فوكو و ايران در گفتارهايي از بهروز قمريتبريزي، ابراهيم توفيق و افشين جهانديده
ملغا كردن تاريخ
محسن آزموده
انقلاب ايران در سال 57 و مباحث ميشل فوكو درباره آن، هر يك به تنهايي از بحثبرانگيزترين موضوعات در حوزه روشنفكري ايران در طول دهههاي اخير است. روشن است كه وقتي اين دو موضوع به يكديگر پيوند بخورند، اهميت و جذابيت و مناقشهبرانگيزي آن صد چندان ميشود. فوكو در سال 57 دو بار، يكبار از 25 شهريور تا 2 مهر ماه و بار ديگر از 18 تا 24 آبان به ايران سفر كرد و در اين سفر به تهران، قم و آبادان رفت و با برخي رهبران سياسي ديدار كرد. حاصل اين ديدارها گزارشها و مقالاتي براي روزنامه ايتاليايي كوريره دلاسرا شد كه با واكنشهاي تندي از سوي محافل روشنفكري به ويژه در فرانسه مواجه شد. بعدها نيز برخي پژوهشگران و محققان، خواه آنها كه به انقلاب ايران و تبيين آن علاقه داشتند و خواه كساني كه به افكار فوكو كوشيدند مباحث او درباره انقلاب ايران را در بستر نظام فكري او مورد نقد و بررسي دهند يا تاثير تجربهاش از انقلاب ايران را در نوشتهها و آثار پس از آن بازجويند. يكي از نمونههاي شناخته شده در اين زمينه كار مشترك ژانت آفاري و كوين اندرسن با عنوان «فوكو و انقلاب ايران» است. كتاب جديدتر «فوكو و ايران: انقلاب اسلامي پس از عصر روشنگري» نوشته بهروز قمريتبريزي دانشيار دپارتمان تاريخ در دانشگاه «ايلينيوز» است كه با ترجمه سارا صاحبالزماني به همت نشر ترجمان منتشر شده است. به اين مناسبت انديشگاه كتابخانه ملي، جلسهاي اينترنتي با حضور مولف، ابراهيم توفيق جامعهشناس و افشين جهانديده مترجم و پژوهشگر فلسفه برگزار كرد كه گزارشي از آن از نظر ميگذرد.
فراسوي كليشه اسلامگرا- سكولار
بهروز قمری تبریزی
نيت اصلي اين كتاب بررسي روند شكلگيري و تحول مفهوم انقلاب بهخصوص در ايران و ارزيابي نظريهها در مورد انقلاب بهطوركلي و انقلاب ايران به نحو اخص است تا نشان دهد كه چرا اين نظريهها پاسخگوي تبيين درستي از انقلاب ايران نيستند. متاسفانه ارتباطات مستمر و مفيدي ميان پژوهشگران داخل و خارج از ايران وجود ندارد. گفته ميشود تمام وقايع تاريخ توسط برندگان و پيروزان نوشته ميشود، جالب است كه عمده روايتهاي خارج از ايران به زبانهاي انگليسي و فرانسوي و آلماني و... از انقلاب توسط كساني عرضه شده كه به اصطلاح بازندگان انقلاب هستند. من در اين كتاب كوشيدم پلي بزنم براي گفت وگو ميان اساتيد و پژوهشگران خارج از ايران و داخل ايران.
اين كتاب برداشتي «تجديدنظرگرايانه» از انقلاب ايران در خارج از كشور است و ممكن است در داخل ايران به آن چنين نگريسته نشود. در اين كتاب كوشيدم با استفاده از آثار فوكو نشان دهم كه نبايد انقلاب ايران را از زاويه نتايج آن ديد، يعني بايد ميان خود انقلاب و قيام و نتايج آن تاكيد كرد. در اين كتاب كوشيدهام بحث قيام را برجسته كنم. از حيث فلسفي نيز كوشيدم با استفاده از مباحث فوكو، نقدي به برداشتهاي غايتگرايانه(teleological) از تاريخ ارايه كنم، يعني اين برداشتها كه گويي انقلابها بايد مسير و غايت مشخصي داشته باشد و اگر مسير و غايتي جز آنچه مفروض پنداشتهاند، رخ دهد، آن را به عنوان غيرانقلاب يا ضد انقلاب يا انقلاب عقبگرا معرفي ميكنند.
