اين دومين مجموعه داستان است كه از نويسنده خوب مسجدسليماني منتشر ميشود. در مجموعه اول كه نام «خانه كوچك ما» را بر پيشاني داشت با داستانهايي با فضاهاي گوناگون روبهرو بوديم. آن قدر اين داستانها بكر بود و زيبا كه مقام نخست جايزه ادبي سيلك كاشان، جايزه اول دوسالانه داستان شيراز، تحسين شده در جايزه جلال آلاحمد، تقدير در جايزه ادبي مهرگان، كانديداي بهترين مجموعه داستان در جايزه هفت اقليم و نامزدي در جايزه احمد محمود را براي خود به ارمغان آورد. نتيجه اينكه داريوش احمدي با اولين كتابش به گونهاي موثر و رشكبرانگيز در جامعه ادبيات داستاني اين سرزمين چهره شد و حال مجموعه داستان جديدش با نام زيبا و تفكربرانگيز «به مگزي خوش آمديد» در مقابل ماست.
احمدي به فضاي باز علاقه زيادي دارد. كوه و دشت و رودخانه و آسمان آبي را دوست دارد. خواننده هميشه ميتواند ريههايش را از هواي پاك سرشار كند. اين نيست كه انسان از هر طرف رو كند، بينياش به ديوار بخورد. داستان مگزي به روستايي غريب و دورافتاده به همين نام ميرود و ما را با محيطي بكر و جديد آشنا ميكند. بهانه امانت دادن كتابي كه بسيار مورد علاقه راوي داستان است و آن را به دوستيكه چندان هم دوست نيست، امانت ميدهد و او به بهانههاي مختلف از پس دادن كتاب امتناع ميكند. كتاب را به ديگران ميسپارد و ديگران هم به ديگراني ديگر. تا آخر به خواهر طرف ميرسد كه داده است به دست خواستگاري كه در «مگزي» زندگي ميكند. چند نكته در داستان است كه ميتواند مورد توجه يا نقد قرار بگيرد؛ اول اينكه اينكتاب از چه نظر با ارزش است؟ داستاني است؟ فلسفي است؟ پژوهشي و تحقيقي است؟ شعر، يا درباره شعر است؟ اين براي خواننده نموده نميشود. مساله مهم مخاطب كتاب است كه در داستان چهره ميكند. يعني كساني كه كتاب پيش آنها امانت رفته است. نويسنده به ما از پشتوانه فرهنگي آنها چيزي نميگويد و ما درك ميكنيم كه آنها نبايد تحصيلات آنچناني داشته باشند و حتي لزوما مطالعه زيادي هم ندارند. بارها راوي داستان به خود ميگويد كه قيد كتاب را زده است. ولي هر بار با بهانههايي براي به چنگ آوردن كتابش اقدام ميكند و تمام بهانههايي كه طرف ماجرا ميآورد، عصبانيكننده است. اما راوي داستان هيچگاه خونش به جوش نميآيد. دلگيرياش سطحي و ظاهري است. براي آخرين بار در ترمينال قرار ميگذارند كه با هم براي تحقيق درباره چند و چون زندگي و خانواده خواستگار، به «مگزي» بروند. مكان دورافتادهايكه سيصد كيلومتر با آنها فاصله دارد. تعجب اينجاست «الياس» كه ميخواهد خواهرش را شوهر دهد، به ترمينال نميآيد و راوي داستان ما سوار مينيبوس ميشود و با پرس و جوي زياد به مگزي ميرسد؛ آن هم پس از مسافتي سيصد كيلومتري! خودبهخود كه مساله تحقيق منتفي است. ميماند كتاب كه راوي بارها به ما گفته كه قيدش را زده است. داستان چيزي كم دارد؛ آن هم ارتباط معقول بين رويدادهايي كه اتفاق ميافتد. فكر ميكنم خواننده هيچگاه نبايد در ذهنش جمله «مگر ميشود؟» را تكرار كند.
