يك هفتهاي ميشدكه تعميرات نماي داخلي بانك تمام شده بود. استارت طرح يكسانسازي نماي شعب از وقتي شروع شد كه در جريان خصوصيسازي، بانك ازحالت دولتي درآمد و سهامش توي بورس عرضه شد. شعبه ما در بندر انزلي به عنوان پايلوت، اولين شعبه اجراي طرح تغيير نماي شعب استان شد.
ديروز عصر سيستم نوبتدهي شعبه راهاندازي شد. پيشخوانهاي بلند باجهها كوتاه شدند. روي پيشخوانها نمايشگرهاي مخروطي شكل با پايههاي فلزي سوار كردند. مقابل هر باجه تحويلداري صندلي براي مشتري گذاشتند. نقطه به نقطه شعبه دوربين كارسازي شد تا به قول خودشان سيستم فيس تو فيس وتكريم ارباب رجوع كامل شده باشد.
عاشور از سر صبح پشت باجه تحويلداري، اداي صداي زن دستگاه نوبتدهي را درميآورد: «مشتريان مِهان و شايان، بينوبت فيس تو فيس. سايرين لطفا پاي دستگاه نوبت دهي و روي صندلي انتظار.»
مخاطبانش هم مشتريان خودماني و هميشگي بود نه كه ديگر بالاي سرش نبودند و روي صندلي روبرويش مينشستند، مزهپرانياش مربوط به دستورالعمل جديد بعد از خصوصي شدن بود كه كل مشتريان بر اساس گردش و موجودي حساب دستهبندي شدند به پويان، شايان و مِهان.
حوالي ظهر بود و بانك خلوت و بيرون باران. زن و مرد جواني از ورودي شعبه مستقيم آمدند سمت ميز من. رد پاي خيسشان ماند روي سراميكهاي جديد. زن، تيپ اسپرت داشت و رنگ كفش چرم را با آبي فيروزهاي شال بلند سِت كرده بود. شلوار جين پاچه گشاد تنش بود. آشنا ميزد. دقيق كه شدم شناختمش. حسابدار يك شركت بزرگراهسازي بود. شركت از مشتريان قديمي و ارزنده شعبه بود و با طبقهبندي جديد، از مشتريهاي مِهان بانك. با توصيه و معرفينامه در چند مرحله اعتبار سنگين گرفته بودند با وثيقههاي كمارزش. حالا هم درخواست ضمانتنامه گمركي داده بودند اما باز وثيقه مناسب نداشتند. يكي دو هفتهاي ميشد كه كارشان را به تعويق ميانداختم. نگراني عدم وصول و انباشت مطالبات مشكوكالوصول از يك طرف، ترسِ نارضايتي و جمع كردن حسابها و از دست دادن يك مشتري مِهان از طرف ديگر، بد مخمصهاي بود. حالا بماند فشار سرپرستي و فرماندار و شوراي شهر.
زن، چتر آبي را فرو كرد توي جاچتري. توي يكي از دفعاتي كه براي بازديد از شركتشان رفته بودم ديده بودمش. دفترِ شركت، بالاي برجي بود در منطقه آزاد انزلي، با دكوراسيون جديد و پر از تابلوهاي سازههاي مدرن. نميشد فهميدحسابدار است يا منشي شركت. همه جا سرك ميكشيد. بعد از ملاقات با مديران شركت، برگشتني يك بروشور به من داد پُر از تصاوير پروژه پلِ در دست احداث و راهسازي كنارگذر تالاب انزلي. من هم كارتم را دادم دستش. چندباري آمده بود بانك، ولي هر بار تنها. تيپ جديد و مردِ همراهش باعث شدبه خاطر نياورمش.
وقتي رسيدند مقابل ميزم، مرد چنان عصبي بودكه به تعارفم براي نشستن روي راحتي چرم توجه نكرد. رسيد زرد فيش واريزي را گرفت طرفم: آقاي رييس، اين چيه؟
رسيد را از دستش گرفتم. نوزده ميليون واريز شده بود به حساب شركت و پرفراژ هم داشت. سر بلند كردم؛ به صورت مرد، بعد زن و دوباره مرد خيره شدم: خُب؟
زن پاي راست را قفل كرده بود پشت آن يكي و ناخن آبي آسماني ِشصت را ميجويد. مرد گفت: الان اين فيش از نظرشما درسته ديگه؟
ديگر عادتم شده بود زمان پرخاشگري مشتري جبهه نگيرم تا به وقتش. مخصوصا حالا كه اين دوربين بالاي سر هم شده بود قوز بالاقوز. دوباره نگاهي به فيش انداختم: از نظر شما مشكلي داره؟
مرد با تندي رسيد را ازدستم گرفت و پشت رسيد را كوبيد روي ميزم. درِكج مانده قندان افتاد. يك آن كل شعبه را چشم چرخاندم. ناخودآگاه نگاهم رفت سمت دوربين بالاي سر. باز خودم را آرام نشان دادم. پشت فيش شماره موبايل يادداشت شده بود. يك هوا صدايش بلندتر شد: شما پشت همه فيشها براي مشتري شماره تماس ميذاريد؟
تك وتوك مشتريهاي آخروقت روبرگرداندند سمت ما. شماره را نشناختم. عاشور را صدا زدم. آمد. نشناخت. لبهاي پيش آمدهاش فشرده شد و ميان ابروها گره افتاد. شماره را توي موبايلش واردكرد. اسم اشرفي روي صفحه نمايشگر آمد. سر بلند كردم. اشرفي پشت باجه تحويلداري، بستههاي پول را داخل پولشمار گذاشت اما نگاهش خيره به ما بود. اشاره كردم تماس نگيرد. عاشور قطع كرد. بعد آمد چيزي بگويد، اشاره كردم فعلا برود. رفت.
مرد دستهاي پرمو را ازهم باز و روي ميز ستون كرد. صورتش كه به من نزديك شد، بوي خوش ادكلن زد توي صورتم: شركت ما چند ساله مشتري اعتباري اين بانكه. فكر كنم حسابهامون رو ببنديم بهتره.
معلوم بود به خودش قول داده برود روي اعصابم. كاملا هم به تاثير تهديدش آگاه بود. با تكثير قارچوار بانكهاي خصوصي، مشتري به راحتي حسابش را ميبست و از هر بانك ديگري خدمات ميتوانست بگيرد. حالا ديگر دوران خوشرقصي ما تمام شده بود و بايد به ساز مشتريان ميرقصيديم. افت منابع داشتيم و دنبال جذب مشتري جديد بوديم. جذب منابع و مشتريقاپي، توي بازار رقابتي بانكهاي نوظهورِ خصوصي خيلي سخت شده بود. اصلا وقت مناسبي براي از دست دادن يك مشتري، آن هم يك شركت ساختماني فعال نبود.
خدمتكار شعبه را صدا زدم. نبود. اشاره كردم عاشور چاي بياورد. مرد گفت: زحمت نكشيد، صرف شد.
بعد چهار، پنج جلد دسته چك ازكيف چرم ريخت روي ميز: ماچند ساله توي اين شهر داريم ساخت و ساز ميكنيم، توي تموم بانكها حساب داريم. تا الان اين حرفها نبوده. مثلا بانك امينِ مال و ناموس مردمه. ما كلي خدمات توي اين شهر انجام داديم. اينه جوابش.
جوابش را داشتم ولي الان وقت و جايش نبود. كاتالوگ شركت هم ميان دسته چكها بود، با طرحي از مرداب. ياد تجمع فعالان زيست محيطي افتادم، اعتراض به ساخت پل و جادهسازي ميان تالاب. جمعيت معترض زير نم نم باران شعار ميدادند. نخاله و پاكتهاي سيمان و ميلهگردهاي برآمده از دل بتنها، لاي نيزارهاي تخريب شده توي ذوق ميزد.رديف ماشينهاي حمل بتن با مخازن گردان منتظر ايستاده بودند. يك دسته از دانشجوها با پلاكارد و شعار نوشته تجمع كرده بودند.
پرايد قرمز اشرفي بد پارك شده بود درشانه خاكي مرداب.اول صبح مرخصي ساعتي گرفته بود. لابد آمده بود اعتراض كند به تخريب محيط زيست. بايد لاي جمعيت ميبود. منشي شركت عكس ميگرفت، شايد هم فيلم. خودِ من از فرمانداري خبردار شدم كه شركتي كه رويش سرمايهگذاري كردهايد به مانع برخورده. بعد كه رسيدم معلوم شد آرايش و تقابل را ميخواسته شكل بدهد. يك رديف معاون فرماندار و چند مسوول و من به عنوان رييس بانك و مديرعامل شركت به همراه چند مامور نيروي انتظامي، مقابل دانشجوها و فعالين زيست محيطي.
عاشور سيني چاي راگذاشت روي عسلي شيشهاي. ابروي راست را به عادت اين وقتها بالا انداخت كه يعني كارم دارد. گفتم: باشه بعد.
اين پا آن پا كرد و رفت.كمي چاي ريخته بود توي نعلبكي وآرم قديمي بانك غرق شده بود؛ قرار بود از انبار تداركات، فنجان با طرح جديد بانك بياورند.
مرد حالا سعي داشت موجه باشد: ببينيد آقاي رييس، احترام شما واجب ولي اگه همين امروز اين كارمندِ بيشخصيت از اين شعبه رفت كه هيچ، اما قرار باشه باز اين آدم توي اين بانك موندگار باشه، ما حسابهاي شركت رو ميبنديم. حق شكايت هم البته محفوظه.
بعد دستها را درهم ضرب كرد و انداخت زير بغل. ساق راست را روي زانوي آن پا گذاشت و كفشهاي ورني براقش نشانه رفت سمت من. انگار بخواهد نمايشي را پيش ببرد، هرچند كمي ناشيانه.
كش دادن بحث بيفايده بود. حالا نوبت نمايش من بود. بلندشدم سمت باجهها. با سر و ابرو به عاشور اشاره كردم كه اشرفي را بفرستد. تند از پلههاي فلزي نيمطبقه بالا رفتم. دوربينهاي اينجا را هنوز راه نينداخته بودند و جاي مناسبي براي حل و فصل قضيه بود. شنيدم كه عاشور رو به اشرفي بازصداي زن رادرآورد: كاربرِ باجه پويان، طبقه بالا؛ فيس تو فيس.
سرِ پاگرد سر برگرداندم. آخرين مشتري هم راهي شد و عاشور در را پشت سرش قفل كرد.مرد ازجايش بلندشده بود. معلوم بود دو به شك است بيايد يا بماند. نيمطبقه بوي نا ميداد و صداي كوبش باران از شيرواني بلند بود. اشرفي كه از پلهها بالا ميآمد آستينهايش را پايين داد و مچ پيراهن صورتي را بست. زن مقابل ميزِ من باريشههاي شال بلند ورميرفت. انگارداشت ناز و كرشمه خرج مردش ميكرد تا منصرفش كند. با هر ذايقهاي، اشرفي خوشسليقه محسوب ميشد اما بين اين همه آدم چرا اين!مرددرتقلابودكه بيايدسمت ما. اشرفي از پلهها بالا آمد. مردبالاخره زن را با خود همراه كرد.
گفتم: ببين اشرفي، اندازه يازده تاپله فرصت دارم تصميم بگيرم؛ يك كلام بنال، آره يا نه؟
سر چرخاندم سمت مرد و زن كه با ترديد رسيده بودند پشت پيشخوان.
اشرفي گفت: رييس، غلط كردم. منظور بدي نداشتم. يعني اصلا ...
حرفش را قطع كردم: ميدوني اين شركت شكايتش رو به بازرسي و حراستِ بانك بكشونه، چه پدري ازت درميآرن؟ مشتري عادي نيست كه، مشتري مِهانبانكه.
صداي شكستنِ قلنج انگشتش درآمد: رييس، تو رو خدا يه جور مديريت كنيد كه بيخ پيدا نكنه. باور بفرماييد...
وقت گوش دادن نبود: ببين اشرفي، دوماه پيش كه فرستادنت اين شعبه، شنيدم مجردي، همون روز اول گفتم حد و حدودت چيه، اينجا بخواي پاتو از گليمت درازتر كني، روش كار من چيه.
دستها را لاي موهاي لخت خرمايي كشيد و آنها را سمت عقب داد: حرفي ندارم، رييس. هرچي شما بگيد. فقط جان عزيزتون نذاريد آبروريزي شه.
و ريش نداشتهاش را دست كشيد. حالا ديگر پاي پلهها رسيده بودند. با سر به اشرفي اشاره كردم. اشرفي در آلومينيومي سرويس بهداشتي را بازكرد و رفت تو.
مرد دكمه كت رابست، ازپلهها بالا آمده ونيامده، هن و هن گفت: كارِ خودِ بيادبش بود، نه؟
گفتم: قسم ميخوره منظوري نداشته.
