بلنداي زندگي
ميلاد نوري
هر جاني جهان خودش را دارد. وقتي از منظر جان خود به جهانِ ديگران چشم ميدوزيم، چه ميبينيم؟ بسيارند كساني كه در جانِ ديگران نيز جهان خود را ميبينند. اما خوشتر آن است كه انسان به جايگاهي رسد كه جهان او شادماني جانهاي ديگر باشد؛ وگرنه كجاست صلح و كجاست سكونتگاه سعادتمندانهاي كه دمي در آن آسوده شويم؟ كسي كه جهان را با حصار كشيدن به دور جان خود ساخته است، كسي كه راه بر غير بسته است، چگونه ميتواند شادماني بياموزد؟ و چنين است كه شادمان نيستيم. بسيارند كساني كه ميخواهند جهانيان را به سعادت رهنمون شوند؛ ميجنگند تا والاترين آرمانها را به آدميان هديه كنند؛ اما ايشان جانهاي انساني را پاس نميدارند و زندگي را به هيچ ميانگارند و سزاي هركس را كه چون ايشان نباشد با ناسزا ميدهند. اين آموزگارانِ زندگي، به نام خيرخواهي، كينه ميپراكنند و به نام بخشش، دريغ ميورزند. ما نيز صداي پرغرور و پرتلاطم ايشان را شنيدهايم كه گوشهايشان را بستهاند و بانگي برآوردهاند كه گوش جهانيان را كر ميكند: «بگذاريد تا راه درست زيستن را به شما بياموزيم»! و اگر اجابتشان نكنيم، ما را به تيغ كين و كيفر ميسپارند.
اينك! اين زندگي است كه هر يك از ما پاي در مسير آن نهادهايم و اين خود زندگي است كه همسخن و همراه و رفيق راه ماست؛ بگذار او خود بگويد به كدام راه بايد رفت؛ بگذار زندگي خود عيان سازد كه كداميك از ما سعادت را خواهد چشيد. هر يك از ما دست به دامن زندگي خواهيم شد تا دمي بيشتر ما را مفتون و مسحور خود سازد. افسوس كه كساني ميخواهند به «زندگان» بياموزند كه چگونه بايد زيست؛ اما هر چه ايشان بيشتر ميآموزند جانها ملولتر و خستهتر ميشوند! و چه كم پيش ميآيد كه كسي از ايشان چيزي آموخته باشد، اگر نگوييم كه اندكمايهاي كه داشته را نيز از كف داده است. چنين است كه «آگاهان» و «دانايان» ميخواهند به آدميان «سعادتمندي» را بياموزند و براي اين كار اجرتي همقدر جان ميطلبند؛ حال آنكه انسانها خود از پيش در حياتِ خويش غوطهور بودهاند.
امروزها بيش از پيش، صداي دشمنان زندگي، جهان را فرا گرفته است. ناملايمات انساني، كينهها، عداوتها، جنگها و كشتارها ريشه در انديشه كساني دارد كه جهانشان در حصار جان تكينشان فرومانده است. اينك زندگي با دست كساني كه مرگ آدميان را به يكديگر بشارت ميدهند به فراموشي سپرده شده است؛ كساني كه جنگ را بيشتر از صلح دوست دارند، زيرا زندگي خود را با مرگ ديگران معنا ميكنند؛ ايشان براي آزادي و آگاهي انسانها حصار ميسازند، زيرا تنها آگاهي و آزادي خود را ارزشمند ميدانند. به اين ترتيب، تمام مفاهيم نيك انساني چون عدالت، امنيت، آزادي، حقوق بشر و .. به كليشههايي تهي و واهي بدل شدهاند كه بيش از پيش ققنوس زيباي زندگي را به بند ميكشند.
بسياري از ما كه طعم زندگي را با سخنان ايشان فراموش كردهايم، ميپنداريم كه تار و پود سخن و انديشهشان قوام و دوامي دارد؛ در حالي كه اساسا انديشهاي در پس فريادهاي سر به فلككشيده ايشان نيست. پس مردم به آنان بهاي چيزي را ميپردازند كه هيچ چيز نيست. گوشهاي ما به دروغهايي عادت ميكند كه با مهرباني گفته ميشوند و اين دروغها را كساني ميگويند كه جز جهان كوچك خويش، جز جان تكينشان كه حصاري به دور آن كشيده شده، هيچ جان و جهان ديگري را شايسته نام انسانيت نميدانند. آنان انسانيت را ملك طلق خود ميدانند و به اين ترتيب، آدميان را از آگاهي و آزادي كه والاترين هداياي خداوند به ايشان است محروم ميسازند. انديشيدن، خنديدن، سخن گفتن، راهپيمودن و پايكوبيدن، اين همه در نگاه ايشان گناهان نابخشودني است. اما مگر زندگي چيزي جز اينهاست؟ با اين همه، بنايي كه بر بنيان مرگ استوار ميشود، دير يا زود زير باران زندگي فروخواهد ريخت. باورمندان مرگ ميكوشند به زندگان بياموزند كه چگونه بايد زيست، اما بهراستي دروغ ميگويند و مرگ و دروغ همزاد همند. ايشان آدميان را افسون ميكنند تا در رويايي ژرف، روي از زندگي برتابند و اين زندگي است كه ما را بيدار خواهد كرد. گام در راه زندگي نهادن و تماميت آن را برگزيدن، حتي اگر محتسبان راه بر ما ببندند كه نينديشيد و نخنديد! از اين طريق است كه زندگي خود به ما خواهد آموخت كه چهسان سعادتمند باشيم. گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس غريب، اما روي گرداندن از زندگي و گوش سپردن به صداي كسي كه ما را از زيستن و انديشيدن منع ميكند، راه به وادي هلاك خواهد برد. هر جاني جهان خودش را دارد، اما كسي كه زندگي را با تماميت آن برگزيند، تمام جانها را چون جان خويش دوست خواهد داشت. بر بلنداي زندگي، در جايي كه مرگانديشان راه به آن ندارند، تمام افقها يكي است و تمام جانها در جهاني واحد سكونت گزيدهاند. دشواري و سختي راهي كه قله را به ما نشان ميدهد، لرزه بر جان و دل ميافكند، اما زندگي خود خواهد گفت كه چهسان بايد رفت. در ميان بانگ و فرياد مرگخواهان، تنها بر بلنداست كه ميتوان آگاهي و آزادي را چشيد. بر بلنداي زندگي، تنها تسليم به ذاتِ جاري آن است كه همچون نسيم به روي كساني خواهد خورد كه با رويگرداني از مرگانديشان، با جان و دل زندگي را برگزيدهاند و جان خويش را به جهاني براي جانهاي انساني بدل ساختهاند. «به بوي يك نفس در آن زلال دم زدن؛ سزد اگر هزار بار، بيفتي از نشيب راه و باز، رو نهي بدان فراز. ..» (هوشنگ ابتهاج).
مدرس و پژوهشگر فلسفه