يوسف جعفري، پرش ميزد؛ با «كراس» 125 سيسي «ياماها»، روي پيست خاكي دستساز خاني آباد نو، از روي تايرهاي پخش و پلا در گردنههاي عبوري.
محسن طالبزاده، تك چرخ ميزد؛ با «كراس» 400 سيسي «سوزوكي»، روي پيست خاكي تهرانپارس.
با هم رفيق بودند. چند روزي بعد از شروع جنگ، رفتند پيش مصطفي چمران و گفتند: «آقاي دكتر، موتور توي جبهه خيلي به درد ميخوره.»
«دكتر» قبول كرد. با همان لندرور خاكي رنگي كه بعد از برگشتن از لبنان سوار ميشد، يك روز رفت كنار تپههاي گيشا و خيره شد به چرخ جلوي موتور «كراس» 400 سيسي «ياماها» عباس كه چطور روي شيب 90 درجه و ناصاف تپه، توي هوا سرگردان ميچرخيد و عباس و موتور، چطور در آن سرازيري تند، معلق نميزدند. يك روز هم رفت و حميد فتحي را از دور نشانش دادند كه چطور با موتور كراس، دو ترك سوار كرده بود و سربالايي تپه گيشا را مثل موشك، تيز رفت تا خود قله. اينها را ديد، قبول كرد. روز 15 آبان 59، 14 قهرمان موتور سواري؛ بچههاي نازيآباد و سلسبيل و آريانا و جيحون و تهرانپارس و سپه و ميدان خراسان و قلعهمرغي و اتابك، سوار اتوبوسي شدند كه جلوي ساختمان نخستوزيري ايستاده بود و ميرفت تا چند كيلومتر مانده به خط مقدم؛ تا جبهه اهواز.
چمران همين را از عباس و حميد پرسيده بود؛ با همان لحن عصا قورت داده: «شما كه آنقدر در موتورسواري مهارت داريد، حاضريد بياييد و در جبهه هم خدمت كنيد؟»
آكروبات روي مدار 60
حميد فتحي؛ ميخواهد با موتور «ريس» 600 سيسي «هوندا»، جديدترين فن نمايشياش را اجرا كند. ما را از پاركينگ پيست پرند، ترك «ريس»، سوار كرده بود و تا برسيم به تقاطع لاينهاي تمرين، با سرعت 140 كيلومتر در ساعت، 10 دقيقهاي هوا را شكافتيم و نيروي جاذبه، ما را چسباند به ديوار باد و قلبمان، هنوز توي گوشمان ميتپيد كه نبش يك ميدانچه انتهاي بلوار باريك و با آسفالتتر و تميز براي ژانگولر بازي عشق موتورهاي 18 ساله و 20 ساله و 22 ساله، از روي كمر غول پريديم پايين.
حميد فتحي در 60 سالگي، نسخه مشابهي از «حميد جنازه» در 20 سالگي بود با همان چشمها و دهاني كه انگار شكافي بود روي صورت و وقتي لبخند ميزد، هر قدر هم تلاش ميكرد مودب باشد، انگار كل عالم و محتوياتش را به مسخره ميگرفت و كافي بود يك فحش سه طبقه، لابهلاي جملاتي به روايت اول شخص جمع هم چاشني اين لبخند بشود. در لاين تمرين، با ترك سوارش؛ پسر جواني كه وزن بدنش، تعادل موتور را در هنگام تكچرخپراني حفظ ميكرد، 500 متر دورتر از ما ايستاد و «ريس» را گازاند؛ انگار اسبي كه قبل از جهيدن، سم بر زمين ميكشد و نفس داغ از منخرين بيرون ميريزد. اگزوز خالي «ريس» ميغريد و فركانسش، آسفالت زير پاي ما را هم ميلرزاند و موتور، نفس ميگرفت و مثل نره گاو خشمگين آماده رويارويي با ماتادور، دورهاي كوتاه ميزد كه يك باره، همهچيز شروع شد و همهچيز تمام شد؛ روي سرعت كند، پسر ترك سوار به پشت روي زين موتور خوابيد و در همين زمان، حميد پاهايش را از روي تن درازكش ترك رد كرد و زانو زده بر زين، در يك تيك اف مهيب، سينه سنگين هوندا را از جا كند و «ريس»، غريد و رسيد به انتهاي لاين.
حميد فتحي، از آن روزي شد « حميد جنازه» كه با يك موتور قراضه قرضي، رفت و مسابقه داد و مدال نفر اولي گرفت و بچه محلها پرس و جو كردند كه « كي اول شد؟»، جواب دادند كه «حميد... كدوم حميد؟ همون كه با اون موتور جنازه مسابقه داد ...»
حميد كه سال 1350 رفت پيست شهران و «تيمور شاهي» را ديد كه چطور، موتورش را مثل كبوتر، از روي 6 تا ماشين بغل به بغل، پرواز داد، از همان وقت، مادر و پدر و همه زندگياش، شد موتور؛ به جاي مادر و پدري كه نداشت و زندگياي كه همهاش، دويدن براي سير كردن شكم 4 خواهر و برادر كوچكترو بزرگتر بود. مهم نبود چقدر در كارخانه كفش ملي و دهها كارگاه كوچك و بزرگ جان كند و كارهايي انجام داد كه از طاقت يك بچه 11 ساله خيلي بيشتر بود. مهم اين بود كه به عشقش رسيد؛ هوندا 125، YZ 125، سياف 250، سياف 400، هوندا 750، سوزوكي 1000 ....
«ما، 30 تا بوديم. قهرمان بوديم. بهترينهاي موتورسواري ايران بوديم. علي جباري، نوروز، جليل، عباس رابوكي، هاشم امري كه از شيراز مياومد، اينا خيلي خوب بودن. اينا، كراس سوار بودن. من، هم موتور سنگين ميروندم، هم كراس. عشقمون، موتورسواري بود. ميرفتيم پيست شهران، بالاي انبار نفت. ميرفتيم پيست گيشا. من اونجا با سوزوكي 1000 پرش ميزدم. هميشه هم ترك موتورم، دختر سوار ميكردم. اون روزم كه دكتر اومد سراغ ما، ترك موتورم دختر سوار كرده بودم. صبحش، كميته مركز، موتورم رو گرفته بود. همون سوزوكي 1000 رو. ما رو بردن ميدون بهارستان و ازمون تعهد گرفتن كه ديگه دختر سوار نكنيم. تعهد داديم كه ديگه سوزوكي 1000 نياريم تو خيابون. مام گفتيم باشه. موتور رو پس دادن. ولي نميتونستم كه موتور، عشقم بود. هر كي توي اين دنيا يه عشقي داره. مام عشقمون موتور بود. ظهرش دوباره منو گرفتن. يه ملايي تو كميته بود. تا منو ديد، گفت مگه تعهد ندادي؟ گفتم چرا. گفت پس چرا سوار شدي؟ آقا ملا گفت اگه تونستي اين موتور رو ببري، من ريشامو ميتراشم. ديگه موتور رو گرفتن و پس ندادن. مام اومديم خونه با دل شكسته. رفيقم؛ رمضون شيشهبر، اومد درِ خونه. گفت حميد، بيا بريم گيشا. گفتم موتورم رو گرفتن. گفت عيب نداره، بيا با موتور من بريم گيشا. با موتور رمضون رفتيم گيشا. دوباره سوار شدم. دوباره، دوتا دختر ترك موتورم سوار كردم. تك چرخ ميزدم كه ديدم يه ماشين اومد واستاد پاي تپه. در رفتم. فكر كردم كميته است ميخواد دوباره منو بگيره. با همون دوتا دخترا، شيب تپه رو رفتم بالا واسادم. همون وقت يه كراس سوار اومد بالا، گفت حميد، اينا كميته نيستن. اين دكتر چمرانه، ميگه به اون موتورسواره بگين بياد پايين. ميگه به اون پسره كه كاراي قشنگ ميكنه بگين بياد، من كارش دارم. چمران رو ميشناختم. آدم خاكي و باحالي بود. خيلي مشتي بود. فرق ميكرد با بقيه. همون موقع، جيپشو برده بود پيش ابي صافكار؛ سمت شهر زيبا. جيپ رو براش واترپروف كرده بود كه اگه تو آب و گِل رفت، خاموش نكنه. اگزوزشم از كاپوت جلو داده بود بيرون و لاستيك پهن براش انداخته بود. با موتور، با همون دو تا دخترا، رفتم پايين، پيش چمران. گفت عزيزجان؛ تكه كلامش اين بود. گفت عزيز جان، پسر جان، تو كه اينطور با جونت بازي ميكني، بيا به مملكتت خدمت كن. الان عراقيا اومدن اهواز، دارن به ناموس مردم تجاوز ميكنن. گفتم حاجي، حقيقتش، كميته مركز، موتور منو گرفته. موتور منو پس بدين، جنگم ميام. گفت باشه. تو فردا صبح بيا ساختمون نخستوزيري، من موتورت رو پس ميگيرم.»
فردا صبح، حميد فتحي، ميرود ساختمان نخستوزيري؛ خيابان سپه، پشت ساختمان مجلس قديم. ميرود و ميبيند چند نفر ديگر از بچههاي موتورسوار هم آنجا هستند؛ 15 نفر.
