نگاهي به رمان «نام تمام مردهاي تهران عليرضاست»
نوشته عليرضا محمودي ايرانمهر
جهاني عاري از قضاوتهاي فردي
مريم طباطبائيها
«زندگي دوباره و شگفتانگيز پريسا از غروب جمعه غمگيني شروع شد كه فهميد ميتونه عليرضا رو تكثير كنه، مثل يك تابلو نقاشي اصل كه از اينترنت دانلود كني و اونقدر از روش تكثير كني كه بتوني تمام ديوارهاي خونه رو باهاش بپوشوني، مثل يك جور كاغذ ديواري منحصر به فرد...» اين شروع كتابي است از عليرضا محمودي ايرانمهر به نام «نام تمام مردهاي تهران عليرضاست». نويسنده، منتقد و فيلنامهنويسي كه با مجموعههاي «ابرصورتي»، «بارون ساز» و «فريدون پسر فرانك» شناخته شده است. كتاب «عليرضا نام تمام مردهاي تهران است» يك اثر وفادار به رئال و در عين حال به زعم من يك فانتزي قوي با مولفههاي خاص اين نويسنده است. همانطور كه در مجموعههاي بارون ساز و ابر صورتي هم به وضوح ردپاي محكم فانتزي ديده ميشود، در اين اثر هم ميتوانيم دنيايي آميخته از رئال و فانتزي را به خوبي درك كنيم. داستان روايتي از زندگي زن و شوهري جوان است. مردي كه مشخصه خاصي براي متمايز بودن ندارد و نميتوان ميان او و مردهاي ديگر تفاوت خاصي قائل شد. مردي كه ظاهري معمولي دارد و زندگي براي او آسان و كليشهاي است و پريسا زني كه روياپرداز است و به زعم من تا حدودي ايداهآلگرا. زني كه ميخواهد با در هم شكستن روتين زندگياش به دنبال چيزهايي فراتر برود. او تصميم به تكثير عليرضا ميگيرد، به اشكال مختلف، با انديشهها، رويكردها، مشخصههاي ذهني منحصر به هر فرد و با ديدگاههاي خاص. راستش به نظر من در نگاه اول شايد تا حدودي خواندن برخي پاراگرافها ريشههايي از طنز را در ذهن خواننده زنده كند اما اين موضوع با پيش رفتن داستان كاملا واضح و مبرهن ميشود كه متن و بطن داستان از ريشههاي مستحكمي چون روابط انساني و كش و قوسهاي زندگي مدرن امروزي برميآيد. روابطي كه گاه آسان مينمايد و گاه لاينحل ميشود. خلأ ميان اين زوج شايد يكي از شايعترين اتفاقاتي باشد كه در دنياي امروز رخ ميدهد و فقدان روابط صميمانه خود باعث شده تا پريسا بخواهد از عليرضا نمونههاي زيادي را تكثير كند و در ذهن آشفته و خيالپردازش بتواند از او انسانهايي بسازد كه بشود تا حدودي آنها را از سر نو سرشت و شكل داد. در ميان اين زوج رابطه روشن و منطقياي ديده نميشود و به زعم من پريسا با ساختن، پيراستن و بنا نهادن انساني كه بتواند تمام خلأهاي ذهني، روحي و عاطفي او را پر كند شايد يك ريسك بزرگ را متقبل ميشود. خط و ربط داستان با همين اتفاقات پيشبيني نشده براي خواننده جذابتر ميشود و با تعليق پيش ميرود. شناخت عليرضاهايي كه شايد خواننده هم بتواند با آن همذاتپنداري كند، خود دنيايي راپيش روي خواننده باز ميكند كه به نظر من از طنازيهاي دنياي داستان و ادبيات است. نويسنده خيلي ماهرانه از اين مولفههاي منحصر به فرد بهره برده و توانسته در ساخت دنيايي از ادبيات رئال و فانتزي به موفقترين شكل پيش برود. در سير داستان به جاهايي بر ميخوريم كه نويسنده دست به عمل شده و پاي اسطورهها را هم وسط كشيده است. پريسا هر بار براي ساخت يك عليرضاي ذهني جديد وردي ميخواند: «جلجتا سانتوس، ريسانتوس». جلجتا نام كوهي در بيرون از بيتالمقدس است و البته پيشينه تاريخي آن از نظر محفوظ نيست. دست بردن به تاريخ و اسطورههاي پيشين و تلفيق آن با زندگي مدرن امروزي توانسته داستان را قابل تاملتر و به لحاظ اسكلتبندي مستحكمتر كند. آشفتگيهاي ذهني پريسا مطمئنا از نظر خواننده پنهان نيست و به نظر من همين آشفتگيهاي ذهني است كه پريسا را ترغيب به ساخت رابطهاي جديد و ساخت انسانهايي جديد با تراوشات ذهني خودش كرده است... «توي خيلي از آدمها يه آدم ديگه هست كه همه چيز رو بيشتر از خودش ميدونه، آدمي كه وقتي توي يه ملاقات مهم دست و پات رو گم كردي دم گوشت ميگه الان بايد