خوشبختانه كتاب در امريكا در محافل دانشگاهي امريكا به ويژه مراكزي كه در زمينه افكار فوكو كار ميكردند بسيار مورد توجه قرار گرفت. البته ميدانيم كه تنها فوكو نبود كه درباره انقلاب ايران نوشت اما انقلاب ايران تاثير بسيار پابرجا و عميقي بر افكار او گذاشت. تحولي فكري بعد از سالهاي 1979(1357) در انديشههاي فوكو پديد آمد و در اين كتاب كوشيدم درگيري فوكو با انقلاب ايران را به عنوان يك ماده فكري در توضيح اين تحول در انديشه او طرح كنم.
فوكوي شرق شناس فوكوي ضد شرق شناسي
ابراهيم توفيق
در مورد كتاب «فوكو و ايران» بايد بگويم كه با انگيزهها و پرسشهاي آقاي قمري همسو هستم و همدل و هم نظر با ايشان هستم كه بحث راجع به ايران و انقلاب 57 به نزاع ميان اسلاميسم و سكولاريسم فرو كاهيده شده كه به نظرم درست نيست. سوال مستقيمتر اين است كه فوكو چقدر شرقشناس است؟ يعني آيا فوكويي كه من ميشناسم و نبايد شرقشناس باشد در مواجهه با انقلاب ايران يك رويه شرقشناسانه از خودش نشان ميدهد؟ من در فوكو شهودهايي ميبينم كه تحسينبرانگيز است و به همين دليل دوست دارم انقلاب ايران هم براي او معنادار باشد. اما بعد سكوت او بايد معنادار باشد. بنابراين سوالم اين است كه آيا فوكو در مواجهه با انقلاب ايران شرقشناس است يا خير؟
كتاب نشان ميدهد كه فوكو بعد از درگير شدن با انقلاب ايران به مطالعاتي پيرامون اسلام ميپردازد و تصويري از اسلام متاثر از قرائت ماسينيون و كربن و به يك معنا شريعتي براي او حاصل ميشود، يعني قرائتي عارفانه از اسلام. گويي در فوكو نوعي شرقشناسي وجود دارد و در دام قرائت شرقشناختي فرانسوي از اسلام ميافتد و گويي فراموش ميكند كه راجع به يك وضعيت تاريخي بحث ميكند. اين نكته مسالهزا براي من است. كتاب بيش از اين اشارهاي ندارد و شايد هم نتوان ردپاي نحوه تاثيرگذاري اين قرائت شرقشناسي فرانسوي از اسلام بر فوكو را به دقت مستند كرد. بر اين اساس گويي در مواجهه فوكو با اسلام اثر كربن پررنگ است. اگر ادوارد سعيد را جدي بگيريم در شرقشناسي فرانسوي با نوعي نگاه همدلانه مواجهه هستيم كه در رويكرد ذاتگرايانه به شرق، تفاوتي با انواع شرقشناسي ازجمله شرقشناسي از بالاي انگليسيها ندارد. كربن با قرائت خاصي از هايدگر معتقد است كه ما در زمانه عسرت قرار داريم و در اسلام ايراني يك ظرفيتي هست كه در غرب از دست رفته. فوكو نيز به نقل از كتاب ميگويد از رنسانس به اين سو، معنويت سياسي كه در انقلاب ايران ميبيند در اروپاي مسيحي موضوع تامل نيست. من با اين رويكرد مشكل دارم.
مساله ديگر اينكه گويي در شرق اتفاقي متفاوت از غرب قرار رخ ميدهد. يعني ايده پايان تاريخ هگل در غرب متحقق شده در حالي كه در شرق و جهان اسلام هنوز اين پايان تاريخ رخ نداده است. من در اين رويكرد نيز ظرفيت شرقشناختي ميبينم؛ زيرا عملا وضعيت ما را در يك تاخر تاريخي مدنظر قرار ميدهد. يعني انگار ما شرقيها هنوز گامهايي عقب هستيم امابرخلاف ماركس كه ميگفت غرب آينده ما را به خودمان نشان ميداد، فوكو دنبال آن است كه آيندههاي ديگري در پيش رو رخ ميدهد. اما اين نگرش كه گويي ما شرقيها در وضعيت عسرت نيستيم به نظرم مسالهدار است و باعث پديد آمدن تصوري از ايران ميشود كه انگار هنوز امر باري نمرده است يا دولت- ملت در اينجا شكل نگرفته و سرمايهداري به شكلي كه در غرب پديد آمده در اينجا عمل نميكند. يعني گويي اينجا ظرفيتهايي براي معنويت وجود دارد كه آنجا از دست رفته است. اين نگرش به نظرم كاملا شرقشناسانه است و ذهن من به عنوان يك علاقهمند به فوكو را دچار خلجان ميكند. به نظرم اينجا يك درجا زدن و ماندن در قرائت ماسينيون و كربن نقش بازي ميكند. اما اين نگاه با شناختي كه خودم از فوكو دارم، جور در نميآيد يعني اگر اين هست، فوكو كه فقط اين نيست و مباحث ديگري هم طرح كرده مثل بحثي كه راجع به لحظه حال دارد و پرسش تاريخي كه از لحظه حال مطرح ميكند. اينجاست كه به نظرم بحث فوكو راجع به سوژه در سالهاي پاياني عمرش ممكن ميشود اگرچه به نظرم زمينههايش از پيش از آن نيز فراهم بوده است.
سوال من اين است اين فوكويي كه به ايران ميآيد با فوكويي كه از لحظه حال ميپرسد، چه نسبتي دارد؟ روشن است كه انقلاب ايران براي فوكو امري نو، ناروشن و پرترديد و چندپاره است و اين جذاب است. يعني امكان تيمارخويشتني فراهم افتاده كه در سطح عمومي و نه فقط براي نخبگان پديد آمده و بايد بتوانند از خودشان اميدوارانه يا نااميدانه فراتر روند و احتمالا يك وضعيت جديد را رقم بزنند. اين جذابترين بخش فوكو در اين بحث است، جايي كه نويسنده ميگويد مردم به گونهاي سياست ميورزند كه سياست به معناي نهادينه شدن ناممكن ميشود. اين به نظرم شهود فوكو در انقلاب ايران است. من هم معتقدم اين مهمترين لحظهاي است كه در خواندن انقلاب ايران تعيينكننده است. يعني در نظر آوردن انقلاب به مثابه رويدادي كه واجد اين ظرفيت است كه تاريخ را ملغا كند و وضعيت موجود را چنان كله پا كند كه در اين الغا امكان ظهور امر جديد فراهم آيد. اين فوكو در مقابل آن فوكوي شرقشناس براي من جذاب است.
سوال من اين است كه توصيف كتاب از انقلاب چقدر امكان اين را فراهم ميآورد كه ما به شهود فرضي فوكو راه ببريم؟ به نظرم در اين كتاب اين امكان پديد نميآيد. در مقابل به بخشهايي از كتاب نقد مشخص دارم كه در آنها تصويري از انقلاب ايران ترسيم ميشود و مطابق با آن تصوير به بدخواني آفاري و اندرسون از خوانش انقلاب و ادراك فوكو از آن ميپردازد. به نظرم شما دشمنان ضعيفي براي بحث خود انتخاب كرديد.كتاب ميگويد انقلاب ايران را ميتوان طوري متفاوت از تزي خواند كه از سرقت انقلاب صحبت ميكند همچنين متفاوت از قرائت سوپر مدرنيستي اندرسون و آفاري كه بعد از 11سپتامبر مطرح ميشود و تداوم آن را در نقد ميرسپاسي به فرديد ميبينيم. يعني رويكردي كه ميگويد مدرنيته چيست و ميكوشد مدافعهگرايانه آن را از دل روشنگري بيرون بكشد، يعني كاريكاتوري از هابرماس عرضه ميكند.
كتاب به درستي به چندپارگي توجه ميكند اما اين چندپارگي را ذيل اسلام شيعي و معنويت سياسي ناخوانا ميكند. فروكاهيدن انقلاب 57 به آنچه در شهرهاي بزرگ فارس شيعهنشين رخ ميدهد، ناديده گرفتن انقلاب است. انقلاب ايران تنها از زاويه تهران، شيراز، تبريز، اصفهان مشهد، اهواز و... نوشته شده است. حتي بين اهواز و آبادان تفاوت بنيادين وجود دارد. اگر اين انقلاب از زاويه جاهاي ديگر نوشته ميشد شايد تصويري ترسيم ميشد كه شهود فوكو را امكانپذير و زمينه نقد گرايش شرقشناسانه او را فراهم كرده است. يعني اتفاقا اصلا قضيه به معنويت سياسي به تعبير فوكويي قابل فروكاستن نيست. بحث اين نيست كه در انقلاب معنويت سياسي اسلامي و شيعي نقش نداشته است بلكه بحث اين است كه بايد عناصر ديگر را نيز در نظر گرفت. آنچه فراگير است و قابل فروكاهي به تجارب فرهنگي متفاوت نيست، امري است كه آصف بيات در سالهاي بعد از انقلاب برجسته ميكند، اينكه ما پديده برآمد جدي شورايي در ميان گروههاي مختلف اجتماعي و جغرافيايي مواجه هستيم. اين آن چندپارگي است كه تسليم وضعيت موجود نميشود. احتمالا اگر فوكو بود ميپذيرفت كه با كلمات رانسير بهتر ميتوان اين شرايط را توضيح داد، يعني سياست برابري. نوعي برابري خواهي كه در اينجا عموميت پيدا كرده و در اين عموميتيابي، امكان آن را فراهم كرده كه از جايگاههاي مختلف حرف بزند.