«دكتر» پاي قولي كه داده، ميايستد و نامهاي خطاب به كميته مركز، مهر و موم ميكند و حميد و نامه را ميسپارد دست يكي از چريكهايش. ميروند ميدان بهارستان، پيش همان آقاي ملا.
«آقا ملا، نامه رو خوند و از كلهاش بخار بلند شد و داد زد، موتورش رو بدين بهش بره. رفتن و موتورمو آوردن. مخصوصا موتورمو روشن كردم و همون جا يه خورده گاز دادم ولي اونا ديگه نميتونستن منو بگيرن. موتورمو بردم خونه و برگشتم نخستوزيري. اونجا 10 تا موتور صفر كيلومتر گذاشته بودن براي ما. موتورايي كه سر جبهه سوار بشيم؛ سي اف 250، سي اف 400، CZ 450، مايكو 540، بولتاكو 250، مونتاسو 250، ياماها 250، ياماها 400، هوندا 250، همه موتورايي كه دوست داشتيم. تو حياط نخستوزيري، موتورا رو سوار شديم و هي گاز داديم و رو پلهها تك چرخ زديم تا اينكه يه آقايي اومد از اين ريش بزيا. داد زد گفت چرا آنقدر سر و صدا ميكنين؟ شماها اعصاب ما رو داغون كردين. گفتيم اين كيه؟ گفتن آقاي بازرگانه. بعد گفتن بريم سوار اتوبوس بشيم؛ اتوبوسي كه ما رو ميبرد جبهه. يه لحظه دو دل شدم، ولي سريع فكر كردم نامرديه كه بخوام برگردم و بپيچونم. فقط، وقتي اتوبوس از تهرون رفت بيرون، به خدا گفتم، آخدا، من زنده برگردم كه موتورم بيصاحب نشه. اولين مرخصي كه برگشتم، وقتي رسيديم ميدون شوش، گفتم اِاِاِ پسر، زنده مونديما. آخه اونجا فضا طوري بود كه باورت نميشد زنده بموني. وقتي رسيدم خونه، اولين كاري كه كردم، رفتم موتورمو روشن كردم. تا چند روزي كه مرخصي بودم، شبا پيش موتورم ميخوابيدم. وقتي ميخواستم برم، از موتورم خداحافظي ميكردم.»
سرحدات جواني
اواسط دهه 50، گنگ موتورسوارهاي تهران، عشق موتورهايي بودند كه «ايزي رايدر» و «لومان» و «ديناميت» ميديدند و روياي «استيو مككويين» بودن و «جيمز دين» بودن و «ايول كنيول» بودن در سر ميپروراندند و روي زين يغور «كراس» و «تريل» سوزوكي و هوندا و ياماها و مايكو، ميگازاندند و در ارتفاع 10 متر و 12 متر و در درازاي 30 متر پرش ميكردند و روي تنه صخرهاي و ستبر «دربند»، تا «شيرپلا» و «توچال»، آج چرخها را آبديده ميكردند. روياي همه پسرها، تپههاي شهران بود؛ پيست كلاسدار تهران كه مسابقات كشوري موتور سواري هم، آنجا برگزار ميشد و پاتوق بچه پولدارها بود. موتورسوارها، براي تمرينهاي دمدستي، تريل و كراس را ميراندند تا تپههاي عباس آباد و خاني آباد نو و تهرانپارس و گيشا كه گردنه مانور درهم جوشي بود از عشق موتورهاي در حال تمرين ژستهاي هرچه رو كم كنتر و كيف قاپهاي در حال تمرين فرارهاي هر چه آژان جا بذارتر. دنياي اين پسرها، چه پولدار و چه بيپول، در تمام سالهاي اواسط دهه 50 كه اوج شلتاقهاي بيضررشان بود، يك مرز مشترك داشت؛ موتورسواري. توي پيست، عيار هر كدام، فقط و فقط، بسته به تعداد دوري بود كه چرخ «كراس» روي هوا ميچرخيد و عرض و طول نامرئي جهشي در پس زمينه آسمان كه آدمها را منتظر ميگذاشت تا وقتي سينه چرخ جلوي موتور با زبري زمين مماس شود. غروب جمعه، پاتوق موتورسوارهاي تهران؛ بچههاي خسته از فوران آن همه ديوانگي، سينما «راديوسيتي» بود كه فيلمهاي موتور سواري سينماي جهان را نمايش ميداد. جوانهاي دهه 50 كه حالا مردهاي پا به سن گذاشتهاي شدهاند، خاطره از ياد نرفتني شان، آن غروب جمعهاي است كه توي صف «راديوسيتي» ايستاده بودند براي خريدن بليت فيلمي از «وارناتس» و وقتي وارد سالن نمايش شدند، هر طرف نگاه كردند، همه صندليها، بچه موتورسوارهاي تهران بودند ......
اتوبوسي به مقصد سرنوشت
«دكتر» گفته بود هر كدامتان ميخواهيد بياييد. قبل از حركت اتوبوس، يك نفر از اعوان چمران، از پلههاي اتوبوس آمده بود بالا و رو به 15 جوان ژيگول كه كيپ تا كيپ صندليهاي اتوبوس 302 سفيد مدل 57 نشسته بودند، گفته بود: «هر كسي چيزي جا گذاشته يا كاري داره، بره و دفعه بعد بياد.»
از آن جمع 15 نفره كه صبح 15 آبان 59 در حياط نخستوزيري، صف بستند و موتورهاي صفر كيلومتر مصادره شده از پاركينگ «شاهپور غلامرضا» را هندل زدند و روي رديف پلههاي جلوي ساختمان، ليلي رفتند، 1 نفر، بعد از شنيدن اين حرف، بيخداحافظي از اتوبوس پياده شد و تا امروز هم هيچ كس او را نديد و دربارهاش نشنفت .
14 نفر ماندند؛ محسن طالبزاده (سرگروه تيم اعزامي به جبهه) جليل نقاد (معروف به جليل پاكوتاه) حسين صيف صيفور (معروف به حسين بيلو) احد كاظمي اهري (معروف به احد تركه) سيد عباس حيدر رابوكي (معروف به عباس قهرمان) نوروز واحد (معروف به نوروز بچه) محمد تهراني (معروف به ممد دماغ) حميد فتحي (معروف به حميد جنازه) داوود (معروف به داوود يه چرخ) علي جباري (معروف به علي جوجو) يوسف جعفري (معروف به يوسف كميته) اكبر مينايي (معروف به اكبر ميتسوبيشي) حسين (معروف به حسين كاراته) و محمد اسماعيلي.
از آن 14 نفر، احد و محسن شهيد شدند. عباس و جليل و يوسف، مجروح شدند.
بازخواني «خاطرات موتورسيكلت»
زمستان 1398، يك فيلم مستند در جشنواره سينما حقيقت به نمايش درآمد؛ «خاطرات موتورسيكلت». روايتي از احوال امروز بازماندگان جمع 14 نفره موتورسوارها كه از آبان 1359، مصطفي چمران؛ دكتر امريكا درس خوانده را در جبهه «اهواز» همراهي كردند؛ پسرهايي كه پيشانيشان، تبدار هيجان و آشوب بود اما مطيع امر چمران چريك، خمپاره انداز و آرپيجي زن و بيسيم چي تا كرانه كارون بردند و برگرداندند. اين فيلم، صفحاتي از آرشيو جوانيها و قهرمانيهاي اين عشق موتورهاي فراموش شده را بازيابي ميكند. اصلا سر نمايش همين فيلم بود كه جماعتي فهميدند گنگ موتورسوارهاي دهه 50، چطور بيخيال كري خواندن سر چرخ پراني روي پيست شهران و هروله چرخهاي موتور بين ساحل نوشهر تا برج شهياد، حرمت بچه «سرپولك» را روي چشم گذاشتند و از ظهر 15 آبان كه آمدند و داخل حياط پشتي ساختمان مجلس «سنا»، به خط سوار اتوبوس مدل 57 شدند و مستقيم رفتند تا اردوگاه اهواز، مقهور هيبت لحن كتابي «دكتر»، طرز حرف زدنشان را پا به پا كردند و مودب شدند و با دو شهيد و سه مجروح برگشتند و بعد از برگشتن، عشق موتور را لاي درز آجر خانه قديمي نازي آباد و جيحون و تهرانپارس و ميدان خراسان و قلعهمرغي و اتابك، پنهان كردند و همه آن گردن كشيدنها، جاي خودش را سپرد به حسرتهاي سنگين كنج چشمهايشان تا همين امروز .....
