دشواريهاي زندگي زنان معلول در شهر
شهر از آنِ ما نيست
نيلوفر رسولي
سوم دسامبر مطابق با 13 آذر از سال ۱۹۹۲ و از سوي مجمع عمومي سازمان ملل متحد به عنوان روز جهاني معلولان اعلام شده است. منشور سازمان ملل روز معلولان را برخاسته از نيازهاي افرادي ميداند كه بهرغم محدوديتهاي حسي و حركتي بايد مانند ديگران از امكانات رفاهي و اجتماعي برخوردار شوند؛ طبق اين منشور معلولان نيز صرفنظر از علت، كيفيت و حدت نقص و ناتوانيشان، داراي همان حقوق اساسي هستند كه ساير هموطنان همسنشان از آنها برخوردارند. حق برخورداري از يك زندگي دلپذير و حتيالمقدور عادي در راس اين حقوق قرار دارد. حق بهرهمندي از خدمات آموزش و پرورش، بهداشت، مسكن، اشتغال، امكانات تفريحي، حقوق مدني، سياسي و حفظ حيثيت انساني معلولان، حق ذاتي آنهاست.
نقشهاي كه يك معلول حركتي از يك خيابان در تهران بكشد با نقشههاي موجود از آن خيابان يكي نخواهد بود. خيابان، پيادهرو، پل عابرپياده، اتوبان و پارك در تجربه زيسته معلولان حركتي هيچوقت هندسه منتظمي نخواهد داشت. در اين نقشه، نه خيابانها يك خط راست هستند و نه پيادهروها در امتداد مشخصي ميان خيابانها و خانهها شكل ميگيرند. در اين نقشه، پيادهروها ناگهان تمام ميشوند، خيابانها كش ميآيند، آنقدركه به يك خطكشي عابرپياده برسند، پلهاي عابر هوايي و ايستگاههاي مترو با ضربدر قرمز غيرقابل دسترسي كنار گذاشته ميشوند. در اين نقشه، فضاهاي شهري مثل زيرگذر و روگذرها، بوستانها و توالتهاي عمومي، پاساژها و مراكز تجاري بلااستفادهاند. در چنين نقشهاي كه در هر قدم به يك مانع ميرسد، داشتن خودروي شخصي مناسبسازي شده براي معلولان جسمي و حركتي يك امر اجتنابناپذير است؛ امري كه در آستانه روز جهاني معلولان با قطع سهميه بنزين از سوي دولت محدوديتها و موانع قبلي حضور معلولان در شهر را افزايش ميدهد. حالا كه رفع فضاهاي بيدفاع شهري به نفع زنان چند سالي است به ادبيات شهرداري افزوده شده است، به نظر ميرسد كه زنان معلول نيز مانند ساير زنان يكي از محدوديتهاي تردد و حضور خود را در شهر، حضور همين فضاهاي بيدفاع بدانند، اما چنين نيست. «مريم رنجبران» و «فرشته جمشيدي» كه از تجربه زيسته خود در تهران به «اعتماد» ميگويند، آنقدر موانع حضور خودشان در شهر را پررنگ ميبينند كه فضاي بيدفاع شهري در آن محو ميشود. به گفته آنها، حضور زنان معلول حركتي در تهران چندان تفاوتي با مردان ندارد، زيرا بسترها و زيرساختهاي شهري چنان روي ناخوشي به آنها نشان ميدهند كه در غياب خودروي شخصي و حضور يك فرد سالم، عملا تمايلي به خروج از خانه ندارند. گرچه جنسيت براي اين زنان معلول در خارج از ديوارهاي خانه معنايي ندارد، اما بيرون از شهري كه با هر مانع فيزيكي خود معلولان را به خانههايشان بازميگرداند، ترس، تنهايي و دشواريهاي مادر بودن است كه طعم جنسيت را نيز به ساير مشكلات آنها اضافه ميكند؛ مشكلاتي كه در همان چارچوب خانه ميمانند و كسي را جز آنها و خانوادههايشان درگير و نگران نميكند.
