يادداشتي بر مجموعه داستان عشقنامه ايراني
بلا روزگاريه عاشقيت
شهلا آهنج
در اين كتاب عشق با همه جنبههايش خود را نشان ميدهد و مسير دشوار و سنگلاخي را ميپيمايد. در داستان «بلال بلال» استاد ساز و آواز را به زندگي با معشوق خيالي ترجيح ميدهد. در داستان «اي مرز پرگهر» نويسنده با ظرافت در زيرلايههاي متعدد نشان ميدهد كه چرا مرد مانند خاكش سترون شده است. گاه بروكراسي توتاليتر مانع وصل ميشود در داستان «گولنيشان»؛ گاه فقر اقتصادي به جان عشق ميافتد در داستان «طريقك مسدود مسدود» و «قاتل بيمقتول»؛ گاه خرافه چشمهاي عاشق را ميبندد در داستانهاي «طلسم غايب» و «آقاجانآقا»؛ گاه سانسور مانع كار نمايشنامهنويس عاشق ميشود در داستانهاي «سه صحنه سايهها» و «مردي كه ميسوخت» و گاه تنگناهاي سياسي گلوي عشق را ميفشارد؛ در داستانهاي «ههوري لار» و «شيرين شهمامه»، اما اينها سبب نميشود كه بوي عشق از داستانها به مشام خواننده نرسد. از برجستهترين ويژگيهاي اين مجموعه تناسب موضوع عشق، شيوه روايت آنهاست. نويسنده با تجربهاي كه در قصهپردازي دارد، اجازه ميدهد كه خواننده بدون كمك مستقيم راوي از لذت كشف ماجراي واقعي داستان بهره ببرد، مثلا در داستان «شمسالعماره». و با تسلطي كه بر زبان و تكنيك و فرم دارد «مردي كه ميسوخت» را در شهر رشت ميچرخاند، به همراه تاريخ مكانهايي چون «باغ سبزهميدان» و «باغ محتشم» و «باغ قُرق كارگزاري» به خواننده معرفي ميكند و پس از سوختنش زندگي دوباره به او ميبخشد. او گويي منشوري در دست گرفته و وجوه مختلف عشق را جلوي چشم خواننده قرار ميدهد؛ دوازده داستان از دوازده شكل عشق. زبان داستانها گرچه به سبب آشنايي نويسنده با اقوام مختلف ايران گاه در قسمتهايي گيلكي ميشود و گاه كردي و لري و عربي و تهراني و اصفهاني، اما در آخر كار، خواننده فقط زبان عشق را به خاطر ميسپارد. نويسنده با تسلط بر فرهنگ و ادبيات اقوامي كه داستانشان را ميسازد، در هر روايت ترانههايي از لالهزار و فولكلور و تصنيف بنان و حسن زيرك و مظهر خالقي و كامكارها و مسعود بختياري و حتي ترانه «قاريهالفنجان» با صداي عبدالحليم حافظ خواننده مصري و شعر نزار قباني شاعر سوري را با مضمون عشق به خواننده ميشناساند. داستانهاي اين مجموعه گويي هركدام شناسنامهاي دارند، مانند فرزندان يك خانواده با نامها و شخصيتهاي خاص و منحصربهفرد اما پدر و مادر و خانهاي مشترك. نامهاي غالب داستانها از ترانهها انتخاب شدهاند و با زيرعنوان «روزي روزگاري ايران، تهران، كردستان، كرمانشاه، آذربايجان غربي، چهارمحالوبختياري، خوزستان، اصفهان و گيلان به استقبال داستان ميروند. نويسنده در طول داستان با آوردن ترانهاي مناسب، خواننده را در زمان و مكان مورد نظرش نگاه ميدارد. جدا از مضمون مشترك عشق كه اغلب در لايه بيروني داستانها رخ مينمايد، خواننده شاهد لايههاي ديگري است كه به قصه عشق شخصيتها عمق بيشتري ميدهند. داستان آخر كتاب، «مردي كه ميسوخت»، از بالاترين خلاقيت زباني نويسنده بهره برده است. كيهان خانجاني در اين داستان متفاوت، با زباني پرشور، زندگي نمايشنامهنويسي عاشق را روايت ميكند. او به زيبايي زمان را كند ميكند تا لحظه لحظه دردهاي نمايشنامهنويس تنها را در ميانه آتشي خودخواسته درك كنيم، اما پس از آن او را از زير خاكستر جملات سوخته، ققنوسوار بيرون ميكشد و يادآورمان ميشود كه كلمه نميميرد چون عشق نميميرد. «مردي كه ميسوخت از ميان آتشِ فرونشسته تا زانوها، پا به بيرون گذاشت. يقه كت را برگرداند و صاف كرد و تكدكمهاش را بست و راه افتاد در خيابان منتهي به ميدان شهرداري رشت كه آفتاب از بالاي عمارتش سر ميزد؛ گويي نمايشي خياباني را به پايان برده است، مردمان سوت زدند و هورا كشيدند و دست زدند.»