نوزادي كه از دل جنگ متولد شد
بچههاي جنگ نديده، رفتند و زدند به دل جنگ. هيجان و كله شقي و ترس و غيرت، درهم تنيده شد و از اين بچهها، آدمهاي ديگري ساخت. آدمهايي كه فهميدند زندگي، روي ديگري هم دارد؛ يك روي زشت، يك روي كثيف، يك روي ناجوانمردانه. اين فهميدنها بود كه عباس را وادار كرد بعد از هر مرخصي، دوباره و دوباره برود جبهه اهواز و براند تا شوش و هويزه و انديمشك و حتي خبر شهادت چمران را هم كه شنيد و حتي تابلوي «ستاد» را هم كه از سر در كاخ استانداري اهواز برداشتند، باز هم برود و برود و سابقه حضور بيمواجبش در جبهه، برسد به 483 روز. نقطه پايان اين رفت و آمد، 6 ماه بعد از شهادت «دكتر»، در عمليات «طريقالقدس» روي كاغذ آمد؛ آذر ماه 1360، وقتي سه گلوله بيهدف، در آسمان «بستان» استخوان ترقوه عباس را هدف گرفت و دستور انتقال به بيمارستان اهواز صادر شد. عباس، سه سال قبل به سرش زد برود و پيگير سابقه جبههاش شود كه وقتي كارمند بنياد شهيد، در پروندهاش نوشت «483 روز حضور در جبهه به علاوه 5 درصد جانبازي»، از كارمند بنياد شهيد پرسيد: «اين 5 درصد يعني چي؟» كارمند جواب داد: «يعني كشك.»
جليل هم از «خيز 5 ثانيه» جان سالم به در نبرد وقتي تركش خمپاره، جمجمهاش را هدف گرفت. كراس سوار يكه تاز تك چرخ زني دهه 50، از كما كه درآمد، ديگر قادر به حرف زدن نبود و دست راستش ديگر حركت نداشت و پاي راستش، هيچوقت ياري نكرد براي خاطره بازيهاي تك چرخ پراني. حالا، جليل يك مغازه تعمير موتور دارد؛ تقاطع خيابان ري و خيابان خراسان. يك جاي دور، هرچه دورتر از رفت و آمدها و كنجكاويها كه 40 سال بعد از شروع جنگ هم، براي كنجكاوي خيلي دير شده.
يوسف، با ريه سوراخ و يك تركش كوچولو؛ يادگار عمليات « فتح المبين»، به خانه برگشت .تركشي كه 38 سال است كنار رگهاي اصلي قلبش خانهنشين شده است. يوسف، تا چند سال قبل، سر مزار احد و محسن ميرفت؛ قطعات 24 و 27 بهشت زهرا؛ پايين پاي «دكتر»؛ همانطور مطيع و فرمانبر.
حميد، بعد از 6 ماه برگشت تهران. دوباره هم نرفت. هر چه تا آن وقت ديده بود، بس بود. رفيقش او را برد پاي كاري كه قرار بود شناعتش كمتر از خط مقدم باشد. نبود.
«رفتم ستاد تخليه فرودگاه. هر يه ربع، جنگنده 330 مياومد و مجروح خالي ميكرد. به من آمبولانس داده بودن و بايد مجروحاي بد حال رو ميرسوندم بيمارستان. اونجا از اهواز بدتر بود. ديگه نه ميتونستم غذا بخورم، نه ميتونستم بخوابم. اون جوونا رو كه ميديدم، همه، بيدست و بيپا، ديگه اشتهايي نميموند. روز آخر، يه مجروح به من دادن، فقط يه تنه بود با يه سر. بردم بيمارستان 501 ارتش. به رفيقم تلفن زدم گفتم ديگه نميام. مريض شدم. افسردگي گرفتم. دو سال طول كشيد تا حالم خوب بشه. ما تا وقتي نرفته بوديم جبهه، نميدونستيم جنگ چيه، نميدونستيم جنگ چقدر بده.»
زيارت خاطرهها
عباس، هر سال يك سر ميرود منطقه؛ مناطق عملياتي جبهه «اهواز». ميرود همان جاهايي كه آرپيجي زن ميبرد و نيروي شناسايي ميبرد تا اين بچهها تانك بتركانند ياگراي عراقيها را به فرمانده گردان مخابره كنند و در فاصلهاي كه آنها كارشان را انجام دهند، دو تا تك چرخ هم روي ماهورهاي پنهان از چشم ستون پنجم ميزد كه دست خالي برنگشته باشد. خبر همين تك چرخ پرانيها به گوش «دكتر» رسيده بود كه وقتي در عمليات آزادسازي سوسنگرد مجروح شد و چند روزي در اردوگاه اهواز بستري بود و بچههاي موتورسوار به عيادتش رفتند، با همان لحن عصا قورت داده، از آن همه عشق موتورسواري كه خودشان را غريبههايي ميديدند بين آن همه رزمنده كه هيچ عشقي جز شهادت نداشتند، پرسيد: «شما براي موتورسواري آمديد جبهه يا براي جبهه آمديد موتورسواري؟»
عباس، 40 سال دنبال تك تك همان جمع 14 نفره گشت و همه اين سالها را با طعم تند و ملس و شور خاطره رفاقتهاي قبل از جنگ و 483 روز سابقه حضور در جوار خاكريزها رنگ زد و حالا ته نگاهش، ميشود نقش محوي از پسر 20 سالهاي ديد كه سوار بر كراس سفيدي كه هنوز، آجهايش از داغي خاك پيست شهران، تبدار است، بين شوش و انديمشك ميراند تا برسد به گردان و بيسيم چي سوار كند به مقصد نزديكترين خاكريز عراقيها.
«داداشم يه موتور دندهاي 80 سيسي داشت كه گاهي سوار ميشدم. تو محلمون هم چند تا موتورسوار بودن كه با موتوراي پرشي ميرفتن تپه. اول دبيرستان، ترك تحصيل كردم و رفتم سر كار كه بتونم موتور بخرم. يه موتور گازي خريدم. پرس و جو كردم كه اينا كجا ميرن؛ تپههاي عباس آباد و تهرانپارس. تا جايي كه ميشد دنبال اينا ميرفتم. گوشه پيست واميسادم نگاشون ميكردم ميگفتم يه روزي بشه مام مثل اينا بشيم. كم كم پام توي پيستاي موتورسواري باز شد. 15 سالم كه بود ميرفتم پيست. 16 سالم بود كه كراس خريدم.»
جوانه زدن عشق موتور در دل جوانهاي تهران، آنقدر ساده اتفاق افتاد كه حالا وقتي يكي از نسل دهه 30، تعريف ميكند چطور دل و دين به هيبت دو چرخ پيچ شده به زين و دسته فرمان قادر به هزار شيرين كاري عجيب باختهاند، حسرت ته دل آدم ميافتد كه چه نسل بيشيله پيلهاي بودند و خودشان خبر نداشتند و چه هوسهاي بيحاشيهاي داشتند در اتمسفر آن سالهاي پايتخت كه با رسيدن پاي برق به خانهها، دك و پزش نونوار شده بود و يك چندي از جوانهايش، الگوهايشان را با دست فرمان قهرمانهاي سينما برش ميزدند و به تاسي از آن عظمت دستنايافتني كه پرده جادويي در نگاههاي بهتزدهشان مصور ميكرد؛ فرمان موتور 80 سيسي و 125 سيسي را تاب ميدادند و اگزوز موتور را خالي ميكردند و روي تپههاي تهران، با موتوري كه حالا اسمش با همين لباس عاريه، «موتور مدل جوانان» بود، بالا پايين ميپريدند.
عباس يادش ميآيد وقتي پاي «كراس» و «تريل» به تهران رسيد، وسوسههاي پيچيده، شمايل كريخوانيها را هم تغيير داد: «.... اگه تونستي اين شيب رو بري بالا، من پيرهنمو از تنم در ميارم ميدم به تو.... اگه تو 10 متر تك چرخ زدي، من 30 متر تك چرخ ميزنم....»
31 شهريور 1359، عباس با رفقايش، جلوي ساندويچ فروشي عمو و پسرعموهاي موتورسوار «گوگوش»، سر گيشا ايستاده بود و ساندويچ ميخورد كه سه تا هواپيماي سياه در آسمان جنوب غرب ديدند و صداي مهيبي از دوردست شنيدند و يك نفر كه يادش نميآيد كي بود، هراسان دويد سمت پل تاج و فريادش گم شد كه: «مهرآباد رو زدن.»
عباس رابوكي، متولد 1337، قهرمان كراس سوار كه سالهاست مدالها و كاپهاي قهرمانياش، كنج انباري خانه، خاك ميخورد، صبحهاي جمعه، لباس موتورسواري ميپوشيد و راهي «پيست» ميشد؛ تهرانپارس، گيشا، شهران، عباسآباد. گاهي هم صخرههاي «دربند» را موتورپيمايي ميكرد تا «شيرپلا» و از آن طرف ميراند تا «توچال» و يك وقتهايي هم، گروهي، ميافتادند در جاده با صفاي «چالوس» يا ميرفتند سمت «امامزاده داوود» كه جادهاش مثل حالا، هموار نبود و در گويش عشق موتورها، به جاده «نعلشكن» معروف بود. عباس هم مثل باقي آن جمع موتورسواري كه پدرهاي پولدار نداشتند، همه جور كاري كرد كه كراسش را حفظ كند؛ كارگر آهنگري و توليدي لوازم ورزشي شد و باربر بازار «بينالحرمين» شد تا با مزد روزانه و هفتگي اين شغلهاي دم دستي، خرج آب و روغن «كراس» در بيايد و از كنارش براي خريد لباس و پوتين و كلاه موتورسواري هم مايه بگذارد. اول دهه 50، سر جمع مزد ماهانهاش 800 تومان بود و يادش هست كه 600 تومان داد و يكدست لباس و پوتين موتورسواري دست دوم خريد.
«اون روز از پيست شهران اومده بوديم گيشا. نگاه ميكردم كه كجا تك چرخ بزنم وسط شلوغي تريل و سوزوكي 1000 و دو سيلندر كه پايين تپه ميپريدن. سرازيري رو تك چرخ اومدم پايين. يه پيچ بود كه بايد ميپيچيدي و بقيه شيب رو ميرفتي بالا. پيچ سر يه تپه بود. با خودم گفتم نميپيچم، يه نيش گاز ميزنم و يه پرش ميكنم كه برگردم پايين. دور زدم و برگشتم كه محسن، با موتور اومد سمت من. گفت تو چمران رو ميشناسي؟ اسمي ميشناختم. يكي، دو تا از عكساشم ديده بودم. ميدونستم رفته كردستان و جنگيده. يكي، دو تا سخنرانيشم ديده بودم، ميدونستم وزير دفاع شده. اول انقلاب بود. مام همه رو رصد ميكرديم، هر كي آقاي طالقاني رو ميشناخت، چمران رو ميشناخت. جاده كنار تپه رو نشون داد. گفت بيا كنار اون لندرور. چمران تو ماشينه. گفتم چي ميگي؟ وزير دفاع، تو اون لندرور؟ گفت آره بابا. فكر كردي چه خبره؟ رفتم ديدم عقب لندرور نشسته بود. يه طوري كه تپه رو ميديد. همه رو ميديد. يه والور جلو پاش روشن بود واسه سرما. در رو باز كردم، اون اول سلام كرد، قبل من. گفت سلام عزيز جان...»
صبح فردا، عباس با لباس موتورسواري و سوار بر «كراس» سفيد، ميرود «نخستوزيري» اما قبل از ورود به محوطه «پاستور» به فكر چند تكچرخ ميافتد كه سر صبح، قوت گرفته باشد و اول «باغشاه» سينه كراس سفيد را از زمين ميكند و چهارراه سپه، چرخ سرگردان را جلوي نگاه مبهوت نگهبانهاي دانشكده افسري، زمين ميزند و مودب، ميراند تا حياط نخستوزيري؛ همانجا كه 10 موتور صفر كيلومتر سفيد و قرمز، آب به دهان 15 عشق موتور انداخته بود. همه خيالاتش اين بود كه خبري ميگيرد و بعد از چند پرش و تك چرخ، ظهر، جمعي ميروند چلوكبابي خيابان نفت كه ورق، جور ديگري برگشت و كراس سفيد را گوشه حياط نخستوزيري، كنار باقي موتورهاي اعزامي به جبهه پارك كرد و با لباس موتورسواري، نشست روي صندلي اتوبوس 302 سفيد مدل 57.
«از سمت شوش كه ميرفتيم اهواز، ديديم مردم، تو جاده در حال فرارن. پياده و سواره. پيادهها، بقچه پيچ رو سرشون گذاشته بودن و پابرهنه تو جاده ميرفتن. وقتي رسيديم اهواز، مردم هرچي داشتن، بار گاري كرده بودن و از شهر بيرون ميرفتن. شهر خالي بود. در مغازه هاشون باز مونده بود. تلويزيون خونهها هنوز روشن بود، تو يخچالاشون هنوز خوراكي بود.»
30 نفر با اتوبوس 302 مصادرهاي رسيدند اهواز. صندليهاي سمت راست اتوبوس، جوانهاي عشق موتور مينشينند با ريخت و شمايل شر و آرتيستي، صندليهاي سمت چپ، چريكهاي «دكتر» مينشينند؛ نارنجك بسته و ژ3 به دست. اين طرفيها شوخيهاي ركيك ميكنند و ترانههاي شش و هشت ميخوانند، آنطرفيها، قرآن دست گرفتهاند و از لحظههاي معنوي «خط مقدم» ميگويند و نسيم اين گفتهها، نيم خورده تا صندليهاي اين سمت هم ميرسد. از همين جا، پسرها بوي جنگ را شنيده بودند اما به روي خودشان نميآوردند و حواسشان را پرت كرده بودند به بيخيالي و به همهچيز، حتي به چپ شدن اتوبوس و آونگ مرگ كه دم گوششان تكان ميخورد در جاده باريك خرم آباد وقتي آيينه بغل اتوبوس با رفيقش شاخ به شاخ شد هم، ميخنديدند تا كه اولين لحظههاي استقرار در اهواز؛ در آن مدرسهاي كه ديگر قرار نبود صلح و مهرباني درس بدهد، بد طوري سيلي زد توي گوش پسرها حتي اگر پس خيالشان، ميخواستند شهر كنار گوش خط مقدم را هم پيست شهران فرض كنند اما مزه ناجور ماش پلوي دستپخت آشپزخانه جنگي، يادشان انداخت از خانه و پيست شهران، چند كيلومتر دورند و دستشان چقدر از خيابانهاي تهران بيخيال كوتاه است و يكي از چريكها با پوزخند، جواب آن همه نك و نال خام را داد كه: « غير از اين هيچي ديگه نيست بخوري. الانم تو اهواز آب خوردن ندارين. زدن تصفيه خونه رو نابود كردن.»
پسرها اول باور نكرده بودند، رفته بودند و شيرهاي آب را باز كرده بودند و از بوي گند فاضلابي كه به جاي آب از توي لولهها زد بيرون، پس كشيدند و وقتي اصابت گلوله توپ،ديوارها و دلهاي الكي خوششان را لرزاند و از ترس، جست زدند زير هر جل و پارهاي كنار دستشان پناه گرفتند، فهميدند كه جدي جدي پاي «جنگ» ايستادهاند.
«ما رو بردن اردوگاه درب خزينه. گفتن شما موتورسواراي دكتر چمرانين. نيروهاي مخصوص، شدن مسوول آموزش. گفتن وقتي صداي سوت خمپاره رو شنيدين بايد دمر بيفتين زمين كه تركش و موج خمپاره از بالا سرتون رد بشه. گفتن بايد آرپيجي زدن با موتور رو ياد بگيرين كه وقتي ميرين منطقه، بلد باشين. خوندن نقشه و قطبنما رو يادمون دادن. گفتن اگه نتونين مسيريابي كنين، 5 متر پاتون رو بذارين اون طرفتر، رفتين تو محدوده دشمن. من حتي جعل اسنادم ياد گرفتم كه اگه اسير شدم، بتونم با كارت و مدارك جعلي، فرار كنم. يادمون دادن با پاشنه پوتين مون، مهر و كليشه بسازيم. گفتن برين جيره بگيرين. جيره، يه كنسرو بود، يه بسته نخودچي كشمش و يه تيكه نون كپك زده. بهمون اسلحه بِرنو دادن. با همون اسلحه ياد گرفتيم كه اين خشابه و اين گلنگدنه و اين مگسكه و يكي مونم، اشتباهي يه تير زد كنار پوتين فرمانده. روز دوم آموزشي، 35 كيلومتر ما رو دور يه كوه، پياده راه بردن به بهانه رسيدن به جنازه يه هواپيما و وقتي غروب برگشتيم سر جاي اولمون و هيچ هواپيمايي هم پيدا نكرديم، فهميديم چريكا خواستن تلافي اون تير انداختن اشتباهي رو سرمون در بيارن .آخر اون پيادهروي، 200 متر مونده بود تا اردوگاه، شروع كرديم به سرود خوندن و سوت زدن، عين فيلماي سينما.»
هيچكدام نميدانستند كه سرنوشت آن همه سال رفاقت، پاي ميدان آموزش نظامي، جور ديگري نوشته ميشود. فرداي آموزشها، هر كدام، راهي يك گردان و دسته شدند تا امربر فرمانده باشند. اولين ماموريت عباس اين بود كه با يكي از بچههاي تيم شناسايي بروند «كوت سيد نعيم»، تا آخرين نقطه امن پشت خاكريز دشمن و گرا بدهند.
«گفتن بايد موتورامون رو گلمالي كنيم و گوني بپيچيم و چراغامونو رنگ بزنيم و خودمونم لباس استتار بپوشيم. ما يه جور نيروي ترابري بوديم تو زمان و مكان قبل از عمليات كه نيروي پياده و سواره نميتونست بره تا خط مقدم چون عراقيا ديد داشتن. نيروي شناسايي، اگه ميخواست پياده بره وگراي توپخونه و تانك و سنگر عراقيا رو بگيره، نصف روز طول ميكشيد. زرهي و نفر برم كه به كل ميرفت رو هوا. ما 7 دقيقه اينا رو ميبرديم پاي خاكريز عراقيا. 20 دقيقه طول ميكشيد گرا بدن به توپخونه و خمپارهزن. تا عراقيه بفهمه ما كجا بوديم، رفته بود اون دنيا و مام برگشته بوديم سنگر. يه وقتايي، آرپيجيزن ميبرديم تا آخرين نقطهاي كه ديد داشت به تانكاي دشمن، پياده ميشد و هدف ميگرفت. يه تانكو ميزد، ميدويد و داد ميزد روشن كن بريم، جلدي سوار ميشد ميرفتيم سمت يه تانك ديگه. اگه ساعت 4 صبح، باتري بيسيم بچههاي كمين، خالي ميشد، بايد باتري تقويت شده به دستشون ميرسونديم كه سريع بتونن گزارش بدن.»