نوشتن از آسايشگاههاي رواني سخت است. مخصوصا ديالوگهايي كه نويسنده در دهان شخصيت اول داستانش ميگذارد همگي بايد سنجيده باشند، چراكه گويي از دنياي ديگري حرف ميزند كه با دنياي ما به ظاهر سالمها كه مثلا عقل و روان سالمي داريم فرق بسيار دارد؛ آن هم وقتي قهرمان داستان دختري روشنفكر و اندوهزده باشد. او خوانده است. شعر شاعران نوسرا چون نيما يوشيج و ابتهاج را از حفظ دارد و ميخواند و بدين وسيله گذشته و مشغوليات ذهني خود را برملا ميكند. داستان موجز و راحت است. حوصله سر بر نيست. كشش دارد و اين وحشت توام با دلسوزي است كه نويسنده در دل خواننده ميكارد. واقعا چه كسي است كه رگههاي جنون در وجودش نباشد. اما حتما گهگاه شدت و ضعف دارد.
ز هشياران عالم هر كسي ديدم غمي دارد، دلا ديوانه شو ديوانگي هم عالمي دارد
اين همه را در داستان «به رنگ روزهاي خوش» ميخوانيم.
«آن چيزي كه از كودكي ميشناختم» حديث نفسي است از زندگي و خستگي راوي كه بعد از چهل سال كار كردن، خانهاي ميخرد و بهطور اتفاقي با كسي به نام «گرهگا» كه او را همانند «گرهگوار» قهرمان رمان «مسخ» كافكا ميبيند، آشنا ميشود. حاصل تمام بيهودگيها و خستگيها ميتوانند اين جملات باشند بر روحيهاي كه راوي داستان دارد.
«بعد از اين همه سال، وقتي به ياد آن روز ميافتم، هنوز احساس غرابت و بيگانگي ميكنم. ديگر برايم ثابت شده كه اين يك معضل رواني است كه وقتيكسي به من تبريك ميگويد احساس انزجار ميكنم. يا وقتي ديگران شادند، من ناراحتم. اما آخر نتوانستم با اين مقوله كنار بيايم كه بعد از اين همه سال، اگر كسي خانهاي خريد، آيا بايد به او تبريك گفت؟ آيا گرهگوار يا همان آقاي گُرهگا، اگر فردا صاحب فرزندي شود بايد به او تبريك گفت يا تسليت؟» (ص49)
در داستان «پنجشنبه سگي»، سگ، قهرمان اصلي داستان است. زني با تنها دخترش كه مريض است در بيرون شهر، در دامنه كوهي كه چند خانوار رانده شده نيز در آنجا زندگي ميكنند مشغول است. خرج مدرسه و دوا و دكتر دخترش را از اين راه به دست ميآورد. راوي داستان از همه جا بيخبر به آنجا كشانده ميشود و مجبور است كه ساعتي را در شكنجه روحي بگذراند. زن، سگي دارد كه محبوب شوهر از دست رفتهاش بوده. نويسنده به گونهاي موثر از سگ ياد ميكند كه گويي روح شوهر زن براي حفاظت از او به قالب سگ رفته است. البته طي قراري از پيش تعيين نشده راوي داستان بايد از هر عيبي مبرا باشد و دست به هيچ عمل منافي عفت نزند. حتي چند قطعه اسكناس به دختر مريض ميدهد كه نهايت انساندوستي خود را ثابت كند. سگ، اما دوست راوي را از هر عملي باز ميدارد. دوست راوي بر خلاف راوي كه ميتواند نويسنده باشد، چندان به مردم، به زن بدبخت و كودك مريض فكر نميكند و در مقابل التماسهاي زن يك پول سياه نيز كف دست آنها نميگذارد. نويسنده در اين داستان دنيا را سفيد و سياه نشان ميدهد. همچنان كه در داستان «هواي گريه» نيز چنين ميكند. زنان در داستانهاي داريوش احمدي موجوداتي منفعل و ظلم ديده و بدبختند و گويي همه يك زن هستند كه در قالبهاي مختلف فرو رفتهاند و دخترهاي كوچك همگي مريض و خستهاند. در «هواي گريه» هم، باز با چنين زن و دختري روبهرو ميشويم؛ با اين تفاوت كه زن، زحمتكش است و روزي خود را از دستان حاجي و زنش ميگيرد كه كلفتي خانه آنها را ميكند.