زن جوري به مردش نگاه كردكه صورتش هيچ حالتي نداشت. شايد منتظر عكسالعمل او بود. مرد ابروي چپ را بالا انداخت و گفت: پس ما هم ميتونيم به ناموسش شماره بديم، همين جور، بيمنظور؟
زن لب گزيد. با سر انگشت پيشانيام را خاراندم. مردكوتاه بيا نبود. گفت: حالا تا كي ميخواد اون تو بمونه؟
چشمم به عاشور افتاد. پاي پلهها ميرفت و ميآمد. مثلا كلاسورها را ميچيد. آرام زدم به در. اشرفي دستپاچه در را باز كرد. صورتِ صورتياش سفيدشده بود. گفتم: به هر شكل فكر كنم يك سوءتفاهم بوده.
مرد شاكي شد: نخير. ما اين قضيه رو ازبالاپيگيري بكنيم بهتره.
آمدم چيزي بگويم، حرف نگفتهام را قطع كرد: مثلا قرار بود به مشتريان مِهان خدمات ويژه داده بشه. بعد كف دستش را باز كرد و گرفت سمت من: كارت اعتباري ويژه، بيمه عمر و درمان، تخفيف كارمزد، خدماتِ حضوري بدون نوبت انتظار... و يكي يكي انگشتها را تو كف دست جمع ميكرد.
ميشد فهميد جمع كردن اين غائله فقط يك راه دارد تا كار به سرپرستي و حراست نكشد. اين جوري براي اشرفي هم بهتر بود. نگاهي به اشرفي انداختم كه يك پله پايينتر، تكيه داده به ديواره قفسههاي بايگاني، منتظربود. رو به مرد گفتم: خب، ظاهرا چارهاي نيست. شما هم كه حرف خودتون رو تكرار ميكنيد.
تند و محكم نيمدور چرخيدم و چنان سيلياي به اشرفي زدم كه با همه هماهنگي و آمادگي قبلي، دستش از قفسه جدا شد و زير پايش خالي شد و با زانو افتاد روي پلهها و با دستي كه روي گونهاش نبود يكي از نردههاي استيل را چسبيد و همان جا نشست. عاشور تند تند خودش را رساند پايين پلهها. اوضاع را كه ديد دست چپ را روي سرگرفت و از راه آمده دوباره برگشت. اشرفي خون دماغ را با شست پاك كرد. لابد هر جور محاسبه كرده بود اين شدت عمل را پيشبيني نكرده بود. زن هنوز مابين شست و اشاره را لاي دندان داشت. گفتم: پايين باش تا تعيين تكليف بشي.
اشرفي رفت و عاشور از پلهها بالا آمد. زونكنهاي دسته اسنادپخش شده روي پلهها را با عجله سر جايش توي قفسههاي بايگاني چيد.
رفتم سمت سرويس بهداشتي. زل زدم توي آينه. زيادهروي كرده بودم. چرا سر اين بچه خالي كردم؟ هر چي انباشت كمبود منابع و فشار سيستم و بازار رقابتي شبكه بانكي و شومن بازي اين مهندسِ قرتي يكجا تركيد سرِ اشرفي. آبي به دست و صورت زدم و برگشتم. ديدم زن و مرد رفتهاند جلوي ميزم منتظر ايستادهاند.
از پلهها پايين آمدم. عاشور صدايم زد: رييس ممكنه يك لحظه تشريف بياري؟ تو سرفصلها اختلاف افتاده، ميشه يك نگاهي بندازين؟
بعد چشم و ابرو آمد و فهماند كه كار واجب دارد. وقتي رسيدم بالاي سرش مشغول باند كردن اسكناسها بود. آهسته گفت: رييس يكساعته ميخوام يه چيزي به شما بگم، نميذاريدكه!
گفتم: خُب؟
گفت: رييس، دختره مجرده. نكنه فكر كنيد اين نرهخر كه همراهشه شوهرشه، ها! مدير مالي جديد شركته.
نگاهشان كردم. مرد روي لبه راحتي رو به زن با موها ور ميرفت.
- تو زاغ سياهِ اينا رو كي چوب زدي؟
سرِ خودكار را ميجويد. با شيطنت گفت: مشتريمداري و فِيس تو فِيس و از اين جور حرفا ديگه رييس. خب من بايد اطلاعاتِ كافي از مشتري مهان داشته باشم كه بخوام خدمات درخور بدم؟ تازه، اطلاعات تكميلي رو نيروي خدماتي داره كه رفته بيرون و الان جاش خيلي خاليه.
باز به جاي كسره از فتحه استفاده كرد. ده بار از متن بخشنامه برايش توضيح داده بودم كه مهان به معناي مانند ماه و مِهان به معني بزرگان درسته.
جواب داد: ولي رييس، خداييش اين يكي بيشتر همون مهانه تا مِهان.
بعد سرش را كرد پشت مانيتور و بيصداخنديد و رو به اشرفي گفت: خدمات ويژه را با مهان تجربه كنيد.
چشمهاي اشرفي هنوز انگار يك پرده اشك داشت. گفتم: بميريد شماها بميريد، همهتون سر و ته يك كرباسيد.
عاشور كه سر راست كرد، گفتم: سرت تو كار خودت باشه عاشور. روش كار منو ميدوني كه چيه؟
بستههاي چهارنخ دو هزار توماني را انداخت زير پا و گفت: پا اندازه گليم، وگرنه فِيس توفِيس.
بعدبرگشت سمت اشرفي و باز صداي زن را در آورد: كاربر باجه پويان و شايان، لطفا شماره ندهيد به مشتري مهان.
برگشتم سمت ميزم. زن جايش را عوض كرده بود.حالاپشتش به ستوني بود كه پيچكهاي مصنوعي ازش بالارفته بودند و اسپيكرهاي نوبتدهي ازش آويزان بود. چرا ميبايد شماره پشت فيش را نشانِ مرد ميداد؟ نميشد فهميد. شايد هم شماره لو رفته باشد. اصلا از كجا معلوم دستشان توي يك كاسه نباشد و همه اينها فيلم نباشد؟
نزديكشان شدم. مردنيمخيز شد و گفت: جناب رييس، ما ديگه...
پريدم توي حرفش: كجا حالا مهندس، اسباب شرمندگي شد.
حسي از رضايت در صورتش بود. گفت: راستي، حالا كه مزاحم شديم، از درخواست ضمانتنامه شركت چه خبر؟
حدسم درست بود. تمام اين الم شنگه و رگ گردن، يك بازي بود. موضوع زن را مستمسك كرد كارش پيش برود. دستِ پيش گرفت پس نيفتد. اگر بيرون بود داشتم برايش. اين دوربينها بد جور دستم را بسته بودند. گفتم: شركت شما مشتري مِهان اين شعبهست، يه جورايي از شما و خانم بايد دلجويي كرد.
نشستم و گفتم: چاي هم كه ميل نكردين.
عاشور را صدا زدم چاي را عوض كند. آمد و فنجانها را جمع كرد و برد. سر قندان را برگرداندم رويش. گفتم: تا عاشور چاي بياره يه بسته شكلات خريدم و خدمت رسيدم.
دست توي جيبِ شلوار، بعد كت كردم و سمت عاشور بلند گفتم: عاشور ببين كيفم اون طرفها نيفتاده؟
مرد جستي زد و در رفت. لاي در گفت: شيرينيش با من جناب رييس.
مرد رفت. زن پاي چپ را انداخت روي آن يكي و در هوا تكان ميداد. طره مويهاي لايت را از پيشاني به يك سمت جمع كرد. نگاهي سمت باجهها، بعد سمت زن انداختم: روزگارعجيبي شده، نه؟
بعد يك پرده آهستهتر گفتم: حد و حدود كه رعايت نشه، اوضاع ما همينه كه ميبيني. بابا، لقمه كه ورميداري، خب اندازه دهنت وردار.
چشمهايش خنديد و سفيدي دندانهاي خرگوشي از ميان رژ قرمز برق زد. گفتم: ... چيه اين يارو، مهندس. از اين بساز و بندازهاي تازه به دوران رسيده.
بعد روي صندلي نيمچرخي زدم و دست كردم توي كشويي كه توي نقطه كور دوربينِ بالاي سرم بود و كارتهاي ويزيت توي آن.
شال بته جقه سريد و افتاد پشت گردن زن. مرد در را باز كرد و با لبخند نزديك شد. زن شال را بالا كشيد. مرد بسته شكلات تلخ را با سروصدا باز كرد وگرفت سمت من: رييس بفرماييد دهنتون روشيرين كنيد.
عاشور سيني به دست آمد سمت ما. اشرفي پشت باجه زل زده بود به مانيتور. چراغهاي سرخ نمايشگرهاي مخروطي نوبتدهي، روي پايهها روشن و خاموش ميشدند، مثل چراغ راهنما.