شهادت يكه سوار
احد وقتي تير خورد، 200 متر با عباس فاصله داشت؛ «مالكيه» پشت خاكريز عراقيها. يكي از رزمندهها، عباس را ديد و گفت: «سيد، فكر كردم شما تركش خوردي، يه موتور اونجا بود آخه.»
احد، «تريل» داشت و خرج موتورش را از تك چرخ پراني و حركات نمايشي با «سايدكار» در عروسيها جور ميكرد. وقتي «دكتر» شنيده بود كه احد، سايد كار دارد، او را از فهرست اعزاميها خط زده بود. ميگفتند احد رفته وسط حياط نخستوزيري، خودش را از يك درخت آويزان كرده و آنقدر آويزان مانده تا «دكتر» از آن مسير رد شود و احد داد بزند و بگويد كه «آقاي دكتر، به خدا من تكاورم» و چمران راضي شود كه احد هم در گروه بماند. گروه 14 نفره، اسم احد را گذاشته بودند «احد للّهي» بس كه هر كار انجام ميداده و هر حرفي ميزده، قبلش يك والله و لله ميگفته.
«احد رفته بود پيش بچههاي ژاندارمري. عراقيا اون طرف رودخونه بودن، ما اين طرف. احد بچهها رو برده بوده براي شناسايي و تازه برگشته بودن و داشته براي بقيه تعريف ميكرده و حواسش نبوده كه وسط سنگر واستاده كه يه خمپاره 120 ميخوره وسط جمع. من با موتور ميرفتم همون سمت كه ديدم خمپاره چطور زمين خورد. با خودم گفتم اين، بچههاي سپاه رو زده. تو همين مسير، يكي از بچهها رسيد به من. گفت سيد، فكر كردم شما تركش خوردي، يه موتور اونجا بود آخه. اينو كه شنيدم انگار موتورم شد موتور جت. رسيدم ديدم همه اون جمع، دست و پا كنده و پخش و پلا. رفتم جلو. احد بود. سينه لباسش خوني بود. وقتي رفتم بالا سرش، چشماش رو به آسمون بود.»
جواني زير نگاه « چمران»
قهرمانهاي تريل و كراس دهه 50 كه موتورهاي صفر كيلومتر پارك شده زير سايبان حياط نخستوزيري، زبانشان را بست كه ترس از گلوله توپ و تانك و تير را بيخيال شدند تا حظي هم از تك چرخ پراني روي رملهاي آدمخوار «الله اكبر» برده باشند، به عشق موتورسواري رفتند جبهه «اهواز». جبهه را هم يك پيست خيلي بزرگ ميديدند كه لابهلاي آنتراكت تكچرخزدنها و پرشها در دل نخلستانها، خدمتي هم به وطن ميكردند؛ همانطور كه به «دكتر» قول داده بودند .....
«وسط آموزش، از هر فرصتي استفاده ميكرديم موتوربازي كنيم. بيرون اردوگاه درب خزينه، پيست و مانع پرش درست كرديم. وقتي عراقيا سوسنگرد بودن، پشت اردوگاه طالقاني اهواز، پيست موتورسواري درست كرديم. اونجا انقدر با موتور شلوغ كاري كرديم كه ستون پنجم، به عراقيا خبر داد و اونا كه 75 كيلومتر دورتر از ما بودن، خمپاره گذاشتن توي كمپرسي، آوردن تو نخلستوناي پشت اهواز و از فاصله 4 كيلومتري، پيست رو زدن. توي ستاد جنگاي نامنظم (ساختمان كاخ استانداري اهواز) انقدر با موتور، روي پلههاي ساختمون ستاد تك چرخ زديم و پريديم كه بيرونمون كردن و ما رو فرستادن اردوگاه رودابه. اونجا، يه بار من با موتور پرش ميزدم كه اومدم رو طاق ماشين دكتر و طاق ماشين داغون شد. فكر ميكرديم اينجا شعبهاي از پيست شهرانه. تو عمليات بستان، منو با يكي از بچههاي شناسايي، فرستادن سمت عراقيا؛ 5 كيلومتر بعد از حميديه. وسط راه كه ميرفتيم، يه تپه خيلي باحال ديدم و فكرم رفت كه بهبه، عجب جاي خوبيه، جون ميده واسه پرش، اگه از اين طرف، تخت گاز بگيرم، از اون طرف، موتور تا 25 متر ميپره. نيرو رو دم يه كانال پياده كردم و گفتم همين جا بمون تا من بيام. تا اون كارش رو انجام بده، منم رفتم سمت تپه. يه دونه از اين طرف پرش زدم، با خودم گفتم نه، اين جهتش خوب نيست. از اون طرف برعكس اومدم و ديدم بهبه، عجب پرشي. سه، چهارتا پرش زدم و ديگه خسته شدم و گازشو گرفتم و برگشتم مقر، حميديه. حسن باقري توي مقر بود. گفت، اون يارو كه باهات اومد براي شناسايي، چي شد؟ رفتم بيرون مقر، ديدم داره پياده مياد و فحش ميده.»
واقعيتهاي جنگ، بيخيالي قهرمانهاي موتورسواري را شست و برد. هيچ كدام شان با دل خوش برنگشتند. پسرها، اهل اين حرفها نبودند. خيلي سختي اگر كشيده بودند، پاي نان درآوردن بود در زندگي شهرياي كه نصف و نيمه ميگذشت ولي هر جور بود، جواب جوانيهايشان را ميداد. جنگ كه شروع شد، زندگي اين بچهها، مثل خاك دو كشور همسايه ، مرزبندي شد. سالها بعد از آنكه جنگ تمام شده بود ، موتورسوارهاي از جنگ برگشته افسرده كه به هيچ كدام از روياهاي خوش ريخت شان نرسيده بودند، با بهت و در ناباوري مطلق، ديدند آن آدمي كه از جنگ برگشته، هيچ، حتي قدر سر ناخني، شباهت به آن كراس سوار و تك چرخ زن سال 1353 ندارد. ديگر براي اين از جنگ برگشتهاي كه هر روز و هر ساعت انتظار ميكشيد كابوس اصابت تير و تركش و خرده ماندههاي رفقاي متلاشي شدهاش در كانالها و سنگرهاي منفجر شده، دست از سر هزارتوي حجم نرم مغزش بردارد تا خواب آسوده داشته باشد، تكه پارههاي علايق جواني؛ گريگوري پك و آلن دلون و چارلز برونسون و بيك ايمانوردي و سعيد راد و فردين، خاطرههاي مضري بودند كه تركيب و تعادل اجزاي تشكيلدهنده آن همه تصوير به ياد مانده از هزاران ثانيه مشاهده در دهلاويه، هويزه، سوسنگرد و خلف مسلم را بدجور به هم ميريختند. همين هم شد كه طناب رفاقت آن جمع 14 نفره؛ غير محسن و احد كه جانشان در جنگ جا ماند، بعد از برگشتنهاي زود و دير، مثل ذرههاي سراب، گسسته شد و هر كدام در كنج تنهايي خودشان، روزهاي باقي مانده را رج زدند. عباس وقتي از جبهه برگشت و تا همين امروز، شنيد كه نوروز، در موتورسازي پدرش مشغول به كار شد و دنبال محمد اسماعيلي و داوود گشت و هنوز هم پيدايشان نكرده و فقط، اكبر مينايي را چند باري در پيست ديد و چند باري با علي جباري رفتند موتورسواري. ميگفت جنگ، همهچيز را تار و مار كرد. ميگفت، وقتي از جنگ برگشتند، انگار همه، مسخ شده بودند كه ترجيح دادند از همديگر بيخبر بمانند.
«بدتر از دهلاويه نديدم. روزي 20 تا شهيد و مجروح ميداديم. اگه زنده بوديم، شانس بود. كانال ميديدي پر جنازه. جنازه بيسر، رودهاش ريخته بود بيرون، يه دست اينجا افتاده بود، يه پا اونجا افتاده بود. عراقيا توپ 145 و 175 كه ميزدن، هر يه گلوله، يه آدمو 700 تيكه ميكرد. يه آرپيجيزن رو يادمه، كوله آرپيجي رو كولش بود با سه تا گلوله كه زدنش. از دور زدنش. نفهميدم اين بنده خدا رو با چي زدن كه سه تا گلوله آرپيجي تو تَنِش سوخت. كل چيزي كه ازش موند، نصف يه كيسه پلاستيكي رو پر نميكرد. پودر شده بود. تا سه، چهار سال اول بعد از اينكه برگشتم، مادرم ميگفت شبا وسط خواب، انگار هنوز تو ميدون جنگي، داد ميزني ممد بپا تانك از پشت درخت اومد بيرون. ولي .... همين فضاها بود كه ما رو دوباره و دوباره ميكشوند اونجا. عادت كرده بوديم به اون بچهها. ديدن رزمندهها، طرز زندگيشون قاطي اون توپ و تير، برامون جالب بود. تو سنگراشونآش ميپختن. املت درست ميكردن. وقتي ما تك چرخ ميزديم، مياومدن برامون صلوات ميفرستادن. كف ميزدن. ميگفتن بده موتورت رو منم يه دور سوار بشم. ميگفتن يه پرش بزن حال كنيم.»
وجدان هاي زخمي
هيچ جور به يوسف جعفري نميآمد كه تا آخرين روز جنگ، پاي كار ايستاده باشد. روي همان عكسهاي زنگار بسته از پيست خاني آباد و پسركي كه با لباس يك سره موتورسواري زرد رنگ به دوربين نگاه ميكند و لبخند شيطنت آميزي تحويل چشمهاي بيننده ميدهد، اين قضاوت شكل ميگيرد كه اين بچه خوش تيپ كجا و 12 ماه و 12 روز سابقه جبهه با عنوان بسيجي و نيروي شبه نظامي كجا.
«صبحاي جمعه، اول يه 8 ليتري بنزين زاپاس ميگرفتم و باك موتورم رو پر ميكردم، بعد با موتورم ميرفتم بالاترين نقطه كوه، شروع ميكردم به شكر خدا بابت زيباييهاي طبيعت و اينكه بدن سالمي براي موتورسواري دارم. بعد هندل موتور رو ميزدم و تا شب، همهاش گرد و خاك ميكردم.»
كراس سوار دهه 50 كه با بقيه رفقاي موتورسوارش همدست شدند و با تايرهاي ضايعاتي، تپه پشت «هزار دستگاه» نازيآباد را مجهز به مانع پرش كردند و تنها دانشگاه رفته آن جمع 14 نفره بود كه سال 67، روزي كه با آن سنگرهاي خاكي خداحافظي كرد و اتوبوس به مقصد تهران را سوار شد، ميدانست كه ميرود و كراس زرد رنگش را ميفروشد، خيلي خلاف جهت حرفهاي همان عكس زنگار بسته قدم برداشت؛ نمازخوان بود و جبهه رفت و علوم قضايي خواند و در واكنش به درخواست ناحق، از شغل دولتي استعفا داد و مغازه فروش لوازم صوتي و تصويري راه انداخت و حالا، جايي نزديك به جاده چالوس، نزديك به همان مسيري كه روياي زنده و دست يافتني كراس سوارها بود، زندگي ميكند.
«ما بچه جنوب شهر بوديم. براي مسابقه ميرفتيم پيست شهران. اونجا بچه پولدارا رو ميديديم كه با ماشيناي آخرين مدل مياومدن، از جردن و ولنجك و نياورون، از خونههاي اعيوني. رفاقتي با هم نداشتيم. دنيامون باهم فرق داشت. فقط توي موتورسواري با هم مشترك بوديم. ما بايد از پول تو جيبيمون پس انداز ميكرديم كه لباس موتورسواري بخريم، اونا هر ماه موتورشون رو عوض ميكردن چون دلشون رو ميزد.»
تصويري كه همه اين سالها از بچههاي جبهه ساخته شد، يك تصوير مخدوش بود؛ تصويري كه با الفباي سليقه ساخته شد و جماعتي را اينطور فريب داد كه تمام بچههاي جبهه، تك به تك آن 3 ميليون و اندي هزار جوان كه راهي مناطق عملياتي جنوب و غرب شدند، دست و دل شسته از تمام ماديات دنيا و زر و زيورهاي زندگي بودند. چه كسي اين حكم را صادر كرد؟ اين بچهها عاشق نشدند؟ جواني نداشتند؟ نرقصيدند؟ نخنديدند؟ دلشان از گرماي نگاه دختر همسايه آشوب نشد؟ خيلي جسارت ميخواهد 40 سال بعد از 31 شهريور 1359، پيگير شويم كه كدام پسران شهيد، به غمزه يك لبخند، دل باخته بودند؟ عيب بود؟ آب عاشق شدن و جواني كردن، با وطن دوستي و غيرت به حفظ مرزهاي ميهن، در يك « جوب » مشترك حل نميشد؟
يوسف، همان قهرمان كراس سوار كه تكاورهاي چمران، فكر ميكردند براي قرتي بازي آمده جبهه اهواز، خاطرهاي از روزهاي زنده بودن احد به يادش آمد: «هنوز اعزام گرداني شروع نشده بود. توي اردوگاه و زمان آموزش نظامي بود كه گفتم احد، اينجا، يه جاييه كه هر آن امكان داره بچهها كشته بشن. چه بهتر كه بچهها، پاك و با وضو كشته بشن. بيا نماز و وضو به اين بچهها ياد بديم. بچهها رو دو گروه كرديم. يه گروه رو من گرفتم، يه گروه رو احد گرفت. من و احد، پيشنماز بوديم و بچهها، پشت سرمون. به بچهها ياد داديم چطور وضو بگيرن، حمد و سوره و نماز بخونن.»
عباس، «ستار» را دوست داشت و وقتي «اميل ساين» به تهران آمد و كنسرت گذاشت، عباس 10 تومان از حقوقش را داد و بليت كنسرت خريد و رفت و نشست و صداي گرم خواننده ترك را شنيد. وقتي «داريوش» در هتلي بالاي ميدان ونك، كنسرت گذاشت، يوسف كه آن وقت، كارمند نيمه وقت سازمان زيباسازي بود، با ژيان مهاري سبز رنگش كه به عشق همسانسازي با « بهروز وثوقي» در فيلم «همسفر» خريده بود، رفت تماشاي اجراي زنده داريوش. اواسط دهه 50، هنوز خبري از موج رنگ به رنگ رستورانها و كافهها نبود و «فرانكفورتر»، نهايت ولخرجي كافه روهاي تهران بود اما پسرهاي عشق موتور كه عاشق ساندويچ سوسيس و همبرگر بودند، اوج ذوقشان، پول توجيبي 25 ريالي بود كه مادر براي خريدن يك ساندويچ و نوشابه در جيبشان ميگذاشت. مثل اينها هم كم نبودند. پرده را اگر كنار بزنيم، هزاران هزار ميبينيم كه هم موزيك گوش ميكردند و هم جواني شان سيراب ميشد و هم خون شان از هجوم و هتاكي عراقيها به جوش آمد و اسلحه به دست، جوانيها را پشت درهاي خانه جا گذاشتند و رفتند كه از مرز ايران، ميلي متري هم اسير نشود.
«توي خط مقدم، من هوندا 250 سيسي سوار ميشدم كه 120 كيلومتر در ساعت، سرعت داشت و ما، وقتي مجبور ميشديم، با 120 كيلومتر در ساعت هم ميرونديم. 120 كيلومتر سرعت براي هوندا 250، يعني وقتي به يه برجستگي كوچيك ميرسيدي، موتورت 10 متر روي هوا بود. و اونجا، اين سرعت رو خيلي لازم داشتي. حمله هويزه كه من و يكي از بچهها، يه گردان تانك رو اسكورت ميكرديم، من شاهد جسورانهترين و عجيبترين صحنه زندگيم بودم؛ 70 تا تانك، هر كدوم با 500 متر فاصله از هم، پشت سر يك رديف لودر، شايد 30 تا لودر، به صف شدن و وقتي فرمانده، با بيسيم، كد شروع عمليات رو اعلام كرد، اين لودرا با بيشترين سرعتي كه ممكن بود، حركت كردن، پشت سرشون هم، تانكها. لودرا، تند تند زمين رو ميكندن و كانال درست ميكردن و ميرفتن جلوتر براي رديف بعدي كانال. تانكي كه پشت سر لودرا مياومد، ميرفت توي اين كانال و سنگر ميگرفت و بدنهاش مخفي ميموند و فقط لوله تانك بيرون مياومد براي هدفگيري و شليك. اينطوري، ديگه عراقيا نميتونستن تانك ما رو بزنن در حالي كه اتاقك بيحفاظ لودر با اون ارتفاع 4 متري بالاتر از زمين، در تيررس عراقيا بود. يادمه من اونجا، چون پشت سر تانكا ميرفتم و رانندههاي لودرا رو ميديدم كه چطور، جلودار شده بودن، فقط به اين فكر ميكردم كه در عمرم، چنين آدماي شجاعي نديده بودم. آدماي شجاعي كه خودشون رو با دست خودشون ميبردن به كام مرگ؛ توي دل دشمن. »
با يوسف، كنار مغازه جليل قرار گذاشتيم؛ همان تعميرگاه كوچك موتور سيكلت پشت ميدان قيام و گم شده بين باقي تعميرگاهها با يك تابلوي ساده « تعميرگاه جليل» . مغازهاي كه آنقدر كوچك بود فقط جاي آمد و رفت يك نفر را داشت. داخل مغازه، لوازم و قطعات يدكي موتورسيكلت، آكبند و سيم پيچ شده و اوراقي، قفسهها را پر كرده بود و ديوار بالا سر ورودي مغازه، آنجا كه جليل، هر وقت قفل كركره را باز كند و كليد برق را بزند و سر بالا بگيرد و نگاهي بيندازد، جلد مجله « جوانان » است با عكسي از جليل در حال تك چرخ زدن. قرار بود بعد از 40 سال، يوسف و جليل، جلوي همين مغازه همديگر را ببينند. ما دير رسيديم و لحظه سلام و عليك بعد از 40 سال دو رفيق را نديديم. ولي آنها، همه بازماندگان آن گروه 14 نفره، فيلم « خاطرات موتورسيكلت» را ديده بودند و ميدانستند كه پسرهاي خوش تيپ وسط دهه 50، حالا در ميانسالي چه شكلي شدهاند. از ميان آن جمعي كه رفت جبهه و زنده برگشت، فقط عباس و جليل، رفاقت شان را زين به زين، حفظ كردند. نه اينكه مغازه جليل نزديك مغازه عباس بود و نه اينكه هر دو در آن سالهاي پيش از جنگ، بچه محل بودند، بعد از اينكه از جبهه برگشتند هم، رفيق هر روزه ماندند تا همين امروز. در اين هفتهها، هر عصري كه تلفن ميزدم از عباس خبر تازهاي بگيرم، ميگفت با جليل جلوي مغازه نشستهاند.
