درِوازه آهنين بانك را بستهاند، فقط جهانبخش است و من و دو جوشكار نيمهكور
همهي اسكناسهاي من؟!
هاشم حسيني
نيم روز پنجشنبهاي آفتابي، دقايقي پيش از تعطيلي بانك، جهانبخش نعمتزاده، روستايي بيكس و آواره در شهر و اكنون كارگر واحد ماشينري در بخش سرويسكاري، پس از سه ساعت و بيست دقيقه انتظار براي دريافت حقوق دو ماه و چهارده روز كاركرد خود، پشت گيشه پرداخت فراخوانده شد... او با دهاني باز، جهيد طرفم.
- «مُو؟ پيل؟ نه؟! باور ني كنم! (من؟! پول؟! نه، باور نميكنم؟!) »
من هم كه داشتم فرم حوالهاي را پر ميكردم، در پاسخ به نوسان كله او «چكار كنم؟» چشمك زدم و انگشت شست دست راستم را به نشانه تاييد و باوراندن مطلب به او، به طرفش تكان دادم: «برو جانمي! دارمت!... پول در انتظار توست.»
- «نه؟!»
اين تكيه كلام او در حالت تعجب پرسشگرانه بود ... و همچنان كه دور و برش را ميپاييد، به پشت گيشه دريافت، خيز برداشت.
كارمند بانك كه آخرين بسته اسكناس را در برابر چشمان گرد او، از دستگاه شمارش در حال ناله، بيرون ميكشيد، نگاه احترامآميزي به هيكل بالابلندش انداخت و ناليد:
«نه؟!»
جهانبخش نعمتزاده كه اضطراب داشت و زبان قفلشده در دهان خشك و ناشتايش عمل نميكرد، فقط توانست سرش را تكان بدهد: «بله...»
- «خود شما هستيد؟ جناب آقاي نعمتزاده؟»
هيكل تنومند دو متري، به علامت تعجب، خيره به باندرولي كه دور يك صد قطعه اسكناستر و تازه و خوشبوي100 هزار توماني پيچيده و چسبزده ميشد، سر تكان داد. چشمان بيخوابي كشيده و شايد گريسته كارمند بانك كه نامش حتما قربان بانكيخواه بايد باشد، با حسرت ناليد:
«پدر جان! كيفي، پلاستيك دسته داري نياوردي براي بردن اين همه اسكناس؟»
منارجنبان جهانبخش، پشت گيشه لرزيد:
پلاستيك دستهدار؟! كيف؟! سي چه قربونت؟... مگر چندي ان پيلا؟ (پولها)
قربان بانكيخواه گفت:«خيليان بابا، ده تا از ئي بستهها»
و يك بسته 100 تايي را جلو روي جهانبخش تكان داد: 10 تا از اينا... چطور ميبريشون؟
جهانبخش نعمتزاده پرسيد:«همهشون مال منه؟! ... تمام پيلا؟
قربان بانكيخواه گفت:«ها، بابا، همهشون... همهشون»
جهانبخش نعمتزاده گفت:«نه والله! هيچي با خودم نياوردم عزيزم...نع!»
سمندي گريزپاي خيال او را به سفري دور و دراز ميبرد:
با اين همه پول ميتوان يك تراكتور نو خريد... نه...نه... كشاورزي كجا بود؟... يك وانت برو... برا حمل بار از ميدان ميوه فروشها تا دكونها... نه!...نه!... چن تا گوسپند ميشه؟ اما باز هم نه! بايد اتاقي را براي نور چشمهاي بابا، مهشيد بسازم كه امسال ميره اول راهنمايي... و راستي! به اولين كباب بريوني كه رسيدم، آرزوي چندين ساله را برآورده ميسازم... ميخورم و ميخورم... و ناگهان ناخودآگاه از دهنش پريد:
- «يه جوري جاسازيشون ميكنم عزيزم... يه جوري ميبرمشون... تونِ خدا راست ميگي عزيزم؟ ئي همه پيل مال منه؟... مال خودم تك؟... اي خدا، بيدارم يا دارم خواب ميبينُم؟»
دور و برش را با ترس و لرز پاييد و زيرسبيلي لبخند زد...
