نگاهي به مجموعه شعر «اينجا خورشيد شرق و غرب را نميشناسد»
وقتي گرگ و ميش همسفره ميشوند
اسماعيل مسيح گل
«اينجا خورشيد شرق و غرب را نميشناسد» مجموعهاي است مشتمل بر 50 قطعه شعر آزاد كه به عنوان اولين مجموعه از مريم نقيب از سوي نشر سيب سرخ منتشر شده است.
آنچه ما در كليت اثر با آن مواجه هستيم شايد بتوان خلق نوعي ايدئولوژي شخصي دانست؛ به اين صورت كه شاعر با كمك گرفتن از انديشههاي فلسفي، مفاهيم عرفاني و گاه حتي تاختن به آنها سعي در به نمايش گذاشتن جهان دروني خود دارد و خود را رهرو مسيري ميبيند كه پا نهادن در اين راه او را با چالشهاي ذهني بسياري روبهرو ميكند. چالشهايي مربوط به باورها، عقايد و دنياي درونياش كه او را درگير ميكند. اين پرداختن به دنياي درون در تمام اشعار كتاب مشهود است.
مثلا:
«دلم را به ادامه اين راه ميبندم/ و جاي پيراهني كه ميراث خاكي پدرانم بود/ چشم ميپوشم.../ ميخواهم كفشهايم را پاي همين ديوارها بگذارم و بروم/ شايد ستارهاي با جاده/ آشتيام دهد...»
يا:
«باز مرا چه ميشود/ كه جادهها / راهشان را به سمت نيستان كج كردهاند...»
فضاي اثر سورئال است كه اغلب در حالتي فرازماني و فرامكاني اتفاق ميافتد و گاه حسي از دنيايي نيمهتاريك را به مخاطب القا ميكند اما حتي در تاريكترين نقطهها هم سخن خورشيدي به ميان ميآيد كه به شرق و غرب تعلق ندارد:
«اينجا خورشيد شرق و غرب را نميشناسد/ و قطبنما، عقربههايش را / تسليم قطبيترين نقطه از جاي خاليات ميكند...»
يكي از نكات قابل توجه در اين اثر استفاده از يكسري واژهها و عبارات خاص است كه به طور مكرر ميآيند. طوري كه بعضي واژهها مثل «خورشيد، شب، آينه، جاده و... را ميتوان در اكثر شعرها ديد. اين مساله در ابتداي امر باعث برداشتي ميشود مبني بر اينكه شاعر از دايره واژگاني وسيعي بهره نبرده؛ حال آنكه اگر ما اين كلمات را عناصري براي نمادپردازي و تمثيل در نظر بگيريم اين طور به نظر ميرسد كه تعمدي براي حضور پررنگ اين واژگان در سرتاسر كتاب وجود داشته است. به عنوان مثال:
«و در بطن آينه/ آنجا كه نطفه دارمان بسته ميشود/ خورشيد را از نافم خواهم بريد...»
و يا:
«شايد تقدير خورشيد/ تنها به دست سياهچالههايي رقم خواهد خورد/ كه معناي هيچ را خوب ميفهمند...»
نكته ديگر ساختارشكنيهاي نحوي در اين مجموعه است. به نظر ميآيد اين ساختارشكنيهاي نحوي با تمهيدي خودآگاهانه صورت گرفتهاند. براي مثال:
«به سگها بگو شب را نگه دارند/ ميخواهم پيادهرو، پيادهام كند/ از كفشهايي كه قدمهاي تو را پوشيدهاند/ تا مرا جا بگذارند»
و يا:
«ببين چطور گرگ و ميش/ با هم سر سفره نشستهاند/ تا وقتي آسمان زمين ميخورد/ دستشان توي يك كاسه باشد»
رويكرد شاعر و گرايش او به مفاهيم فلسفي و عرفاني كه در ابتداي متن به آن اشاره شد، باعث شده است كه زبان شعرها تا حدي رنگ و بوي زبان كلاسيك بگيرند. بيراه نيست اگر بگويم شاعر در اولين مجموعهاش با رو آوردن به بازيهاي زباني و سنتشكني در استفاده از جملات و عبارات بدون قرباني كردن محتواي اشعار تا حدي توانسته است به زبان و امضاي شخصي برسد.
يكي از نقطه ضعفهاي اصلي اين كتاب را ميتوان به كارگيري بيش از اندازه حروف اضافه و اقيادي «شايد» دانست كه بعضي از جاها زبان كار را تضعيف كرده است.
ما در كتاب مريم نقيب با يك زن مواجه نيستيم؛ گويا او ميخواهد وراي زن يا مرد بودن، فارغ از قيد جنسيت و در قالب يك مطلقا انسان به ميدان بيايد. هر چند ظاهرا مشكلي هم با زن بودن خود ندارد و به راحتي از آن سخن به ميان ميآورد. مثلا:
«وقتي خودت را رها ميكني روي آينه/ اتاق پر ميشود از بوي مردي/ كه دنيا نتوانست/ دردش را از نافت ببرد...»
يا:
«من مادر همان خاكم/ كه پا به ماه توست.../ من طعنه زهدان خاليام/ كه چرخه حيات را ناديده ميگيرم/ و بر گهواره نسلهاي منقرض شده/ پاي ميكوبم...»
در عين حال اصراري هم براي پرداختن به مسائل مربوط به زنانگي يا انديشههاي فمينيستي در شعر او مشاهده نميشود. به عنوان نكته پاياني بايد اشاره كنم به اينكه احتمالا شعرهاي اين كتاب براي كساني كه به شعرهاي ساده و عاري از كنايات و آرايههاي ادبي پيچيده علاقهمند هستند، جذابيت چنداني ندارد. زيرا اشعار به گونهاي سروده شده كه دريافت معنا را ملزم به تعمق و چالش ذهني ميكند و حتي در بعضي جاها حالت معماگونه به خود ميگيرد كه اين در حالت عادي از حوصله و سليقه مخاطب عام خارج است.