درست مثل يك شعر
علي مسعودينيا
چه فيلمباز باشيم و چه نه؛ چه آثار آندري تاركوفسكي را ديده باشيم و چه تنها نامي از او شنيده باشيم، لابد اين وصف درموردش به گوشمان خورده كه سينماي او شاعرانه است. چندان به صحت و سقم اين صفت كاري نداريم كه البته محل جدل و بحث ميتواند باشد، اما چرا به او چنين لقبي ميدهند يا با استفاده از اين صفت توضيحش ميدهند؟ قطعا موضوع تنها به اينكه پدرش شاعر مطرحي بوده، ربطي ندارد. ماجرا احتمالا ربطي دارد به شيوه بيان هنري در آثار او. در مواجهه با فيلمهاي تاركوفسكي كه البته اگر تصوري معمول و عمومي از فيلم سينمايي داشته باشيم ممكن است چندان تجربه خوشايندي هم نباشد، با دنيايي از استعاره و عدم صراحت و نماد مواجه ميشويم. اين هر سه از عناصر بسيار پركاربرد و مهم در بيان شاعرانه نيز هستند. تاركوفسكي اين سه عنصر را به زبان تصوير ترجمه ميكند و پيش روي ما ميگذارد و همانطور كه يك شعر مدرن و خوب نيازمند تامل و تفكر و رمزگشايي است، رسيدن به بطن قصه و دستگاه زيباييشناختي فيلمهاي او نيز حوصله و كندوكاو طلب ميكند. فارغ از اين اما كيفيت ديگري هم در فيلمهاي تاركوفسكي هست كه به شعر پهلو ميزند؛ ممكن است ما بسياري از لحظات يك شعر مدرن و خوب را درست درك نكنيم و در رمزگشايي آن ناكام بمانيم اما با اين حال از خواندنش لذت برده باشيم. يعني برايمان جاي انكاري وجود نداشته باشد كه با يك شيء هنري زيبا طرف بودهايم كه حالا شايد بضاعتمان به آن اندازه نيست كه عمق معنايش را كشف كنيم اما زيبا بوده و لذتبخش. سينماي تاركوفسكي هم چنين خصلتي دارد؛ در استاكر، سولاريس، ايثار، آينه، نوستالژيا و... صحنههاي بسياري هست كه شايد عموم بينندگان بدون رجوع به نقدها و تحليلهاي حرفهاي نتوانند از آن سر در بياورند اما بدون رسيدن به آن معناهاي غايي هم خود صحنه زيبا و هنرمندانه است؛ دوچرخهاي كه در دورنماي ساحل مدام دور ميزند و دايره مسيرش بر شنها ميافتد. معنايش را كار نداريم؛ خودبهخود كارتپستالي و زيبا نيست؟ اما اگر بتوانيم استعارههاي تاركوفسكي را رمزگشايي كنيم، اين لذت چندين برابر خواهد شد، چون فيلمهايش هر چند آنقدرها پرماجرا و قصهگو نيستند اما درست مثل يك شعر از معنا آكندهاند و شايد بخش مهمي از راز جاودانگي او در همين خصلت نهفته باشد.