• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4800 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۶ آذر

مزاح مي‌كنند تا يك روز كاري ديگر را به عقب هُل بدهند

درس ايستاده

حسن فريدي

سردار، نوجواني با قد و قواره‌اي كوچك و ريز نقش، فرغون، بيل، ماله و بقيه وسايل كار را از انبار تحويل گرفت و راهي محل كار ‌شد. بقيه كارگران همراه او، يا چند قدم پس و پيش مي‌رفتند؛ و شبيه لشكر شكست خورده‌اي كه نبرد اول صبح را غافل‌گيرانه باخته بودند!فاصله محل كار تا انبار حدود 200 متر بود. كارشان بتون‌ريزي جاده‌هاي فاز دو نيروگاه رامين بود. نگاه‌ها به سردار بود. او وظيفه‌اش را مي‌دانست. از كنج وكنارها مقداري چوب و پاره تخته‌ قالب‌بندي را جمع‌آوري ‌كرد، مقداري روغن سوخته روي تخته‌ها ريخت. جهانبخشِ  سيگاري، كبريت ‌كشيد. كارگران به دور آتش جمع ‌شدند. هنوز دست‌ها را گرم نكرده بودند،كه صداي اتو ميكسر1 آمد. هر كسي به كاري مشغول شد. يكي درون قالب‌ها را تميز مي‌كرد. ديگري به قالب‌ها روغن سوخته مي‌زد. سومي تراز قالب‌ها را چك مي‌كرد. دستگاه به محل بتون‌ريزي رسيد. فورا دو كارگر، شوت2 را به دستگاه وصل كردند، راننده بتون آماده شده را درون قالب ريخت. جهانگير وسط بتون با چكمه‌ها و شلينگ درازِ ويبره3 كه چون ماري پيچ و تاب مي‌خورد، مشغول شد. ستار و جهانبخش شمشه ‌كشيدند تا سطح  بتون صاف و صيقلي  شود.

درحين كار، نام سردار بود كه پياپي تكرار  مي‌شد: 
- سردار پلاستوفوم4 بذار داخل قالب.
- چكار مي‌كني، بيل بده  من.
- با توام. مگه كوري.گاري از زير دست و پا بردار.خرده فرمايش، نه دستور بود كه صادر مي‌شد و سردارانجام مي‌داد.
سردار با وجود جثه كوچك‌ چابك و ورزيده بود. پس از پُر شدن چند قالب، ويبره زدن و شمشه‌كشيدن، يونوليت‌ها تمام شد. سردار رفت يونوليت آورد. بتون‌ريزي، كار طاقت‌ فرسايي است، آن هم در زمستان. در سوز و سرما. شمشه آهني مانند قالب يخي سرد و سنگين است. بايد آن را محكم نگه ‌داشت و فشار داد روي سطح بتون تا صاف شود. 
كارگران براي گرفتن  زورِ كار، مزاح مي‌كنند تا يك روز ديگر كار را به عقب هل بدهند. مزاح با كارگر دست و پا چلفتي،كم هوش و حواس، يا فراموشكار. در اينجا، سن كم سردار بهانه‌اي شده براي سر به سر گذاشتن او.
ئي شلوار شلش  چيه كه گرفتي. جاي سالمي نداره. 
- راست ميگه بابا كور بودي؟ 
- كور نبوده، چشاش نديده.
- بابا اذيتش  نكني، دفعه‌اي ديگه  بهتر مي‌گيره.
«به كسي مربوط نيس. خيلي هم خوبه. نه شلوارهاي خودتان كِرِپ ژاپونه!»
جهانبخش سركارگر به طرفداري از برادرش گفت: 
اِ... هه. كاري به كار ئي بچه نداشته باشي!
سردار جواب همه را با يك جمله داده بود؛ ولي از حرف جهانبخش  دلگير شد: 
«بچه خودتي. تو فقط بلدي هي سيگار بكشي. دو برابرت كار مي‌كنم آن وقت به من ميگي بچه!»    جوابش را داد اما انگار چيزي راه گلويش را بست. بغض كرد. به دستشويي رفت. «كارگرها چيزي ميگن، تو ديگه چرا؟» ظهر براي ناهار و استراحت، يك ساعت كار تعطيل  مي‌شد.
    