روايت مريم: پيادهروها ناگهان تمام ميشوند
«ما از تهران محروم هستيم، يا اتومبيل شخصي داريم و تهران را ميبينيم، يا نداريم و در خانه محبوسيم.» «مريم رنجبران» حالا 52 سال دارد و عصاي او سالهاست كه با راز پنهان تهران آشناست: تهران، شهري پر از مانع، پر از «نه» و «ناممكن»هايي كه به شكل فراز و فرود سطح زمين تعريف ميشود، هر پله يك مصيبت است و هر چاله يك نگراني. مريم كه حالا چشمانتظار ديدن دخترش، نگار، در لباس سپيد است، از شهري ميگويد كه يادآور محدوديتهايي است كه او و دخترش سعي ميكنند با آنها بجنگند، هر پله، هر سطح لغزنده، هر سراشيبي تند و هر دستانداز، هر اختلاف ارتفاع چند سانتيمتري ناقوس يادآوري است؛ يادآوري اينكه تهران شما را فراموش كرده است. خط اين يادآوري دقيقا از در خروجي خانه آغاز ميشود، مريم ميگويد كه يك معلول حركتي، براي خروج از خانه بايد اتومبيل شخصي داشته باشد، اتومبيلي كه بتواند دقيقا مقابل در خروجي خانه توقف كند، وگرنه خطر از همان چند سنگي كه درست كنار هم چيده نشدهاند، از فضاي خالي چند سانتيمتري ميان موزاييك پيادهرو آغاز ميشود: «دخترم كوچك بود و ميتوانستم او را در آغوش بگيرم و با عصا راه بروم، لبه بسيار كوچكي در حياط قديمي خانه بود، عصاي من به آن قلاب كرد و تعادلم را از دست دادم، تنها توانستم دخترم را محكم در آغوش بگيرم كه آسيب نبيند، از پشت زمين افتادم و تا مدتها كمردرد و سردردش براي من ماند.» همان ارتفاع كوتاه در پيادهرو به معناي استيصال است، شايد مريم بهتر از هر كسي بداند كه پيادهروها هيچوقت مستقيم نبودهاند، حتي پيادهروها در امتداد خيابانهاي اصلي شهر نيز هميشه به يك مانع ميرسند، يا به قول مريم، «پيادهروها ناگهان تمام ميشوند.» همانقدركه پيادهروها مرتب قطع ميشوند، خيابانها همينطور كش ميآيند و تمام نميشوند، اگر هم تمام شوند، به يك پل عابر پياده هوايي ميرسند؛ پلي كه به ندرت آسانسور دارد، اگر آسانسور هم داشته باشد، آسانسورش خراب است، بعد از اين نقطه كه بار ديگر شهر با وقاحت ناتواني شهروندانش را از صعود بر فراز خيابان يادآوري ميكند، خيابان همچنان ادامه مييابد تا بلكه جايي چراغ سبز و رد سفيد رنگورو رفته عابرپياده پيدا شود. مريم خودش را خوششانس ميداند كه ماشين دارد، لازم نيست زير هيبت ترسناك پلههاي عابر پياده به انتظار بنشيند، راه بهتر، دور زدن خيابان با اتومبيل است و رسيدن به آن سو. اما فقط پيادهروها و خيابانها نيستند كه چندان جايي را براي مريم در نظر نگرفتهاند. «هنوز متروي تهران را نديدهام.» مترو براي مريم يكي از ناممكنهاي تهران است؛ ناممكني كه با رديف پلههاي برقي، راهروها، پلهها و خروجيهاي متعدد خود، مريمها را فراموش كرده است. زير زمين، آنجايي كه بوي قهوه سوخته و تيغهاي كاكتوس و قطرات روغن سياه و ميز ثبتنام بيمه بيكاري زنان خانهدار در هم گره ميخورند، پلههاي برقي چندان با عصا و معلولان آشنايييتي ندارند، تناوب تند پلههاي برقي دست دوستي به عصاهايي نميدهند كه براي قرار يافتن روي يك سطح، به تامل و توجه نياز دارند. تنها راه رسيدن به زيرزمين، آسانسور است، اما حضور آسانسورها در تمامي مبدا و مقصدها باهم همخواني ندارند، يك ايستگاه حضور معلولان را گرامي ميدارد و ايستگاهي ديگر حتي پلهبرقي ندارد. مانند مترو، بوستانها، مراكز خريد، بانكها و ساختمانهاي اداري نيز با آغوشي باز به استقبال مريم نميروند: «يكبار به اصرار دخترم سوار ماشين شديم كه برويم توچال، در ورودي به ما گفتند كه فقط اتومبيلهاي جانبازان اجازه ورود دارند، گفتم كه من هم توانايي تردد ندارم، چه فرقي در عامل ايجاد ناتواني دارد، گفتند كه دستور چنين است و ما برگشتيم.» مريم اين خاطره را كه تعريف ميكند، پشت تلفن ميخندد و ميگويد كه حالا هم به مناسبت روز جهاني معلولان سهميه 40 ليتري بنزين معلولان را بدون اطلاع قبلي قطع كردهاند، بريس طبي در بازار آزاد به 15 ميليون رسيده است و نمونههاي 4 ميليون توماني دولتي هم به راحتي ميشكنند، درد پا را دوچندان ميكنند و به قول مريم «به منت و پركردن فرم و انتظار و تماس و پيگيرياش نميارزند.» حالا چهار سال ميشود كه مريم بريس پايش را تعويض نكرده است تا در روزهايي كه برچسب قيمت كالا هر روز عوض ميشوند، براي دخترش اسباب زندگي بخرد، مريم بايد از خود بزند تا بتواند دخترش را راهي زندگي كند.
طرد از شهر، طرد از ساختمانها، طرد از مدرسه، مريم و خانوادهاش را به يك اندازه متاثر ميكند. مريم از روزهايي ميگويد كه دخترش مدرسه ميرفت و جلسات هفتگي اوليا مربيان، حضور والدين را ميطلبيد. مريم يكبار و تنها همان يكبار براي حضور در آن جلسه به مدرسه رفت، پس از آن مادربزرگ پدري نگار به عنوان مادرش در جلسات حاضر شد. «وارد مدرسه شدم، پلهها زياد بودند و نرده نداشتند، همانجا به دخترم گفتم كه مادر جان نميتوانم، فكر ميكردم اگر به جاي من مادرشوهرم به جلسات برود و دوستان دخترم من را نبينند، نگويند كه چرا مادرت اين شكل راه ميرود، دخترم خوشحالتر خواهد شد، اما چنين نشد.» پس از چند هفته، دختر مريم با ناراحتي به مادرش مراجعه كرد كه نميخواهد مادربزرگش بيايد، اينكه همه فكر ميكنند مادربزرگ مادر اوست و از او ميپرسند چرا مادر پيري دارد. اين تنها گوشهاي از نشدنهايي بود كه براي يك دختر نوجوان چالشهاي روحي بعدي را همراه داشت: «از ابتدا تلاش كردم دخترم را توانمند كنم و خودم هم آنقدر توانمند باشم كه دخترم احساس سرافرازي داشته باشد و ناتواني من را نبيند، اما هر وقت لازم بود از خانه بيرون برويم، بار ديگر ناتواني من به چشم دخترم ميآمد.» اعتماد به نفس نخستين ديواري است كه در جنگ ميان خانه و بيرون از خانه فرو ميريزد، مريم ميگويد كه اين اعتماد به نفس در ميان زنان معلول شكنندهتر و ظريفتر از مردان معلول است، پشت ديوارهايي كه ميان شهر و خانه فاصلهاي عميق مياندازند، زنان معلول، اگر اتومبيل شخصي نداشته باشند، اگر از همراهي اعضاي خانواده محروم باشند، در كنار دشواري تامين مخارج زندگي، تنهايي ميان چهار ديوار آنها را بيش از پيش ميشكند. مريم از يكي از دوستانش، فاطمه، تعريف ميكند كه خواستگاري داشت، پسر جوان فاطمه را در خيابان ديده بود، مدتي هم با او صحبت ميكرد و بساط آشنايي به پا شده بود، يك روز پسر تصميم ميگيرد تا خانوادهاش را براي خواستگاري فاطمه ببرد، همهچيز خوب پيش ميرفت تا زماني كه در روز خواستگاري، پدر فاطمه براي نخستينبار از دخترش ميخواهد تا از آشپزخانه براي مهمانها چاي بياورد. فاطمه چاي را آماده ميكند و با كمك دو عصا به سمت مهمانها ميآيد، به محض خروج او از پشت ديوار آشپزخانه، والدين پسر از جاي خود ميپرند، عذر ميخواهند و ميروند، مريم ميگويد: «انگار جذامي ديده بودند، حتي نكردند چايشان را بخورند و بعد بروند.» نتيجه اين خواستگاري براي فاطمه هرگز زندگي مشترك نشد، افسردگي عميق و طولاني، اشك و خرد شدن اعتماد به نفس بود كه براي او باقي ماند. مريم از دوستان خود ميگويد كه بارها فرمهاي استخدام را پر كردهاند، براي مصاحبه شركت كردهاند اما بدون پاسخدادن به حتي يك سوال به خانه بازگشتهاند، عذر كارمندان استخدام در مواجهه با زنان و دختران عصا به دست يا روي ويلچر اين بوده است كه شركت اگر لازم ببيند بعدا با آنها تماس ميگيرد و نيازي به مصاحبه هم نيست. مريم اما دوستان ديگري هم دارد كه مهاجرت كردهاند و براي محبوسان در خانه از امكانات سرشار شهري ميگويند، از خودروهاي مخصوصي كه آنها را از شر گرفتن آژانس رها ميكند، از بيمه و خدمات درماني كه آنها را از مراجعه مكرر به مراكز بيمارستاني دولتي، از مراجعه به بهزيستي براي صدور دفترچه بيمه، از پركردن بيشمار فرمها بينياز ميكند، مريم باز هم ميخندد و ميگويد: «قبلا در يك جمعي كه مسوولان و معلولان بودند، گفتم بهترين كاري كه مسوولان ما ميتوانند در روز جهاني معلولان انجام دهند، اين است كه تمام معلولان را در يك كشتي جمع كنند، به آنها برسند و بعد كشتي را غرق كنند، البته فعلا دلم ميخواهد نوهدار بشوم اما من هنوز هم سر حرف قبليام هستم.»
روايت فرشته: درهاي به عمق راهپلهها
«تهران يعني همين خانهاي كه از آن خارج نميشوم، قشنگيهاي تهران براي ما نيست، قشنگيهاي تهران در دوردست است؛ جايي كه هرچقدر هم ما به سمت آن برويم، به آن نميرسيم.» «فرشته جمشيدي» 48 سال است روي ويلچر با معلوليت 96 درصدي خود زندگي ميكند، تا چهار سال پيش كه مادر فرشته در قيد حيات بود، نه تنهايي معنا داشت و نه حبس ميان ديوارهاي خانه، پس از رفتن مادر، حالا فرشته هم تنهايي را ميفهمد، هم طرد و هم انزوا را. «مادرم دست و پاي من بود، به جاي من، با من، كنار من بود، حالا در غياب اوست كه براي من سخت ميگذرد.» بودن و نبودن مادر زندگي فرشته را به دو جهان كاملا متفاوت تقسيم ميكند. آن روزها كه مادر زنده بود، جوان بود و جسم و توان داشت، دختر كوچكش را در آغوش ميكشيد، او را تا بلندترين قلههاي شمال تهران تا جنگلها و دشتهاي فراخ ميبرد، فرشته كه بزرگتر ميشد، مادر بود كه او را در آغوش ميكشيد و روي ويلچر مينشاند. ناهنجاريهاي استخواني و مشكلات حركتي به فرشته حتي اجازه نميداد كه بتواند به تنهايي روي ويلچر بنشيند، در خانه با دستهايش راه ميرفت و هر وقت ميخواست، مادر او را روي ويلچر مينشاند و راهي كوچه و خيابان ميكرد، هر بار با دعا، نذر و هزار بار خواهش براي احتياط، فرشته اما ميخواست كه مستقل باشد، اصرار و خواهش او بود كه مادر را به حضور فرشته، آنهم به تنهايي در شهر راضي ميكرد. فرشته ميخواست كه تنها از خانه بيرون بيايد، پستي و بلنديهاي پيادهرو را نبيند و براي بودن در تهران از كسي كمك نخواهد. يك بار اما در همين گشتهاي تنهايي بود كه اتومبيلي دنده عقب گرفت و فرشته را نديد، آسيب چنداني به فرشته وارد نشد اما او اين مساله را از مادر مخفي نگه داشت تا همچنان در خانه به سوي شهر باز بماند. «از وقتي كه مادر رفت ديگر چندان خارج از خانه را نديدم. سالهاست كه مسافرت نكردهام.» از وقتي كه مادر رفت، فرشته با پدر خود تنها ماند، پدري كه گرچه حمايت خود را از دخترش دريغ نميكرد، اما معذوريتهايي بود كه خواستهها و نيازها و بايدها را به شرمي آغشته ميكرد كه در ميان رابطه مادر و دختر جايي نداشت. فرشته چندان تمايلي براي گفتوگوي بيشتر در اين باره ندارد، فقط ميگويد كه وقتي مادر بود، «راحتتر» بود. تنهايي از همين جا شروع به جوشيدن كرد: «تا وقتي مادرم بود، اصلا معناي تنهايي را درك نميكردم، نميفهميدم وقتي بعضيها ميگويند تنهايند، از چه حرف ميزدند، اما الان ميفهمم، ميفهمم كه از چه حرف ميزنند.» حالا تنهايي يعني احتياج. فرشته آنقدر خود را قوي ميداند كه بتواند با تنهايي كنار بيايد، به شرط آنكه بتواند به قول خودش كارهاي روزانهاش را به تنهايي انجام دهد؛ كارهايي كه تنهايياش را پر كنند و براي لحظههايي، اندكي فراموشي را به همراه داشته باشند، اما فرشته از نشستن روي ويلچر نيز ناتوان است، نياز او به حضور ديگري است كه معناي تنهايي را براي او تعريف ميكند. فرشته ميگويد حتي اگر هم ميتوانست خودش روي ويلچر بنشيند، باز هم نميتوانست از خانه خارج شود، راهپلههاي خانه فرشته را فراموش كردهاند و در نوسازي ساختمان نيز هيچكسي حاضر نيست به او اين اطمينان را بدهد كه قرار است خواستهها و نيازهاي فرشته در نظر گرفته شود، فرشته يك ماه ميشود كه با شهرداري تماس ميگيرد و صرفا يك اطمينان ميخواهد، اطمينان از اينكه ساختمان خانهاش مناسبسازي شود، آخرين پاسخي كه از ميان تماسهاي مكرر گرفته است، ميگويد كه اگر ساختمان مناسبسازي نشود، پايانكار اخذ نميكند؛ پايان كاري كه هم كارمند شهرداري و هم فرشته ميدانند كه در غياب مناسبسازي هم به ساختمان داده ميشود و بعد از اينكه رمپها به گلدان يا راهپله تبديل شدند، كسي سراغ پيمانكار را نميگيرد و چيزي از او نميپرسد و فرشته ميماند با حجم پلههايي كه دره عميقي را ميان او و تهران ميكشد، او در صورتي جزيي از شهر ميشود كه كسي ناجي او از اين دره عميق باشد؛ درهاي به وسعت چند پله كوچك.
فرشته حالا چهار سالي ميشود كه جز به ندرت، از خانه خارج نميشود، در خانه ميماند اما براي وضعيت جسماني او، خانه نيز چندان فضاي مناسبي ندارد. دست فرشته تا طبقه اول يخچال بالاتر نميرود، شيرآب، شيرگاز، پريز و كليدها، دستگيره در و پنجرهها، هيچكدام با قد دستان فرشته تنظيم نشدهاند. چند وقت پيش، با خواست فرشته، از شهرداري منطقه 11 براي مناسبسازي خانه آمدند، زنجيرهايي به درها بستند تا باز و بسته كردن آن براي فرشته راحتتر شود، بعدها كه بچههاي دوستان و آشنايان آمدند و رفتند و با زنجيرها بازي كردند، همه آنها به نوبت خراب شدند. با وجود اين، فرشته با دستهايش راهي را ميان سطح ديوارها و درها و پنجرههايي كه براي او ساخته نشدهاند پيدا ميكند. او هميشه راهي را پيدا ميكند، همانطوركه روزي براي هواخوري بيرون از خانه رفته بود و مردي به قول فرشته، بسيار محترم جلوي راه او را گرفت و شاخه گلي به او داد: «اين براي شجاعت و همت بالاي شماست كه از خانه بيرون آمدهايد.» فرشته گل را قبول كرد و به راه خود ادامه داد، اما نه احساس شجاعت و نه همت خاصي در خود ميديد، او نيز مانند ديگر عابران براي هواخوري يا خريد بيرون آمده بود، اگر آن چند پله درست بودند، اگر ارتفاع در و پنجره و شيرهاي گاز و آب و برق خانه در تناسب با قامت فرشته ساخته شده بودند، ديگر مشكل ديگري باقي نميماند، او ميماند با يك تنهايي كه ميتوانست از پس آن بربيايد. فرشته بارها تاكيد ميكند كه «احساس خاصي نسبت به خودش يا جنسيتش ندارد»، استيصال او در خارج از خانه، بيشتر در ارتباط با موانعي شكل گرفته است كه مانع تردد روان و راحت او شدهاند، پارك يك اتومبيل در پيادهرو، يك پله، شيب تند يك پاركينگ و خلوت بودن خيابان يا كوچه بوده است كه مايه ترس و نگراني اوست. فرشته ميگويد: «ما تنها نيستيم، بيعدالتي است كه ما را تنها ميكند.»
مريم رنجبران: وارد مدرسه شدم، پلهها زياد بودند و نرده نداشتند، همانجا به دخترم گفتم كه مادر جان نميتوانم.
فرشته جمشيدي: تا وقتي مادرم بود، اصلا معناي تنهايي را درك نميكردم، نميفهميدم تنهايي يعني چه؟