اينطوري، روي ظرفي هم كه از نوستالژي عميق جاي خالي رفقاي موتورسوار لبريز شده بود، درپوش ميگذاشتند هرچند كه ذره ذره آن سالها؛ سالهاي خندههاي بيدغدغه و بيخياليهاي بيتاوان، نو به نو، مثل يك خاطره ناگفته، از ته دلشان ميجوشيد و به زبانشان ميرسيد. عباس، همان روز قرار ما با يوسف كنار مغازه جليل، بعد از بازيابي خاطرههاي قهرمانهاي موتور سواري، وقت خداحافظي، لابلاي يادآوريهاي هول زدهاي كه سكانسهاي كوتاه از همه آن روزهاي تكرار ناشدني بود، به يوسف گفت: «يادته؟ ميرفتيم تپههاي عباسآباد، موتورامون رو جك ميزديم، مينشستيم به شوخي و خنده و ناصرتا مياومد، ميخوند دو يو لاو مي؟ دو يو... دو يو... ما هم كف ميزديم؟ يادته؟»
بعد از انقلاب، يوسف، از كار در سازمان زيباسازي استعفا ميدهد و مثل محسن، داوطلب خدمت در كميته منطقه 11 تهران ميشود. نزديكي به چمران هم از همين خدمت داوطلبانه رقم ميخورد. پيشنهاد اعزام رفقاي موتورسوارشان را به گوش «دكتر» ميرسانند و چمران قبول ميكند و قول تامين تداركات ميدهد و محسن، مسوول شناسايي و جذب بهترينهاي حاضر به اعزام ميشود براي تشكيل تيمي با 15 نفر.
لحظههايي براي تنفس
مهمترين خدمت آن جمع 14 نفره در هر مدتي كه هر كدامشان در منطقه عملياتي ماندند، دور زدن ستون پنجم بود كه پيام محرمانه فرماندهان را گردان به گردان، كلامي و مكتوب و داغ منتقل كنند. وسط انجام وظيفه، لحظات نابي هم شكل ميگرفت از اتفاقاتي كه ميشد به حساب پاداش خدمتهاي بيمزدشان بگذارند.
«يه جايي تو نخلستون بوديم. نزديك دشمن. به خاطر موقعيتمون، دو هفته بود كه غذاي گرم نخورده بوديم. فقط كنسرو داشتيم. كنسرو لوبيا. من انقدر كنسرو لوبيا خورده بودم كه ديگه حالم از هرچي كنسرو بود بد ميشد. يه روز عصباني شدم و گفتم من ديگه كنسرو لوبيا نميخورم. من امروز تفنگمو ميندازم روي دوشم، ميرم كارون ، اونجا يكي از اين مرغاي دريايي رو ميزنم ميارم كباب ميكنيم ميخوريم. تفنگمو برداشتم و با موتور رفتم لب آب و ديدم به به، چه مرغاي درشتي. يكي رو هدف گرفتم و زدم. عين جنگندهاي كه سقوط ميكنه، پراش تو آسمون ريخت و افتاد زمين. مرغو برداشتم و برگشتم. بچهها گفتن اين حرومه. نزديك اون نخلستون، روستايي بود كه همه سكنهاش، عرب زبون بودن و همه، فرار كرده بودن و فقط چند تا پيرزن و بچه مونده بودن. همون وقت ديدم يه پيرزن با دو تا بچه خيلي كوچيك، اومد سمت ما ببينه ميتونه از ما نون خشكي بگيره براي خوردن چون اونا چيزي نداشتن و مواد غذايي بهشون نميرسيد. اين مرغ خيلي بزرگ بود و من همون طور كه گردنش رو تو دستم گرفته بودم، ديدم كه اين پيرزن و اون دو تا بچه، چطور با حسرت بهش نگاه ميكنن. گفتم مادر، اين حلاله يا حرامه؟ پيرزن، منظور من رو فهميد. گفت حلال حلال حلال حلال. شوقي كه اون پيرزن رو واداشت اون طور بال بال بزنه براي يه مرغ مرده، باعث شد من گرسنگي خودمو فراموش كنم. مرغ رو بهش دادم و گفتم مادر، اينو ببر با بچه هات بخور. پيرزن كلي دعا كرد و رفت. سه ساعت بعد، يه وانت اومد تو نخلستون. راننده پياده شد داد زد بچهها، بيايين غذاي گرم اومد. دو تا ديگ خيلي بزرگ، يكي، پر از مرغ سرخ كرده، يكي، پر از برنج. فكر كرديم الان يه بشقاب غذا بهمون ميده. گفت برين قابلمه بيارين و انقدر بخورين كه بتركين.»
تنها گزارشي كه در اين 4 دهه از قهرمانهاي موتورسوار همراه مصطفي چمران در جبهه اهواز؛ همان جمع 14 نفره رفقاي پيستهاي شهران و گيشا و تهرانپارس و خانيآباد نو و تپههاي عباسآباد، نوشته شد، روايتي مصور بود به قلم فاطمه السادات نواب صفوي (ميرلوحي) كه در همان اولين هفتههاي بعد از اعزام پسرها به جبهه اهواز، در صفحه 26 ماهنامه زن روز منتشر شد. در بخشي از اين گزارش، گزارشگر كه با حضور در منطقه، شاهد بوده كه اين جوانها، چطور ترس از مختصات جنگ را لابلاي بيخياليهايي كه برگرفته از حجم حجيم عشق به موتورسواري بود، پنهان كرده بودند و امربر گردانها و دستهها و فرماندهان شده بودند، نوشته است: «اينان، موتورسواران جبههاند. جوانان پاك باختهاي كه در گلولهباران صحنهها، بيپروا تا عمق جبهههاي درگير جنگ پيش ميروند، به دل دشمن و مواضع پوشاليش ميتازند و شهدا و زخميهاي بازمانده در جبههها را يافته و به مواضع خود برميگردند. اينان در شرايطي كه ميتوان سرنوشت نبردي را با رساندن مهمات اندكي تعيين كرد، مامور ميشوند تا اين مهمات را به رزمندگان در حال جنگ خطوط اول جبهه برسانند يا با شبيخونهاي حساب شده و ناگهاني شان، تلفات عظيمي به دشمن كه درگير ابزار و آلات سنگين جنگي خويش است، زده و به همان سبك بالي كه رفتهاند، باز ميگردند تا روزي ديگر و ماموريتي ديگر به اين ترتيب....»
يوسف، 7 دفترچه يادداشت كوچك دارد با جلدهايي به رنگ مشكي و طوسي و سورمهاي و سبز و قرمز. اين دفترچهها، سند مشاهدات بيواسطه يوسف است در 7 عملياتي كه حضور داشته. خودش اينطور براي اين دفترچهها حساب باز كرده. ولي به تعبيري، اين دفترچهها، سندهاي از دست رفتن جوانيها و آرزوهاست. يوسف، شهريور سال 1367، به خانه برگشت و اولين كاري كه كرد، موتورش را فروخت. از آن سال، نه سوار موتور شد و نه به تماشاي مسابقه موتور سواري رفت. يوسف، با قهرمانيهايش، خداحافظي كرد.