چي بگي و يا توي خيابون يهو ميكشدت عقب و ميگه مراقب باش، يه ماشين داره به سرعت به سمتت ميادو يه لحظه بعد ميبيني كه يه ماشين با سرعت از جلو دماغت گذشت....» پريسا گذشته تلخي داشته است و همين تلخي شايد باعث ظهور يك چنين ويژگياي در او شده است. انسانها با گذر از سختيها چيزهايي را از دست ميدهند و چيزهايي را به دست ميآورند و اين توانايي از دست رفته با شروع زندگياي كه با مشكلات خاصي دست و پنجه نرم ميكند از نو در پريسا سر به ظهور ميگذارد. در سير داستان و در شيوه روايت، يكي از نكات مورد توجه ديد نويسنده به عنوان يك انسان در مورد پريساست. با ملغمهاي از احساسات و تواناييها و شگردهاي منحصر به خودش فارغ از اينكه چه جنسيتي دارد. پريسا انساني است كه با استفاده از توانايياش سعي بر غلبه كردن به اين خلأ بزرگ و آشفتگي خانوادگياش بپردازد. در سراسر داستان خواننده ميزبانِ توصيفات و تشبيههاي زيادي است. به زعم من اين تشبيهات يك جور امضاي منحصر به فرد براي نويسنده به وجود آورده است. همانطور كه در مجموعههاي پيشين اين نويسنده هم ديديم، تشبيه و توضيف و استعاره يكي از المانهاي روايت و ويژگيهاي داستانهاي اوست. كل داستان با روايتي خودماني و كلماتي محاورهاي نوشته شده است كه به نظر من براي يك چنين روايتي لازم و ضروري مينمود. سادگي فكر و ذهن پريسا، روابط ميان او و عليرضا و تمام اتفاقاتي كه در سراسر كتاب رخ ميدهد، اين را طلب ميكرد كه زبان روايت، زباني محاوره و شكسته باشد تا خواننده بتواند به راحتي با كاراكترهاي داستان همذاتپنداري داشته باشد. زمان در داستان محمودي ايرانمهر تبديل به الماني نشده كه بتواند ايجاد محدوديت كند و به خواننده و نويسنده اجازه ندهد تا در هر لحظه هر كجا كه ميخواهد خط سير روايت را پيش نبرد. آدمها در مسير روايت به اين نتيجه ميرسند كه اگرچه به صورت فرديتي مستقل عمل ميكنند و كاراكترهايي كاملا داخل حصار دارند اما در حقيقت همه به هم وابسته هستند و اين وابستگي آدمها به هم نشان ميدهد كه هويت فردي و ساختار وجودي را ميشود به چالش كشيد. پريسا زني است كه تا حدودي اعتماد به نفس ندارد. اين را ميشود از نارضايتياش نسبت به خود و ظاهر و انديشههايش متوجه شد. پريسا بينياش را عمل ميكند و مدام در تكاپوي اين است كه همسر كسلكنندهاش اين موضوع را تاييد كند و مهري از اعتماد به نفس روي دفترش بكوبد كه عليرضاي منفعل هم هرگز چنين نميكند. داستان سيري نوساني دارد. آميختهاي از احساسات لطيف، گاهي ناميدي و اميد در كنار هم. گاهي رنج و گاهي تداعي خاطرات خوب و بد، گاهي هم شيريني اميد و حلاوت رسيدن. پايان كتاب به نظرم پاياني درخور و قابل تامل براي اين روايت بود. پاياني كه شايد اگر نميبود حتما اين روايت چيزي كم ميداشت. نويسنده تمام فلسفهاش از نوشتن اين روايت را در پايان پركشش كتاب آورده و بدون هيچ قضاوت از پيش تعيين شدهاي آن را تمام كرده است... «وقتي از دهليز تاريك آب انبار بيرون اومد، عليرضاي صد و سي كيلويي به ماشين تكيه داده بود و داشت آخرين پك رو به سيگارش ميزد. پريسا خواست به سمتش برده اما يهو زني رو ديد كه از پشت گنبد آب انبار دويد به سمت شوهرش رفت. پريساي گم شده كوه چربي بود و وقتي ميدويد النگوهاش مثل زنگوله گردن بزغاله صدا ميداد....» پريسا با ساخت هرباره يك عليرضا به بينش و آگاهي ويژهاي دست مييابد و بعد دوباره با اتفاقات و حوادث پيش آمده اين آگاهي از بين ميرود. پريسا در طول روايت به اين آگاهي ميرسد كه ساخت ايدهآلها هميشه بيعيب و نقص پيش نميرود و تركيب انساني با هويت و رفتار و فرديتي مورد دلخواه او امري نيست كه بشود آن را پيش رو گذاشت و ديگران را ملزم به ايفاي نقش در آن كرد. آگاهي، رسيدن، تفكر و خلق دنيايي عاري از قضاوتهاي فردي از كتاب «اسم تمام مردهاي تهران عليرضاست» روايتي خواندني و قابل تامل ساخته است.