من ميتوانم حدس بزنم كه سكوت مابعدي فوكو ربطي به اين ندارد كه انقلاب براي او نامهم شده است، آن تجربه در سهمگيني خودش همچنان عمل ميكند. اما من حدس ميزنم كه شايد اتفاقا ديدن خود وقايع بعد از انقلاب، چه اين لحظهاي كه الان گفتم و چه لحظات بعد از آن، امكان آن را فراهم آورده كه فوكو به قرائت شرقشناسانه خودش از كربن و ماسينيون و ديگران شك كند و دريابد كه تيمار خويشتن قابل فروكاستن به نخبگان نيست. او تصور ميكند كه همگان بايد بتوانند اين تيمار خويشتن را به عنوان يك رويكرد يا رهيافت(attitude) داشته باشند. اين امر در مدرنيته با بلوغ كانتي به معناي دقيق كلمه براي همگان امكانپذير ميشود. اين نگاهي است كه از نخبهگرايانه نگاه كردن انقلاب ايران در ميگذرد و جايي است كه ديگر مساله حلاج و نحوه حلول او مثلا در شريعتي يا ديگران نيست بلكه مساله اين است كه همگان بر زمينهاي كاملا متفاوت، چگونه تيمار خويشتن ميكنند و شايد امكان بلوغ يافتني براي خودشان پيدا كنند. فاصله انتقادي گرفتن هر چه بيشتر از نگاه نخبهگرايانهاي كه انقلاب را ميخواند، اهميت اساسي دارد.
دانش، قدرت و اخلاق
افشين جهانديده
پيش از ورود به بحث تاكيد ميكنم كه من منتقد جدي اين بحث هستم كه ميگويد فوكوي اصل چيست و... همچنان كه خود فوكو در قرائت كانت تاكيد ميكند، اگرچه كار كانت نقد محدوديتهاي شناخت و دانش ماست اما او به رابطه قدرت و دانش ميپردازد و اينكه دانش و شناخت ما در چه نسبتي از قدرت شكل ميگيرد و جلو ميرود و آن را نقد تبارشناسانه ميخواند. به نظرم فوكو خيلي پيشتر از بحثش راجع به روشنگري چيست كانت در مباحث قبلي مثل نيچه تبارشناسي تاريخ و مراقبت و تنبيه و حتي در ديرينهشناسي دانش به اين موضوع انديشيده. او در پاسخ به دريفوس و رابينو تاكيد ميكند كه 3 محور كار من يعني دانش، قدرت و اخلاق از همان آثار اوليهام يعني تاريخ جنون حضور دارند هر چند به شكل درهم و برهم. يعني كار فوكو قوام بخشيدن و پخته كردن بحث است. بنابراين تمام تجربيات زندگي فوكو بر آنچه مينوشت و ميانديشيد، تاثير بزرگي دارد. انقلابي به بزرگ انقلاب ايران تاثيري بسيار شگرف بر او گذاشت. اما من اين تاثير را آنگونه نميبينم كه آقاي قمري ميبيند كه البته محل بحث من نيست.
كتاب «فوكو و ايران» بر يك دوگانه استوار است يعني چارچوب كتاب حاضر، دو ضلع مهم و اصلي دارد. ضلع اول دوگانه سياست اسلامي در تقابل با سياست سكولار است. ايشان ميگويند تمايل غالب اين است كه جنبش انقلابي ايران را نمونهاي از دوگانه سياست اسلامي در مقابل سياست سكولار درنظر بگيرند و در همين افق انقلاب ايران را بخوانند. اما نويسنده مدعي است كه در اين كتاب ميكوشد از اين دوگانه اسلامگرا- سكولار عبور كنند و فرصتي فراهم آورند كه امر سياسي را در آستانه امر نو ببينند. اين تلاشي قابل تقدير است. هر چند ايشان در كتاب به هيچ عنوان به اين تلاش وفادار نبودند.
دومين ضلع چارچوب اين كتاب اين است كه انقلاب ايران نظريه فوكو درباره قدرت و سوبژكتيويته (سوژهمندي) را تغيير داده است. اما به نظرم بن انگاره اصلي، سيماني است كه تمام اين اضلاع و عناصر را به هم پيوند ميدهد. ايشان در صفحه 36 كتاب از وارونگي به شيوه فوئرباخي در تز يازدهم ماركس سخن ميگويند. ماركس در تز يازدهم ميگويد، فيلسوفان تاكنون در كار تفسير جهان بودند اما او تغيير جهان را پيشنهاد ميكند. آقاي قمري اين تز را وارونه ميكنند و ميخواهند باز هم جهان را تفسيركنند. در اين شك ندارم كه پيشنهاد ماركس خود نوعي از تفسير جهان است اما او تغيير را پيشنهاد ميكند زيرا تفسير جهان تا پيش از او نه براي تغيير جهان كه براي حفظ وضعيت موجود بود اما تفسيري كه ماركس پيشنهاد ميكند گرايشي براي تغيير جهان است. تفسير ماركس براي تغيير جهان است. به همين تعبير آنچه كار آقاي قمري را گاه براي من عذابآور ميكرد اين است كه گويي فهم هيچ ماديتي ندارد. همينجاست كه هيچ سراغي از ماركس و فوكو و دلوز نميگيريم. البته اين مهم نيست و ممكن است ما بخواهيم راه ديگري پيش بگيريم.
شخصيت اصلي در اين كتاب نه انقلاب ايران است و نه فوكو بلكه ژانت آفاري است. البته من فوكو را بيش از يك انديشمند يا فيلسوف، يك ناقد ميدانم و معتقدم نزد او ناقد بودن، اهميت بيشتري از فيلسوف بودن دارد. آن چرخشي كه آقاي قمري از آن صحبت ميكند، ادامه خطي است كه داشت يعني نقد را از عرصه معرفتشناسي به نقد تبارشناختي ببرد. يعني از اينكه فكر كنيم ژانت آفاري نميداند يا كم هوش است يا بديو نميداند، فراتر ميرود. بديو به احتمال قوي دانشجوي دلوز و فوكو در كلژدوفرانس بوده و خيلي بهتر از من آنها را ميشناسد. اما بديو ميگويد مشكل فوكو اين است كه اگر سوژه اساسيترين اميال افكار و كنشهايش به دست قدرت برساخته ميشود پس چگونه ميتوان منشايي براي مقاومت مستقل بشود؟ اين سوالي است كه پيتر هاروارد، پيروي بديو هم مطرح ميكند. يعني اگر سوژه در قالب قدرت شكل ميگيرد پس مقاومت در سوژه چه معنا دارد؟ بحث من موضوع رابطه قدرت و مقاومت نيست چون فكر ميكنم آقاي قمري هم چندان مخالف آنها نيست. ايشان فكر ميكنند كه انقلاب ايران موجب شده فوكو نظريه قدرتش را تغيير دهد و به سمت نوع ديگري از سوژهمندي برود اما فوكو بارها قبل از انقلاب ايران ميگويد، تاكيد ميكند كه به جاي «قدرت» بايد از «رابطه قدرت» يا «نسبت قدرت» سخن بگويم. دلوز فراتر از اين ميرود و ميگويد مقاومت مقدم بر قدرت است.
اما چرا بديو اين را نميگويد چون اگر بگويد، ديگر بحثش پيش نميرود. ژانت آفاري تعمدا واژه «تراديسيون» (tradition) فرانسوي را كه رابينو به «ترديشن» (traditionيعني سنت) انگليسي ترجمه كرده به «traditionist» (سنتگرا) ترجمه ميكند يعني ترجمه رابينو را عوض ميكند، ميخواهد بازي خودش پيش ببرد. هيچكس در اين بازي ناآگاه و نادان نيست بلكه هر كس منافعي دارد. دقيقا نقدي كه فوكو پيشنهاد ميكند و اتفاقا نقد ماركسي و تز يازدهم ماركسي است، اين است كه مبناي تو براي تفسير چيست؟ اگر مبنايت حفظ وضع موجود است بايد خيلي از واقعيتها و فاكتها را كنار بگذاري و دادهها را سانسور كني و حاصل ميشود كتابهايي كه خانم ژانت آفاري نوشته است. آقاي قمري در اين كتاب كوشيدهاند فهم ژانت آفاري يا هواداران او را تغيير دهند. هيچ كدام از اينها تغيير نميكنند، لحظات و جاهايي لازم است تا يك اتفاق رخ بدهد. اين اتفاق امري است كه براي فوكو در انقلاب ايران ارزشمند است و به تعبير دلوز در مورد كانت، در 70 سالگي بگويد هر آنچه گفتم بريز دور.
براي اينكه بحث را با اداي ديني به انقلاب ايران و آنچه براي فوكو در اين انقلاب اهميت داشت، پايان ببرم بايد به نقل قولي از دلوزكه در كتاب نيز آمده، اشاره كنم. در كتاب نوشته شده است: همانگونه كه دلوز به شيوه فوكويي مطرح ميكند، تاريخ چيزي نيست جز مجموعهاي از پيششرطهايي كه خلق در مسير شدن يعني در مسير آفرينش چيزي نو پشت سر ميگذارد: سرانجام تاريخي انقلابها و شدن انقلابي مردم. در واقع اين دو چيز به دو دسته مختلف از مردم مربوط ميشود. در واقع تنها اميد مردم به شدن انقلابي، تنها راه آنها براي خلاصي از شرم يا واكنش به آنچه قابل تحمل نيست. من معنويت سياسي كه فوكو در انقلاب ايران ميديد همين شدن ميبينم. براي فوكو مهم اين بود كه چطور ميشود در يك لحظه از تاريخ، مردمي به اينجا برسند كه ديگر آنگونه كه بودند آنگونه كه ميانديشيدند و آنگونه كه سخن ميگفتند نباشند، نينديشند و سخن نگويند. اين شدن براي فوكو معنويت سياسي است.
معنويت سياسي
بهروز قمری تبریزی
من موافقم كه فوكو صاحبنظر ايران يا اسلام نيست و نظرش راجع به اسلام و ايران براي كسي كه ميخواهد اينها را بشناسد محل تامل نيست. در مورد رابطه معرفت، تاريخ و قدرت بر نكتهاي تاكيد ميكنم كه هر اتفاق تاريخي، يك نقاط اشتراك و يك وجوه تمايزي با ساير حوادث و اتفاقات تاريخي ديگر دارد. خاص بودن وقايع تاريخي لزوما به معناي ذاتگرايانه بودن نيست. بنابراين خاص بودن و جنبه تمايز انقلاب ايران را نبايد به معناي نگرش ذاتگرايانه به آن تلقي كرد. بنابراين كوشش من براي تاكيد بر خاص بودن انقلاب، يك اقدام ذاتگرايانه نيست، اگرچه فوكو دركي ذاتگرايانه از اسلام داشته باشد. هدف من در كتاب عبور از دوگانه اسلامگرا- سكولار در مورد انقلاب ايران بوده است. همچنين وقتي بحث از معنويت سياسي ميشود كه درك فوكو از معنويت سياسي يك مفهوم مذهبي نيست بلكه به قابليت انسان به تبديل شدن به سوژهاي اشاره دارد كه خود آن انسان هم فكر نميكرد اين قابليت در او وجود داشته باشد. يعني تحول دروني كه غيرقابل پيشبيني و برنامهريزي است. اين معنويت سياسي در نظريه انقلاب فوكو هم هست يعني مساله ابهام و ملغا كردن تاريخ بدون اينكه جايگزين مشخصي داشته باشد. از اين زاويه فوكو تحت تاثير والتر بنيامين است بنابراين ملغا كردن تاريخ براي فوكو اهميت اساسي دارد.
اما سكوت فوكو چنانكه شريك او در گفتوگويي خصوصي با من مطرح كرد ناشي از افسردگي بود كه خود اين افسردگي به دليل شرايط فرانسه بود. من اين حرف دكتر توفيق را قبول دارم كه با كساني كه ضعيف بودهاند، بحث كردهام اما اين افراد بهرغم ضعيف بودن بسيار پرنفوذ هستند. دشمن ضعيف را نبايد ناديده گرفت.
همچنين ميپذيريم كه انقلاب معمولا از زاويه شهرهاي بزرگ شيعه مطرح شده است و در كارهاي آينده ميكوشم از زواياي ديگر نيز به آن نگاه كنم چون تلاش خودم در اينجا مقابله با رويكردهاي رايج است.