بستههاي اسكناس همچنان تحويل او ميشدند و پاياني نداشتند. دو بسته در جيب عقب، اين دو تا هم يكي تو اين جيب و يكي تو آن يكي ... خُب... دو تا بسته داخل جوراب اينور و دو تا هم اونور... آهان اين پنج بسته را هم ميچينم زير كمربند، در پناه شكم... خب با اين هفت، هشت بسته ديگه چكار كنم؟
آنها را هم با مهارت تمام چپاند داخل آستينها... خلاص...!
و قربان بانكيخواه كه همكارانش او را «قربوني» صدا ميزدند، همچنان كه حركات كله پر از خيال و روياي جهانبخش نعمتزاده را نگاه ميكرد، لبخندهاي معنيدار ميزد و سر تكان ميداد.
آن سال بهار پر بركتي بود و ما، رها از قيل و قال شهر، در پي چيدن ميوه بهشتي، كنارزارهاي باستاني خوزستان را درمينورديديم.
پس رفتيم و رفتيم تا رسيديم به آن روستاي چند هزار ساله اما اكنون متروك. نه بانگ پر صلابت خروسي و نه عوعوي اميدبخش سگي وفادار... كوچهها خالي و خانهها بيسكنه... بر بلندا كه گورستان روستا بود، درختان بلوط و كنار، بر سر پيمان با روستاييان، ما را خوشامد گفتند... و آنجا بود كه جهانبخش را ديدم. نشسته بر درگاه خانه ابدي پدربزرگش: با چشم تر به درد دل...
- «خان! اهالي كجا هستند؟»
- «پناه بردهاند به حاشيه مهماننواز شوشتر...»
- «چكار ميكنند؟»
- «تعدادي سيگار فروش شدهاند و بعضيها بخت يارشان باشد: فعلگي و بگير و بده كوپن و دستفروشي... چند تا شان هم خدا ميدون، همه كاره و هيچ كاره...»
- «تو چكار ميكني؟»
- «دعا به جون شما! بيكارم.»
- «دوست داري با ما همكاري كني؟»
- «نه؟! يعني بله.»
و چنين شد كه شماره تلفن دفتر مهندس كمايي، سرپرست واحد ماشينري را به او دادم... و از آنجا كه هيكل ورزيدهاي داشت، مهندس او را براي تكميل نيروي انساني واحد ماشينري شكار كرد.
- «سواد؟»
- «سه كلاس و نصفي... مهندس ميدونيد چرا؟ زمستون معلم نمياومد روستاي ما... بعدش بخت كلا ازمون برگشت... روستامون چول واويد(خالي شد) ... هيشكي نمند (نماند)... پدرم هم به سرطان ترموستات عمرش را به شما داد...»
و چنين شده بود كه او كار خود را با سختكوشي، شكيبايي و روحيه شاد روستايي شروع كرد تا پس از 3 ماه كار يك نفس و بدون مرخصي در پروژه پتروشيميايي، چك دستمزد دو ماه و چهارده روز كاركرد را دريافت كند، به سراغ من بيايد تا همراه او به بانك بروم، راهنمايياش كنم، پول را برداريم و در آن آخر هفته فرخنده برگرديم خوابگاه...
- «ميگوم مهندس؟»
درِوازه آهنين بانك را بستهاند:«تعطيل» تا مشتري وارد نشود. فقط جهانبخش است و من و دو جوشكار نيمهكور.
جهانبخش صداي خفهاي دارد، لبانش خشك. پچ پچ گنگ. ميخواهد رازي را با من در ميان بگذارد. هراس دارد.
- «بيا زود از اينجا بريم بيرون...»
- «صبر كن برگه حوالهام را بگيرم... ميريم...»
- «مُو ميترسُم مهندس!»
- «از چي ميترسي؟»
- «ئي همه پيل...!»
- «اينكه ترس نداره... پولهاي خودته... حق مسلم خودته... زحمت كشيدي... عرق ريختي تو ئي گرما و شرجي و هواي گازي...»
- «آخه يي همه پيل؟! سيمو؟! بانك چول واويد (خراب شد) !»
- «عجب آدمي هستي! تا حالا اسكناس نديدي؟»
- «نه يي تعداد! تا شر به پا نشده بيا بريم به در!»
لحن التماسآميزي دارد...
نامم را كه صدا ميزنند و برگه واريز حواله را ميگيرم و مامور مسلح خوابآلود قفل را بيرون ميكشد تا بيرون برويم، جهانبخش نفس راحتي بيرون ميدهد.
شام را خوردهايم اما جهانبخش حال خوشي ندارد. انگار كسي تعقيبش ميكند. با آنكه يك روز پركار و عرقريزان را به پايان رسانده و رمقي در تنش نمانده اما خواب و قرار از سرش پريده.
از محوطه سولههاي خوابگاه ميزند بيرون. با فاصله مطمئنه، بيصدا دنبالش ميكنم.
ميرود به سوي ساحل گر گرفته كه خورشيد شعلهور چند دقيقه پيش افتاده تو درياش.
- «جهان ...بخش... خان؟!»
- «هان...» هراسان برميگردد واپس. خاموش و تسليم مرا مينگرد.
- شما بودي صدام زدي مهندس؟
- نه، چته جهانبخش؟ هنوز تو فكر پولايي؟
- از تو چه پنهان مهندس، انگاركن چند نفر يه بند دارن ميگن جهانبخش اشتباه شده پيلها رو برگردون بانك!»
- پولا مال خودتن جهانبخش... حلال مثل شير مادر... برو خيالت راحت... شب به خير!
در شب خيس و خلوت بندر كه هر جانداري گوشه خنكي پيدا كرده تا از شر شرجي و موجودات موذي در امان باشد، حتي گِرزههاي فربه(موشخرماهاي بزرگ) چند سالي است سولههاي كولردار و خنك ما را بر هر جاي ديگر ترجيح دادهاند. خوابگاههاي كارگري و كارمندي، روزها در بست در اختيار آنهاست و شبها براي چند ساعت خواب مشترك بين ما و اعضاي خانوادههايشان تقسيم ميشود. آنها بر سقفهاي كاذب سوله خوابگاه ما، يعني در قلمروي خودمختار به زاد و لد، گشت و گذار و كورسبندي مشغول هستند و با برنامهريزي دقيق و سازمان داده شدهاي ميروند و ميآيند.
پلك نيمه شب رو به دريچه بامداد باز ميشود اما چشمانم را خواب فرو ميبندد. سر و صداي آدميزاد محو شده... ناگهان از تقههاي بيوقفه بر شيشه پنجره اتاقم، از خواب ميپرم. جمعيت موشان هم از فعاليت باز ايستاده، رو به صداي مزاحم بيوقت، خيره ماندهاند. ساعت 3 بامداد آدينه روز است.
- «كيه؟»
- منم جانبخش... ببخشين بيدارتون كردوم مهندس... خواستم چيزي بگوم...»
- «چي؟ مگه روزو ازت گرفتن مرد؟»
- «پيل... اسكناسا... خواب نداروم مهندس... لييوهوابيدم (ديوانه شدم) ...تازه! هر چه مُشك (موش) خدا آفريده، همه حمله آوردن به زير تختم كه اسكناسا را بخورند... پيلا داخل كيف قايم بيدن(پنهان بودند) و حالا همه را با خودم آوردم...»
- «بيخيال! بابا تو هم وخت گير آوردي؟ بيرون خيس عرق شدي، بيا داخل ببينم چي ميگي...»
وارد ميشود. كيف سفرياش را در دست دارد. «ميخوام ئي پيلا را برگردونيم به بانك...دلوم(دلم) سي(براي) كارمند ئي سوزه(ميسوزد) ... فِرگ ايكونوم (فكر ميكنم) يه بستهاش فخت(فقط) مال مونه(من است) ... بقيهاش اشتباه واويده(اشتباه شده) ...
- «جانبخش جان! ميدوني اين اسكناسها چقدر پول ميشن؟»
- «نميدونوم...»