«من هيچوقت براي شهادت نرفتم. هيچ دلم نميخواست تابوتم رو براي پدر و مادرم بيارن. من رفتم كه با دشمن وطنم بجنگم و هر بار، نيتم اين بود كه برگردم. مادرم، هر بار ميگفت، تو چند بار رفتي، ديگه بسه. ميگفتم مادر، مگه نوبتيه؟ ما بايد بريم و جاي اونايي كه نميرن رو پر كنيم. تو يه عمليات، آرپيجي زن بردم كه تانك عراقيا رو بزنه. تمام مواضع ارتش عراق رو گرفته بوديم و عراقيا، توپخونهشون رو رها كرده بودن و در حال فرار بودن. فقط چند تا تانك مونده بود. خواستم به تانكا خيلي نزديك بشم. يه جايي ترمز كردم و به آرپيجي زن گفتم بپر پايين و تانكو بزن. شليك كرد و به هدف نخورد. گفتم بپر بالا بزنيمش. دوباره رفتيم جلوتر و نزديكتر كه يه هو، تانك، لوله شو برگردوند رو به صورت من. اونجا با خودم گفتم اين تانكه، با اين نميشه شوخي كرد. دور زدم و برگشتيم. وقتي هم توي آتيش خمپاره و موشك و محاصره عراقيا گير افتاديم، خيلي ترسيده بودم و ميدونستم سالم بيرون رفتن از اين محاصره، غير ممكنه. با خداي خودم راز و نياز كردم كه خدايا، من براي شهادت نيومدم. اومدم با دشمن بجنگم ولي دلم ميخواد سالم برگردم، خدايا، اگه قراره مجروح بشم، فقط يه تركش كوچيك بهم بخوره، ولي نقص عضو و چلاق و كور نشم. همون شد كه از خدا خواستم. تركشي كه توي فرار بهم خورد، ريه مو پاره كرد و كنار رگاي اصلي قلبم نشست و هنوز، همون جاست.»
آتش جنگ، روز 29 مرداد 1367 براي هميشه خاموش شد. جنگي كه تحميل شد و زندگيها را گرفت و آرزوها را برد و حرمان و افسوس به دل بازماندگان گذاشت و آدمها را بلاتكليف كرد كه حالا با اين آشفته بيسر و ته كه اسمش، «زندگي» هم نيست، چه كنند؟ اقبال قهرمانهاي موتورسواري دهه 50 هم از اين زير و زبر شدن بينصيب نماند. ميخواستند آدم ديگري باشند و به قلههاي ديگري برسند، جنگ و حضور چند ماهه و چند ساله در جبهه و ديدن رودخانه خون، چنان دورنماي زندگي شان را تغيير داد كه وقتي برگشتند، تا مدتي فراموش كرده بودند چطور بايد روال عادي روزها را از سر بگيرند.
«وقتي خبر تموم شدن جنگ رو شنيدم، توي جبهه بودم. وقتي اعلام شد كه صدام، قطعنامه رو پذيرفته، انگار توي جبهه، گرد مرگ پاشيده بودن. چنان افسردگي و غمي اون فضا رو گرفت، اونم وسط تابستون چون ما رفته بوديم براي جنگيدن، و يه دفعه ديديم حالا چه بيهدف... رفتم به فرمانده گفتم ماموريت من داوطلبانه بوده و حالا كه جنگ تموم شده، ميخوام برگردم. فرمانده گفت من تو رو سه ماه اينجا نگه ميدارم اينجا. با خودم گفتم بايد اينو اذيتش كنم فكر نكنه هر چي بگه قبول ميكنم. شب با جيپ اومد سركشي مقر. رفتم جلوي جيپ و ايست دادم و گلنگدن كشيدم. وحشت كرد و داد زد من فلانيام. گفتم من فلاني نميشناسم. دستاتو بذار روي سرت، بيا پايين. هر چي التماس كرد، گفتم تكون بخوري زدمت. اومد جلوتر، گفتم من همونم كه صبح بهت گفتم بايد برم. حالا من بايد برم يا فردا شبم اين برنامه رو داشته باشيم؟ ممكنه فردا اسلحهام روي ضامنش نباشه.»
يادگاري از بعدازظهر 15 آبان 1359
يوسف يك عكس قديمي دارد از همان گروه 14 نفره كه جلوي اتوبوس ايستادهاند. عكسي با كادر مربع كه حالا همه محتوياتش بعد از 40 سال، به زرد اخرايي ميزند. پسرها در دو رديف، ايستاده و نشسته، خيره شدهاند به لنز دوربين و لبخندكي هم از گوشه لبهايشان بيرون ريختهاند زير تاق نگاههاي مبهمي كه نميدانستند چه خواهد شد اما از يك چيز مطمئن بودند؛ جبهه با مخلفات.
قطعه 27 / رديف 11 / شماره 9 / مزار شهيد محسن طالبزاده :
مسير زيادي را بايد پياده آمد تا به مزار محسن طالبزاده رسيد. سنگ مزار، سياه رنگ است و تميز و نوشتههاي روي سنگ مزار ميگويد كه سرتيم گروه 14 نفره موتورسوارهاي همراه «دكتر»، 9 اسفند 1362 شهيد شده و از نام و نشان خانوادگي و سجلياش ميگويد و بس. نه در حجله بالا سر شهيد و نه در نوشتههاي بر سنگ مزار، هيچ اشارهاي به قهرمان بازيهاي محسن در پيستهاي موتورسواري تهران نيست.
قطعه 24 / رديف 67 / شماره 8 / مزار شهيد احد كاظمي اهري
احد، حجله هم بالا سر ندارد. فقط نهالي در جوار مزارش كاشتهاند كه حالا قد كشيده و سايه مياندازد بر سر يكهتاز تك چرخ پراني تهران. بر سنگ مزار احد هم نميشود از قهرمان بازيهاي ايام جوانياش سراغ گرفت. يك عكس ساده، در قابي سادهتر، بدون هيچ پيرايهاي، بالا سر مزار است و ضخامت غبار بر سنگ مزار، ميگويد كه احد، مدت زيادي است كه تنها مانده است.
در رديفهاي بالاتر از هر دو مزار، «مصطفي چمران» آرام گرفته است؛ در جايگاهي مرتفع و زير تابوتي مفروش با پرچم سه رنگ وطن. چمران اگر زنده بود، حالا 88 ساله بود. كسي نميداند. اگر زنده بود، شايد ميتوانست طناب از هم گسيخته رفاقت بازماندههاي آن جمع 14 نفره را، دوباره گره بزند؛ چريك بود. يك گره پارتيزاني ميزد كه ديگر به هيچ ترفندي قابل گسستن نباشد ....
ما، 30 تا بوديم.
قهرمان بوديم.
بهترينهاي موتور سواري ايران بوديم.
عشقمون، موتورسواري بود.
ميرفتيم پيست شهران، بالاي انبار نفت.
ميرفتيم پيست گيشا.
زمستان 1398، يك فيلم مستند در جشنواره سينما حقيقت به نمايش درآمد؛ «خاطرات موتورسيكلت».
روايتي از احوال امروز بازماندگان جمع 14 نفره موتورسوارها كه از آبان 1359، مصطفي چمران؛ دكتر امريكا درس خوانده را در جبهه «اهواز» همراهي كردند؛
پسرهايي كه پيشاني شان، تبدار هيجان و آشوب بود اما مطيع امر چمران چريك، خمپارهانداز و آرپيجي زن و بيسيم چي تا كرانه هور بردند و برگرداندند.
بچههاي جنگ نديده، رفتند و زدند به دل جنگ.
هيجان و كله شقي و ترس و غيرت، درهم تنيده شد و از اين بچهها، آدمهاي ديگري ساخت.
آدمهايي كه فهميدند زندگي، روي ديگري هم دارد؛
يك روي زشت،
يك روي كثيف،
يك روي ناجوانمردانه.
ما يه جور نيروي ترابري بوديم تو زمان و مكان قبل از عمليات.
نيروي شناسايي، اگه ميخواست پياده بره وگراي توپخونه و تانك و سنگر عراقيا رو بگيره، نصف روز طول ميكشيد. زرهي و نفر برم كه به كل ميرفت رو هوا.
ما 7 دقيقه اينا رو ميبرديم پاي خاكريز عراقيا.
20 دقيقه طول ميكشيد گرا بدن به توپخونه و خمپارهزن.
تا عراقيه بفهمه ما كجا بوديم، رفته بود اون دنيا و مام برگشته بوديم سنگر.
«بدتر از دهلاويه نديدم.
روزي 20 تا شهيد و مجروح ميداديم.
كانال ميديدي پر جنازه.
جنازه بيسر، رودهاش ريخته بود بيرون، يه دست اينجا افتاده بود، يه پا اونجا افتاده بود.
يه آرپيجي زن رو يادمه، كوله آرپيجي رو كولش بود با سه تا گلوله كه زدنش. از دور زدنش. نفهميدم اين بنده خدا رو با چي زدن كه سه تا گلوله آرپيجي تو تنش سوخت.
قطعه 27 / رديف 11 / شماره 9 / مزار شهيد محسن طالبزاده
3 قهرمان موتورسواري، 3 موتورسوار همراه «چمران» ، ديداري بعد از 40 سال
از سمت راست: يوسف جعفري، عباس رابوكي، جليل نقاد
قطعه 24 / رديف 67 / شماره 8 / مزار شهيد احد كاظمي اهري
گروه 14 نفره جلوي اتوبوس اعزامي به جبهه اهواز
در اين عكس چريكهاي دكتر چمران كنار قهرمانهاي موتورسواري، عكس يادگاري گرفتند
قهرمانهاي موتورسواري در منطقه عملياتي جنوب
از سمت راست: محمد تهراني، نوروز واحد، محسن طالبزاده، محمد بهرامي، عباس رابوكي
قهرمانهاي موتورسواري در منطقه عملياتي جنوب
از سمت راست: محمد تهراني، محسن طالبزاده، نوروز واحد، يوسف جعفري، اسماعيل فيضي