فضاي داستان، فضاي بعد از زلزله غرب است. آواي نوحه و تاثير صدا بر زن و صف زنان و مرداني كه براي زلزلهزدگان رخت و لباس و پول آوردهاند، همه و همه يك فضاي غمناك به وجود آوردهاند كه فقط با گريه ميتوان تبعات آن را علاج كرد. در اينجا دختر مريض اصرار دارد كه مادر پولي را كه براي عكسبرداري از سر او پسانداز كرده است به زلزلهزدگان كمك كند كه مادر ميگويد ما خودمان از آنها بدبختتريم. بعد به گم شدن چند باره پولهايي كه براي دكتر جمع كرده است، ميانديشد. تعجب من اين است كه داريوش احمدي بر خلاف مجموعه اولش چقدر به حاشيه ميرود. چقدر خواننده را با نشان دادن فقر و بدبختي سريالوار آزار ميدهد. اين طور نوشتن، اميد را در خواننده ميكشد. چرا اين همه بدبختي؟ در صورتي كه فقر و مصيبت بايد در زير پوست داستانها جريان داشته باشد. نه اينكه به مثل بعضي از فيلمهاي هندي هر بدبختي از شكم يك بدبختي ديگر زاده شود و جهان به گونهاي نشان داده شود كه گويي ديگر خورشيد مجال تابيدن ندارد. من فكر ميكنم نويسنده نام هواي گريه را بدين خاطر انتخاب كرده كه خواننده را با گريستن با خود همراه كند و چرا داستانها، مخصوصا هواي گريه آنقدر به لفاظي نيازمند است. چرا اينقدر كش ميآيد. در صورتي كه تمام بدبختيها در ذات خود به هم شبيهند.
در داستان «خداي خفته» باز هم خير و شر، سياهي و نور، در مقابل يكديگر صفآرايي كردهاند. از يك طرف پيرزني كه به عنوان پرستار به خانه پيرمردي رفت و آمد ميكند كه يك دستش فلج است و درست نميتواند راه برود و بيشتر روي تختخوابش خوابيده است و پيرزن كه تا نيمه داستان شخصيت اصلي است و از مرده هراس دارد. از تاريكي ميترسد و دزد است و زيادي خريدهايش را به مرد بر نميگرداند و گاه زن و مردي را هم به اتاق خالي خانه راه ميدهد و پا اندازي ميكند و از طرفي مرد در تفكرات خود فكر ميكند كه خدا او را فراموش كرده است. چرا؟ چون علاوه بر اينكه دردهايش را علاج نميكند هر روز هم بر شدت آنها ميافزايد. تقابل اين ظلمت و نور، پيرزن كه شرير است و مرد كه پاك است و در عمرش دست به كار خلافي نزده است، خميرمايه داستان است كه بيشتر با كشمكشهاي گفتاري و در ذات خود، بيحاصل خود را نشان ميدهد، چون پيرمرد به او احتياج دارد. از طرفي انگار اين دو شخصيت در جايي كه خبر از ديار البشري نيست، زندگي ميكنند. خانهاي در وسط كوير كه نويسنده ميتوانست با يكي، دو جمله از كوچه و شهر و مغازهها هم خبري به خواننده بدهد.
مرد در موقعيتي قرار دارد كه هر لحظه به خدا فكر ميكند، چون ناتوان است و خدا را مسوول ميداند و حالا هم فكر ميكند كه خدا خفته است و افكاري فلسفي جسم و جانش را در بر ميگيرد كه بيشباهت به شعار نيست.
«به خدا فكر كرد كه هدفش از آفرينش جهان چه بوده؟ آيا انسان را براي عذاب آفريد، يا براي زندگي؟ اصلا انسان چرا بايد زجر بكشد؟ چرا بايد بميرد؟ چرا بايد كفاره گناه اجداد خود را پس بدهد؟» (ص135)
«نترس، حالا حالاها نميميري! حالا حالاها بايد تقاص پس بدي! تقاص دل پاكيات، تقاص دزد و خيز نبودنت. تقاص كثافت كار نبودنت، تقاص جاسوس نبودنت...» (ص136)
«اگر جاي خدا بودم دنيا را خراب ميكردم و از نو ميساختم. آدمهاي فاسد را اصلا نميذاشتم به دنيا بيان. كاري ميكردم كه اصلا به دنيا نيان. اگر هم از دستم در ميرفتن و مياومدن. سعي ميكردم در همين دنيا عذابشون بدم.» (ص137)
اين جملات شعارمانند به قباي داستان كوتاه نميخورد. اين حرفها بايد زير پوست داستان حركت كند نه مانند نوشتن مقالهاي نصيحتگونه رديف شود.
بالاخره پيرمرد در حالي كه حس ميكند خدا شده است در كمال آرامش ميميرد و تمام رنجها و دردهايش پايان ميگيرد.
«ساحره»، يك طرح است. يك تصوير از درون قاب يك اتومبيل مسافركش است. احمدي، به استادي چند تيپ مختلف با روحيات متفاوت، گرد هم آورده و آنها را با خصوصياتي كه دارند به جان هم مياندازد. يكي از چيرهدستيهاي نويسنده، نوشتن گفتوگوست. هر چند كه گاهي اين گفتوگوها طولاني ميشود و نويسنده افكار و عقيدههاي خودش را در دهان شخصيت داستانش ميگذارد. گاه حوادث و رويدادها مصنوع به نظر ميآيند مانند وقتي جوان از مرگ همسرش «ساحره» ميگويد و همه را متاثر ميكند و در آخر، سوتزنان دور ميشود. آيا تمام حرفها سركاري بوده است؟ آيا او براي آرام كردن اوضاع دست به بافتن چنين ماجرايي زده است؟ مساله هر چه هست ورود جوان به بحث و كشيدن پاي ماجراي ساحره به وسط گود، كمي ناگهاني و مصنوع به نظر ميآيد. منظور من همان چند ثانيه زماني است كه جوان رشته بحث را در دست ميگيرد.
داستانهاي «جمالپور و نشمهاش» «محفلهاي شبانه» و «شام آخر» حيف شدهاند، چون داستانهاي زيبايي هستند. حيف از اين نظر ميگويم كه تمام شرايط تبديل شدن به يك رمان را دارند. تيپهاي مختلف با عقيده و آرمانهاي گوناگون، فضا و مكان، شرايط خاص زندگي در آن جهنمكده با آوردن ماجراهاي تازه، با دنبال كردن نشمه جمالپور در خانه و زندگياش، دل مشغوليات او و بها دادن بيشتر به عشق و نشان دادن گذشته صفايي با آن افكارش و صحنههاي زندان و خدابندهلو با شخصيت خاص مذهبي و رزمنده بودنش و خاطراتي از جنگ، همه و همه بدون اينكه نويسنده قصد افزودن بيدليل به داستان و ماجراهاي آدمها را داشته باشد، ميتواند رمان نابي از آب دربيايد. زندگي اين افراد با آن شرايط جوي، با آن محدوديتها و مكاني كه در آن زندگي ميكنند همه و همه خوراك مناسبي براي رمان هستند.
اين را بايد گفت كه نويسنده جز در دو، سه مورد در داستانهايش، يا به عنوان راوي يا شاهد، حضوري فيزيكي دارد. اين نميتواند عيب باشد. انگاركه تمامي رويدادها ابتدا از صافي ضمير نويسنده عبور كرده و سپس به رشته تحرير در آمده است. اين مساله به عنوان ايراد نيست. ايراد مهم به سليقه من پر و پوك بودن داستانهاست. دو، سه تا از داستانها لايق نيستند كه در كنار بقيه داستانها قرار بگيرند.
داستان «خواب علفزار» درخشانترين داستان كتاب است. شخصيتها در اين داستان بسيار ملموس هستند. جريان در سطح حركت نميكند، بلكه عمق دارد. شخصيتها يك بعدي نيستند. خيلي زود افكار و آرايشان را منتشر ميكنند و در كل جامعه تعميم ميدهند. ما نگرانيهاي مادر را به عنوان طنزي تلخ باور ميكنيم. با نويسنده جوان همدلي و همراهي داريم و دلمان برايش ميسوزد.
داستان مگزي به روستايي غريب و دورافتاده به همين نام ميرود و ما را با محيطي بكر و جديد آشنا ميكند. بهانه امانت دادن كتابي كه بسيار مورد علاقه راوي داستان است و آن را به دوستيكه چندان هم دوست نيست امانت ميدهد و او به بهانههاي مختلف از پس دادن كتاب امتناع ميكند.
مساله مهم مخاطب كتاب است كه در داستان چهره ميكند. يعني كساني كه كتاب پيش آنها امانت رفته است. نويسنده به ما از پشتوانه فرهنگي آنها چيزي نميگويد... بارها راوي داستان به خود ميگويد كه قيد كتاب را زده است، ولي هر بار با بهانههايي براي به چنگ آوردن كتابش اقدام ميكند.