمي با پول و ثروت سنجيده و معين ميشود! اما نگفتن بعضي از حقايق نيز در موقع خود بيمروتي است!
تنها آبي كه براي شستن اذهان و اعصاب آلوده و مسموم از شدائد و آلودگيهاي ايام براي ما به جا مانده همين آب زلال و مطهر ادبيات و فرهنگ به جا مانده از بزرگان ادب است! اين زندهياد آقاسيد محمدحسين بهجتتبريزي متخلص به «شهريار» كه از اعاظم و بلندپايگان شعر و ادب يكصد سال اخير ماست به اين دليل «شريف» است كه مومن و مسلمان صديق بود، عمق اعتقادات او به اقيانوس توحيد حضرت موليعلي متصل بود. شهريار فوقالعاده فروتن بود و درويشصفت در رفتار و گفتار! اخلاص و صميميت او با دوستان و هنرمندان ستودني است، عزت نفس او را ميتوانيد از فرزندان بازاريان و تجار بازار تبريز بپرسيد كه چه اندازه عظيم بود! براي مثال: يكي از بزرگان بازار تبريز در سال 1353 كه من نگارنده اين مقاله به حضور پرفيض استاد شرفياب شده بودم و ايشان نيز خدمت استاد بودند، موقع خداحافظي كه من به احترام ايشان به پا خاستم و او را تا دم در مشايعت كردم، آن تاجر نامي تبريز آهسته به من گفت: «اوغول» پسر بيش از 50 سال است كه با اين استاد شهريار رفاقت و دوستي بسيار نزديك دارم حتي يك بار هم نشده كه ايشان در مورد احتياجات احتمالي زندگياش به من زنگي بزند و چيزي درخواست كند! شرف شهريار در اين است كه: دامن خود را به عنوان يك شاعر قَدَر ملي آلوده نكرد، با تقوا زيست و با تقوا و روح راحت و نفس مطمئن از دنياي مادي گذر كرد و به ملكوت اعلا پيوست. او چشم به دست صاحبان زور و زر نبود و با حقوق ناچيز بازنشستگي امرار معاش ميكرد!
سال چهارم دانشگاه در رشته پزشكي بود، گويا فقط يكي، دو ترمي مانده بود كه دانشنامه خود را در رشته پزشكي بگيرد، دكترا حد كند، ع و ش و قاف يعني سه حرف مرموز و محبوب كه از تركيب اين سه حرف «عشق» اين ويرانگر عقل و خرد ظاهري به سراغش آمد و او را وارد حلقه رندان بلاكش كرد! شهريار هنوز تازه وارد دانشگاه شده بود كه زندهياد «نيما يوشيج» پدر شعر نو را شناخت و به سراغش رفت حتي به مناطق كوهستاني، نور و يوش مازندران! نيما نيز جلوات عشق و نبوغ ادب را در پيشاني بلند شهريار ديد و محبت او در دل نيما پسر نشست! ملكالشعرا بهار اولين كاشف نبوغ شهريار بود و او را بسيار دوست و گرامي داشت! شهريار براي غنا بخشيدن به شعر و هنر با موسيقي آشنا شد كه نوشتهاند او سهتار را چنان مينواخت كه استاد موسيقي و هنر زندهياد «ابوالحسن صبا» اشك ميريخت!
خود استاد شهريار در مورد خود ميگويند: نالد به حال من امشب سهتار من- اين مايه تسلي شبهاي تار من!
خاطره كودكي و نوجوانياش را در «منظومه سحرآميز «حيدربابا سلام» متجلي كرد كه اين اثر تكرارناپذير است و ماندگار! تلخترين خاطره حيات شهريار، مرگ مادر نازنين و بزرگوارش بود كه در سال 1336 خورشيدي اتفاق افتاد كه شعر، شاهكار ماندني «اي واي مادرم» يادگار آن دوران است! از سال 1310 الي 1314 در اداره ثبت اسناد نيشابور مشهد خدمت كرد و در نيشابور بود كه به خدمت نقاش بزرگ كمالالملك شرفياب شد! و آن مثنوي زيبا را در وصف كمالالملك سرود! در خراسان معاشر شعرايي چون زندهيادان استاد فرخ خراساني، گلشن، نويد و ديگر شعراي آن خطه هنرخيز بود! تجديد حيات و سفر به ديار باقي كه «مرگ» ميناميم در حالي كه استاد 83 ساله بودند در 27 شهريور 1367 اتفاق افتاد! و در مقبرهالشعراي تبريز به خاك سپرده شد! شهريار گرچه به عنوان شاعر غزلسرا معروف بود و هست اما در ديگر قالبهاي شعري يد طولايي داشت. تخيل و احساس لطيف و مضامين فاخر و ناب استاد، اشعار او را متفاوت از معاصران خويش ميكرد! شعر «منظومه» سهنديه يك منظوم فوق تحول و تدبر فكري معمولي است! در منظومه «حيدربابايه سلام يك خاطره نوستالژي عميق مطرح است و به صورت بسيار ظريف و عافي ارج و ارزشگذاري به گذشتهها و رفتار و كردارهاست! اما منظومه حيرتانگيز و ماوراءطبيعي و فوق فكري كه كلمات با عالم لطيف و علوي و آسماني در ارتباط است، «منظومه سهنديه» است كه به همت شاعر قره چورلو پديدار شد، يعني پيشنهاد؟ «قره چورلو» شاعر بود كه استاد شهريار را به منزلش در تهران دعوت كرد و آورد و شهريار واقعا با حس و حال هواي ملكوتي، آن منظومه حيرتانگيز را سرود و خلق كرد و... كاش ميشد ديگر شاعري تركزبان پيدا ميشد، البته در حد شهريار كه اين منظومه سحرانگيز و روحنواز را به فارسي ترجمه ميكرد كه در كشور يكپارچه و مستقل ايران بزرگ كه زبان رسميمان «فارسي» است همه از معاني خيالانگيز آن منظومه مستفيد ميشدند! خالي از لطف نيست كه چند مصراع به هم پيوسته شعر سهنديه را كه آغازين اين منظومه خيالانگيز است در اين گاه بياورم، سهنديه با اين ابيات شروع ميشود!
: شاه داغيم، چال پا پاغيم، ائل داياغيم، شانلي سهنديم
باشي طوفانلي سهنديم... باشدا حيدر باباتك قارلا، قيروولا قارشيب سان!
سون أيپك تئللي بولودلار لا افقده سارشيب سان
ساواشارگن، بارشييب سان. ترجمه: سلطان كوهم، اسپرت كلاهم، تكيهگاه مردم و ملتم-
سهند پربارم! اي قله طوفاني سهندمژ! در سر شل كوه حيدربابا، با برف و بوران ممزوج گشتهاي!
سپس با ابرهاي ابريشم مو و حرير زلف در افق درك كشي!
دوحين ستيز، آشتي كردهاي! «توجه فرموديد كه با چه ديد و زاويهاي به كه و طبيعت مينگرد و شاعر در واقع به طبيعت جان ميدهد و طبيعت را داراي جان و معنا ميداند!
در بند دوم- شعر سهنديه ميگويد: گويدن الهام آلالي يسري سماواته ديرسن!
لهله آغ كوركه، بورون، يازلا ياشيل دوندا، گيرسن، غورادان حالو بيرسن
ترجمه: با الهام گرفته از آسمان، راز حيات را به آسمانها خواهي گفت! صبر پيشه كن از غوره حلوا خواهي خورد!
حالا «در زمستان» بالاپوش «برف» سپيد را حمايل و حايل و پوشش خود ساز كه در بهار دامن سبز خواهي پوشيد!
شهريار، يك شاعر بيدرد و محدود در شعر و شاعري نبود. او ضمن ستودن صلح و صفا و صميمت و وحدت ملي به زورگويان و قدرتمندان عصر خود اينچنين تذكر و اخطار ميدهد: ببين به جلد سگ پاسبان چه گرگانند- به جان خواجه كه اين شيوه شباني نيست! و يا در ديگر غزلي به فريبكاران ميگويد:«قسم به آل عبا ميخوري چه چاره كنم- دم خروس تو آخر عيان ز زير عباست!
توجه فرماييد: انتخاب كلمات و استعارات و رعايت نظير در اين دو بيت چقدر عالي و قابل فهم است!
بزرگان شعر و ادب ميدانند، اغلب شعرا در يك زمينه و قالب شعر ميسرايند، يكي در زمينه نصايح و انتقاد، آن يكي در فضاي عشق و عاشقي، بعضي در عالم عرفان استادند و شعر ميسرايند! و طنزنويسان در حوزه طنز قلمفرسايي ميكنند! در ديوان بزرگ فارسياش يك تكبيتي دارد كه در واقع «بيوگرافي» حيات ادبي اوست كه ميگويد: صيد خونين خزيده به شكاف سنگم/ كه نفس در نفسم با سگ صياد هنوز!
تفسير اين يك بيت: شكارچيهاي حرفهاي سگي به همراه خود به شكارگاه ميبرند كه آن سگ تربيت شده بود، شكارچيها كه با تفنگ ساچمهاي، فرضا كبكي را كه ميزند، آن شكار زخمي براي حفظ جانش به شكاف سنگي در كوهستانها پناه ميبرد! در آن گاه بود كه سگ تربيت شده شكارچي به سراغ صيد زخمي ميرفت و با پوزه بلندش شكار را از شكاف سنگ بيرون ميكشيد و تحويل شكارچي ميداد، شكارچي نيز سر شكار را ميبريد و جلوي سگ ميانداخت!
شهريار حدود 60 سال پيش اين تك بيتي را سروده كه روي جلد ديوانش منقوش بود! در واقع ميگويد: عمريست در گوشه خانهام محبوسم و با گزمههاي تفتيش عقايد عسر در كشاكشم!
شهريار متدين شيعه مذهب در وصف مرشد و مولايش شعر «علي اي هماي رحمت» را سروده كه در نوع خود بينظير است و همين شهريار شاعر كه در رشته پزشكي درس خوانده بود به بزرگترين فيزيكدان و رياضيدان عصر خويش «آلبرت اينشتين» تذكر ميدهد و اخطار ميكند و ميگويد: ... حريف از كشف و الها تو، «دارد» بمب ميسازد! مگر مهر و وفا محكوم اضمحلال خواهد بود، مگر يك مادر از دل واي فرزندم نخواهد گفت؟ به انيشتين ميگويد: انيشتين، ناز شصت تو نشان دادي كه جرم و جسم چيزي جز انرژي نيست! اتم تا ميشكافد جزء جمع عالم بالاست، به چشم مو شكاف اهل عرفان و تصوف نيز جهان ما موجي از جهان روح ميماند، اصالت نيست در «ماده»! انيشتين، اسمي از ايران و ايراني هم شنيدستي؟! خدا را، محترم ميدار «مهر ابنسينا را» در خاتمه اين مقاله شتابزده به همه علاقمندان و هنردوستان عرض ميكنم يك بار هم شده، شعر سپيد استاد شهريار را در مورد انيشتين مطالعه فرمايند.
و... اين چند سطر را در مورد فرهنگ و ادبياتمان، اگر به زعم خود مينوشتم، خود را خائن به خلق خويش حساب ميكردم و اين واقعيت تلخ اين است كه: ادبيات ما دارد در زير ضربات شلاق «بيهودگي و روزمرگي» جان ميدهد! كتب سعدي و حافظ سالهاست تجديد چاپ نميشوند! و در بساط بساطگستران خيابان مورد حراج است و يا در كتابفروشيها و كتابخانههاي خانگي از چشم افتاده و خاك ميخورد و... چرا؟! به خاطر اينكه وضعيتي پيش آورده شده كه ديگر: بنيآدم اعضاي يكديگر نيستند بلكه «اعداي» يكديگرند! و يا به قول حافظ: هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند عزيزان، ديگر كسي محرم دل نيست! بلكه هر كه شد صاحب زر در حرم يار بماند!
يا ناصرخسروي بزرگ كه ميفرمايد: چون تيغ به دست آري مردم نتواند كشتن. نه عزيزان مشاهده ميفرمايند كه: چون تيغ به دست آري «مردم بتوان كشتن و آسان هم! اما مولوي معنوي كه ميفرمايد: بشنو از ني چون حكايت ميكند- از جداييها شكايت ميكند صاحب اين قلم كه يك نيمه شاعري است، ميگويد: ريشه نيها دگر سوزاندهاند- نيزن و نيخواه را ترساندهاند- آتشين ني مانده از تندني باد- باني اين بادها نابود باد!
و... باز نااميد نيستم، نسل آينده و حال يك بار ديگر در فكر و انديشهشان يك نهضت بيداري خواهند داشت و خواهند گفت كه سعدي بزرگ درست گفتهاند: تو كز محنت ديگران بيغمي- نشايد كه نامت نهند آدمي! به اميد آن روزهاي صلح و صفا و فراواني و رفاه و آسايش نه فرسايش!