آقاي توفيقي مسوول قسمت شماره يك بتون‌ريزي كه حوصله حرف‌هاي مهندس محمودي، سرپرست كارگاه را نداشت، هر روز بعد از نهار از دفتر بيرون مي‌آمد.  قدم مي‌زد يا خودشِ را مشغول مي‌كرد. رفت  نزد سردار كه پشت ديوار انبار تنها نشسته بود، سردار جلو توفيقي بلند ‌شد: 
- بشين، بشين. خوبي  سردار؟ 
- خوبم آقاي  مهندس. 
- چه  خبر؟ 
- سلامتي آقا. 
-  تعريف كن از خودت. 
سردار ساكت ‌ماند. توفيقي كنار او روي بلوك سيماني نشست و انديشيد:«خوشم مياد  ازش، توي كار جدي و كم حرفِ. فقط كمي بازيگوشه كه اون هم به اقتضاي سنشه.»
-  تا كلاس چندم درس خواندي؟ 
-  هفتم. 
- اول راهنمايي قبول شدي؟ 
- راستش نه آقا. 
توفيقي سر رسيدش را باز ‌كرد و چيزي  مي‌خواند.
- چرا؟ 
- آن سال پدرم مريض شد. شب تا صبح سرفه مي‌كرد و دستش روي سينه‌اش بود. در جواب برادرهام كه خواستند دكتر ببرند،گفت خودم خوب  ميشم. دكتر لازم ندارم. هر طور بود راضي‌اش كردند و دكتر بردند. فايده‌اي نداشت. دير شده بود.
- بعدها نيازعلي تعريف كرد كه دكتر گفته ريه‌هاش عفونت كرده بود. 
- خدا  رحمتش كنه. 
خودكارتوفيقي درون سررسيد كار مي‌كرد، پرسيد: 
- حالا نيازعلي كجاست؟ 
- نيازعلي يك سال بعد زن گرفت و از پيش ما رفت. او سي خودش كار كنترات مي‌گيره.  راستي آقاي توفيقي، اينا را كه گفتم،  همه را  نوشتي؟ 
توفيقي لبخندي زد، سررسيد را نشان سردار داد. عكس نوجواني كشيده بود با يك پاي خم شده و شماره تلفن گوشه سمت چپ  بود. 
    
بعدازظهر شد، آخرهاي كار. راننده «اتو ميكسر» از همه بيشتر عجله داشت. آخرين سرويس بتون را ساخته بود، مي‌خواست هر چه سريع‌تر درون قالب بريزيد، دستگاه را بشويد و برود. با اينكه روزانه كارفرما به او انعام مي‌داد و مبلغ انعام حدود دو برابر دستمزدش بود كه صاحب دستگاه بهش مي‌داد ولي به كارگران امان نمي‌داد‌.
ساعت آخر،كار حال و هواي ديگري دارد. همه خسته‌اند. گرسنه‌اند. عجله دارند.كيفيت كار پايين مي‌آيد. بيشتر از همه سردار بود كه بدو بدو مي‌كرد. همه او را صدا مي‌زدند: «روغن بزن.» « يونوليت بذار.» « داخل قالبِ چرا تميز نكردي احمق!» « بيل بده من.»يك نفر داد ‌زد: «سر... دار، گاري بكش اينور.» سردار رفت كه گاري را نجات بدهد، خودش گرفتار‌شد. پايش ‌ماند زير چرخ عقب ميكسر؛ و نعره‌اش  به آسمان پيچيد: 
«آ ... خ پام...»راننده هول ‌شد. تا دنده عوض كند، جلو برود، چرخ اتوميكسر كار خودش را كرده بود.پنجه پاي سردار له و لورده شد!
1-  اتو ميكسر: دستگاه بتون‌سازي. 
2-  شوت: فلزي ناوداني شكل كه بتون را  در نقطه مورد نظر هدايت  مي‌كند. 
3-  ويبره: لرزش. عمل لرزش بتون؛ جهت خارج كردن هواي داخل  بتون. 
4-  پلاستوفوم: يونوليت. چوب پنبه  جهت بند انبساط.
5-  شلش: مستعمل، دست  دوم

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون