• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4808 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۱۶ آذر

خاطره مشترك من و پدرم از اولين ديدار با منوچهر آتشي

شبيه هيچ غريبه‌اي نبود

روجا چمنكار

بابا همه مجموعه شعرهاي آتشي را داشت و ما گاهي دوتايي «اسب سفيد وحشي» را كه حفظ بوديم با هم مي‌خوانديم. 12 يا 13 ساله بودم. روزنامه «آيينه جنوب» به سردبيري آقاي دادفر شروع به كار كرده بود و منوچهر آتشي هم مسووليت صفحه شعر روزنامه را به عهده داشت. با دفتر روزنامه تماس گرفتيم و اول صبح فردا براي ديدن منوچهر آتشي قرار گذاشتيم. اولين‌باري بود كه مي‌خواستيم شاعري را ببينيم كه درباره‌اش در كتاب‌ها خوانده و از او بسيار شنيده بوديم و با شعرهايش زندگي كرده بوديم. هيجان داشتم، همان روز دفتر ديگري برداشتم و تمام شعرهايم را دوباره با روان‌نويس پاكنويس كردم. چه بايد مي‌گفتم؟ از كجا شروع مي‌كردم؟ شعرهايم را مي‌شنيد؟ چه مي‌گفت؟ دوست خواهم داشت؟ هيجان را در چشمان بابا هم مي‌ديدم حتما او هم داشت با خود ديدار فردا را پيشاپيش مرور مي‌كرد. از كجا شروع كنم؟ از خاطراتي كه با شعرهايش دارم؟ درباره دخترم چه خواهد گفت؟ درباره شعرهايش چه خواهد گفت؟ اگر دوست نداشته باشد چه برخوردي خواهد كرد؟ آتشي چطور آدمي خواهد بود؟ تا صبح تقريبا نخوابيدم. حتما بابا هم نخوابيده بود كه ساعت 5 صبح چراغ اتاق را روشن كرد كه بيدارم كند. صبحانه را خورديم و مادر طبق عادت هميشه پشت سرمان آب ريخت و در حياط را بست. ساعت يك ربع به شش صبح در شرجي غليظ تابستان، سوار ميني‌بوس قرمز رنگ‌ورو رفته‎اي شديم و ساعت هفت نشده به بوشهر رسيديم. دفتر روزنامه بسته بود. من و بابا آن سمت خيابان روي سكوي مغازه‌اي كه كركره‌اش را پايين كشيده بود، نشستيم. چشمان پف‌كرده پرخوابم مدام روي هم مي‌رفت و بابا سعي داشت با حرف‌هايش زمان را كوتاه و مرا هم آماده كند كه اگر آتشي وقت نداشت يا خيلي زمان مناسبي براي شعر خواندن نبود يا بود ولي درباره شعرها نظر خوبي نداشت، فكر نكنم كه دنيا به آخر رسيده است و... كم‌كم مغازه‌ها باز مي‌شدند. ما مجبور شديم از روي سكوي مغازه‌اي كه حالا كركره را بالا داده بود، بلند شويم و شروع كنيم به قدم زدن در عرض پياده‎رو. غرغرم شروع شده بود كه چرا بايد اينقدر زود راه مي‌افتاديم كه حالا دو ساعت اينجا منتظر باشيم و ... كه ديديم كسي دفتر «آيينه جنوب» را باز كرد و يكي، دو نفر وارد شدند. ما همچنان در پياده‌رو قدم مي‌زديم و آن طرف خيابان را مي‌پاييديم كه مردي استوار و خوشتيپ با موهاي جوگندمي و سيگار در دست و لبخند دلنشيني بر لب جلوي دفتر «آيينه جنوب» ايستاد و قبل از وارد شدن مكثي كرد. از جا پريدم و گفتم: «بابا! بابا! آتشي». بابا گفت از كجا شناختي، گفتم از عكس‌هاش. وارد دفتر شديم و سلام كرديم. انگار سال‌ها بود ما را مي‌شناخت. شبيه هيچ‌كدام از غريبه‌هايي كه با آنها آشنا شده بوديم و بعد از آن آشنا شديم، نبود. نيازي به توضيح چيزي نبود. همه‌چيز روان و روشن و ساده، منوچهر آتشي با صداي خش‌دار نزديك و نگاه روشنش شبيه شعر بود. چاي خورديم حرف زديم شعر خوانديم با بزرگواري و صبوري به شعرهاي دختري 12 ساله گوش مي‌داد و انگار تمام فكرها و هيجاناتش را درك مي‌كرد. يكي، دو شعرم را گرفت كه منتشر كند. آن روز براي هميشه در جانم حك شد. بعدها بارها شعرهاي من در روزنامه «آيينه جنوب» منتشر شد. روزها و شب‌ها براي ديدارش به بوشهر رفتيم. روزها و شب‌ها مهمانخانه ما در برازجان بود. بعدها در تهران بارها به ديدارش رفتم. دانشجو كه بودم خواستم از زندگي‌اش فيلم بسازم. بي‌هيچ ترديدي پذيرفت. با مهرباني در ساخت فيلم همراه بود. بعدها اين دوستي و رفاقت لحظه به لحظه‌اش خاطره شد. خاطرات ناب اما همچنان، آن اول صبح شرجي تابستان و تصوير دختركي كه با پدرش روي سكوي پياده‌رو نشسته‌اند و آمدن شاعري را انتظار مي‌كشند، تصوير نابي از خاطرات من است. از خاطرات من و بابام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون