در خيالم، در مكانهاي مقدس پرسه بزنم و زمزمه كنم...
بيخوابي
ويكتور ارافيف
ترجمه: زينب يونسي
خواب، خواب، خواب… ژست جنيني بگيرم، هرچه محكمتر سر را به بالش فشار دهم... و بخوابم. تا ابد در خوابي مقدس فرو روم. وقتي همه خوابند، بخوابم. وقتي همه بيدارند، بخوابم. وقتي مردم دركولاك با ريتم فيلمهاي قديمي با قدمهاي سنگين به طرف ايستگاه ميروند، بخوابم. وقتي كارگران زحمتكش ابزار ميتراشند، وقتي چيز ميفروشند و وقتي به خود افتخار ميكنند، بخوابم. در روز اعتدال بهاري و بعد از آن، در آوريل و مي، بخوابم. در نيمروز بلند ژوييه، توي ننوي درختي با عطر انگور بيدانه، با صداي بچههايي كه پابرهنه روي شنها ميدوند، بخوابم. در هواي باراني، در انتظار ناهار يا بعد از ناهار، بخوابم. روي مبل قناس كلبه خارج از شهر كه سطحش انگاري شهر تولاست، بيفتم، دگمه سفت شلوارم را باز كنم، تا تمام شكمم هوا بخورد و با اين حركت خواب را صدا بزنم. شل و ول و بيخيال ولو شوم. همين حالا بخوابم. پس از خوردن نوشيدني با خواب مردانه مخصوص خودم، بخوابم. منظم و با انرژي بخوابم تا بيشتر و شيرينتر بخوابم كه بيدار نشوم. زياد بخوابم. در زمستان، با گونههاي سرخ سرمازده و هر كجا كه دلم كشيد، بخوابم. هرجا كه خوابم گرفت همانجا بخوابم؛ با هر لباسي كه دلم خواست، با كت و شلوار. همينطور پس از دويدن در جنگل پاييزي كه مرا سر حال ميآورد هم بخوابم؛ تا پيشدرآمدي باشد براي خوابي عميقتر. خودم را با پتوي شطرنجي بپوشانم و بخوابم؛ در اوج وقاحت چون لاشهاي، از شيريني خواب بيجا لذت ببرم. بخوابم، وقتي كساني منتظرم هستند. خيلي وقت است منتظرند؛ به من اميد بستهاند. بگذار نااميد شوند. بخوابم. يكسره بخوابم. خواب بمانم و از قرارها، مهمانيها، راهآهن و سكوهاي قطار، آشناييها و تفتيشها باز بمانم. سنگين بخوابم. ديوانهوار و مدام بخوابم. همكاران با چهرهاي غمزده جسد همكاري را از سردخانه بيرون ميآورند؛ بيخيال! خودشان به تنهايي از پسش برميآيند! و سنگينتر از آن، زماني بخوابم كه بوي جنجال و رسوايي ميآيد. چه خوب ميشود زير نگاه نگهبان خوابيد. چون مردهاي در دادگاه روسي بخوابم؛ در انتظار طلاق، يا فاجعهاي خانوادگي بخوابم و هرگز سبك نخوابم؛ مگر وقتي در جنگل باشم و از حيوانات درنده بترسم اما زير سايه حكومت ظالم، پشت حصاركشي كليساي ارتدوكس در فضاي روحيه برادري، عميق، بيوقفه، حريصانه و در نهايت فراموشي بخوابم. مثل يك اوكرايني اصيل با صدايي بلند و شكوهمند، خروپف كنم و آب دهانم سرازير شود. روي نيمكت بيفتم. خيلي زود، وقت غروب، راس ساعت هشت و نيم شب، با ذهني پاك در جايم دراز بكشم و به زشتترين شكل ممكن تا دو بعدازظهر بخوابم؛ تا ساعت 3 چرت بزنم و در اين ميان به اين فكر كنم كه در جنگ جهاني، چه كسي اول از گاز استفاده كرد؛ آلمانها يا روسها؟ و به اين نتيجه برسم كه بيشك آلمانيهاي پدر سوخته بودند! در خيالم در مكانهاي مقدس پرسه بزنم و زمزمه كنم: «يا مريم مقدس! دستم را بگير... به زندگي اين پير ناچيز آرامش ببخش!» در روز اعتدال بهاري، يا كمي ديرتر، هر وقت كه شد، از جايم بلند شوم و اعضاي به خواب رفته بدنم را به سوي حمام بكشانم. توي وان آب داغ دراز بكشم و از خودم بپرسم: راستي واقعا آلمانيهاي پدرسوخته بودهاند؟ ولي براي هر چيز ناچيزي به دنبال جواب نباشم. در هيچ جدلي شركت نكنم، در عوض دراز بكشم و همانطور يله، شيرينترين خيالات را انتخاب كنم و با نفسم ببلعم تا بتوانم براي خوردن صبحانه، تروتازه بلند شوم، حتي ميز هم بچينم و از پنجره به آسمان گرفته و دلگير نگاه كنم و غوغا و هياهوي مردمان روي برف را ببينم؛ توده مردم روس را كه همگي كلاه به سر و ماهي به دست ايستادهاند. و سپس، پس از اينكه بيداري در سايه برابري را، در نهايت مردمي بودن اصيل خودم، به سبك فرانسوي، جشن گرفتم، دوباره تحت تاثير همان كليساي ارتدوكس كه با بوي قهوه عربي مشام را وسوسه ميكند- يعني كمي به روش كافران- بيداريام را جشن بگيرم و روي همين مبل قناس عاريهاي بيفتم و بخوابم. يك نشان چرمي هديه، لاي كتاب است كه نگاهم را ميكشاند به سوي خطوطي جدي و حكيمانه. چشمهايم بر آنها ميچرخد و كمكي هوشيار ميشوم. بيآنكه صورتم تكانكي بخورد، گفتي يخ در آستانه آب شدن، وقتي هنوز راه نيفتاده، اعضاي صورت به هر طرف سر نميخورد، فقط ابروها به هم نزديك ميشود، انگاري كركسي از دور و فك و دندانها، چون ضامن پارو به قيژقيژ ميافتد و شنهاي ساحلي كه بچههاي پابرهنه روي آن ميدوند در چشمم ميپاشد؛ صدايشان اما شنيده نميشود. زيرا گوشهايم فقط صداي جريان خون خودم را ميشنود و امواج كوتاه آب، كمعمق و بينمك آرامم ميكند. ريههايم پر از اكسيژن ميشود و كمكم چهرههايي مشابه در ذهنم بر هم منطبق ميشود؛ .... دهانم كج شده و كتاب ضخيم از دستم ميافتد در حالي كه زمزمه ميكند، زندگي خواب است، خواب: اين است آن چيزي كه در كتابهاي كهن ما نوشته شده. اين است ميراث بزرگان اسلاو كه براي ما به جا گذاشتهاند؛ از طرف ديگر خواب همان «نه زندگي» است. «نبودن» به سبك ما؛ چه نبودني هم! عزيز، تو دل برو انگاري آبنبات... و مراقب باشيد! گاهي پارگي چرت، مثل افتادن از پله…
اگر پيش از خواب تمام سرنخها را به هم وصل كنيم، دانشمندان اسلاو برابرمان ظاهر ميشوند و تعدادي از دانشمندان اسپانيايي و بعضي از دانشگاه رفتههاي تازه كار... بدشانسي همين است برادر! خلاصه به اينجا ميرسي كه زندگي، «نه زندگي» است؛ به قول خودمان باد هواست. چه خوب بود ما- آدمهاي حقير ناپرورده- پيش از خواب به اين چيزها فكر ميكرديم.
اما مگر ميرسي به همه اينها فكر كني!
وقتي مسواكت را زدي، ژست جنينيات را گرفتي و خودت را به بالش سپردي و... خب كه چي؟ خب كه كي؟
بخوابم...