كسي به سرهنگ نامه نمينويسد
امير حاجرضايي
عنوان مطلب برگرفته از رماني از گابريل گارسيا ماركز است و روايت سرهنگ پيري است كه سالهاست در انتظار نامهاي به سر ميبرد كه در قبال خدمات خود در جنگ داخلي از مسوولان كشورش در كلمبيا انتظار دارد. و اين نامهاي است كه هرگز نوشته نميشود. سرهنگ در تنهايي خود هر هفته سراغ مسوول پست ميرود و نامه جديدي ارسال ميكند و هر بار در پاسخ به اين سوالش كه آيا نامهاي برايش رسيده با جواب «نه» مواجه ميشود. سرهنگ برميگردد و هفته بعد بدون اينكه اميدش را از دست بدهد، ادامه ميدهد.
سرهنگ خلق شده توسط ماركز كه گويا برگرفته از شخصت پدربزرگش بوده با مشكلات مالي گوناگوني سر ميكند. در كتاب او ظاهرا در انتظار دريافت مقرري عمرش را سپري ميكند اما در لايههاي متن به خوبي مشخص ميشود آنچه سرهنگ را واقعا اذيت ميكند، تنهايي و فراموششدگي است. به ذهنم رسيد كه اين رمان كوتاه شباهتهايي ولو اندك با دوران بازنشستگي سرهنگ ما جناب محمود ياوري فقيد دارد.
محمود ياوري اگرچه خود توقع نداشت اما جامعه فوتبال كه به شدت او را دوست ميداشت، انتظار مهرورزي و تجليل از او را در سر ميپروراند. سرهنگ ياوري از سال ۹۳ كه بازنشسته شد تا روز درگذشتش بين هياهوهاي مصنوعي دنياي فوتبال فراموش شد. او كه تقريبا در تمام تيمهاي فوتبال باشگاهي ايران و تيمهاي ملي ردههاي مختلف سابقه مربيگري داشت به كنج خلوت تبعيد شده بود. ديگر كسي سراغ او را نميگرفت و مصاحبههاي گاه به گاهش كه از سر دلسوزي براي فوتبال انجام ميشد،گوش هيچ مسوولي را اشغال نميكرد.
و حالا لحظهاي رسيده كه ديگر راه بازگشتي در آن وجود ندارد. قصه تمام شده است. ماركز صفحه آخر را نوشته و امضاي پايان را پاي نوشتهاش درج كرده. درست مثل خبر درگذشت محمودخان ياوري كه نقطه پاياني شد بر ۸۱ سال زندگي پربارش. حالا ديگر نوشتن هر نامه يا برگزاري هر گراميداشتي مفهوم خود را از دست داده است. هر آنچه بعد از روز سهشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹ به سرهنگ ياوري مربوط شود با فعل گذشته صرف خواهد شد. در تمام اين سالها هيچ مسوولي پاي درد دل مردي كه در راه پيشرفت فوتبال ايران تمام عمرش را گذاشت، ننشست و قصه اين طور تمام شد: هيچ كس به سرهنگ نامه ننوشت. اكنون دريغم آمد كه شعري از هوشنگ ابتهاج (سايه) را بدرقه راه اين عزيز نكنم.
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بيبرگشت