چشمهاي نازي سرخ بود
جمال ميرصادقي
روي تخت توي اتاقش خوابيده بود: «عزيز دل من چه لاغر شده، داره پرپر ميزنه. بميرم براي مادرش». دانهها توي صورت مادرش ريخت. با پشت دست اشكهايش را پاك كرد:
«اين چه بلاييه گرفتارش شده؟» باز دانهها از چشمش سرازير شد. «مادر برو ببينش، سراغ تورو ميگرفت.» چشمهاي نازي سرخ بود. هر روز ميرفت پيش او. همشاگردي هم بودند و باهم بزرگ شده بودند. هر وقت باهم به سينما ميرفتند. دست پريسا را در تاريكي ميگرفت. دستش مثل دل گنجشك ميتپيد. توي اتاقش روي تخت افتاده بود. چشمهايش را باز كرد. رنگ پوست و سفيدي چشمهايش يكپارچه زرد شده بود. لبهاي خشكيدهاش جنبيد. «تويي؟» انگشتها لاغرش دور دست او پيچيد. «دلم برات تنگ شده بود.» گرماي دستش توي دستش ريخت. كتابهايي كه برايش آورده بود، كنار تخت گذاشت. كتاب «آنا كارنينا» روي تختش بود. «حيوونكي آنا خودشو انداخت جلو قطار. چه گناهي كرده بود، عاشق بود ديگه. مگه عاشق بودن، جزاش مرگه؟» بلند شد و نشست. كتابها را نگاه كرد. «بازم كتاب برام بيار.» مثل جوجه شده بود. «پنجره رو باز كن، پرده رو بزن كنار.» گنجشكي روي شاخه درخت جيكجيك ميكرد. «صبحها ميآن توش ميشينن و جيكو جيكي ميكنن كه نگو.» آفتاب آمد تو اتاق. كوه پيدا شده بود. «هنوز ميري كوه؟ اون دفعه كه منو با خودت بردي چقدر بهم خوش گذشت.» دست بيخون و لاغرش بالا رفت. «اون رشته سفيدو ميبيني؟ برفهاييه كه آب شدن. كوه بهار كرده، ميبيني؟ سبز سبزه. گوسفندها دارن چرا ميكنن. صبحها ميشينم جلو پنجره، نگاهشون ميكنم.» دوباره افتاد روي تخت. پتو را روي خود كشيد.«بازم منو ميبري سينما؟» چشمهايش روشن شد. لبخند به لبهايش نشست. «تو تاريكي دست دور گردنم بندازي؟» دستش را بالا آورد و دور گردن او حلقه شد.