- «تا حالا در عمرت چند بسته اسكناس شمردهاي؟»
- «هيچي!» سكوت ميكند و به جمعيت موشها خيره ميماند و بياختيار ميپرسد:
- «همه اين مُشكا تو اتاقمون بيدن(همه اين موشها در اتاق ما بودند) ... حمله آوردن اسكناسا را بجوند...»
پنجه لرزان دست چپش را ميگيرم. ميخواهم به او بگويم:«اين همه اسكناس ميشوند: دو ميليون و چهار صد تومان، بابت دو ماه و 14 روز كاركرد آقاي جهانبخش نعمتزاده، فرزند برومند روستاي سه هزارساله دشتگل كه البته اكنون ويرانه شده...».
اما ترجيح ميدهم او را به وادي ديگري بكشانم. آيا او از اين دادرسي پيروزمند بيرون ميآيد؟
- «امروز ناشتا كه خوردي خودم ميبرمت گلوگاه، سوار اتوبوسي، خودروي شخصي... پول را بردار و بزن برو روستا را آباد كن: برق و آب و درمانگاه و مدرسه و بازيگاه براي بچهها ... فرصت را از دست نده... با هر چه گير اومد، از اين سوناي سمي خودت را با اين همه پول نجات بده... حتي تيكه تيكه راه برو: ديلم... بهبهان... رامهرمز... اهواز... و بعد در آغوش خانواده!»
- «ئي همه پيل سيمو؟ نه!»
- «پس چي؟»
- «مهندس! بيا برويم خودمون را معرفي كنيم و پيلهاي دولت را برگردونيم داخل بانكش، حقمُ از ئي پيلا هر چقدر باشه، بهِمو بِدن بقيهش را بردارند... دولت با ئي پيلا بايد جده (جاده) بسازه... وسيله حفاري بياره... ماشين آلات... مدرسه بسازه... نه! مُ پيل نيخوم (نه، من پول نميخواهم) ...
- «خب! پس تصميم گرفتهاي اسكناسها برگردوني بانك... بله؟»
- «ها، بله...»
- «باشد... حالا برو بخواب و بگذار من هم بخوابم... امروز هم كه جمعهس... بانك تعطيله... رفت تا شنبه...»
- «اي واي! روز شنبِد؟»
- بله شنبه.
- مُو كه خواب نداروم تا فردا اول وخت... پس كيف اسكناسها را ميذاروم پيش خودت...».
آن را ميسراند زير رختِ خوابم. خسته و خراب، نگاهي به گلههاي موش مياندازد كه پوزخندزنان او را ورانداز ميكنند.
تشنه خواب، بر ميگردم به بستر... .
پنجه لرزان دست چپش را ميگيرم. ميخواهم به او بگويم:«اين همه اسكناس ميشوند: دو ميليون و چهار صد تومان، بابت دو ماه و 14 روز كاركرد آقاي جهانبخش نعمتزاده، فرزند برومند روستاي سه هزار ساله دشتگل كه البته اكنون ويرانه شده...»
اما ترجيح ميدهم او را به وادي ديگري بكشانم.آيا او از اين دادرسي پيروزمند بيرون ميآيد؟
- «امروز ناشتا كه خوردي خودم ميبرمت گلوگاه، سوار اتوبوسي، خودروي شخصي... پول را بردار و بزن برو روستا را آباد كن: برق و آب و درمانگاه و مدرسه و بازيگاه براي بچهها ... فرصت را از دست نده... با هرچه گير اومد، از اين سوناي سمي خودت را با اين همه پول نجات بده... حتي تيكه تيكه راه برو: ديلم... بهبهان... رامهرمز... اهواز... و بعد در آغوش خانواده!»
- «ئي همه پيل سيمو؟ نه!»
- «پس چي؟»
- «مهندس! بيا برويم خودمون را معرفي كنيم و پيلهاي دولت را برگردونيم داخل بانكش، حقمُ از ئي پيلا هر چقدر باشه، بهِ مو بِدن بقيهش را بردارند... دولت با ئي پيلا بايد جده (جاده) بسازه... وسيله حفاري بياره... ماشينآلات... مدرسه بسازه... نه! مُ پيل نيخوم.