واكاوي مفهوم «اضطراب» در جهان شعري قاضي سعيد قمي
در دام هستي
فرياد ناصري
هر زندگياي در پراكندهترين شكلش نيز حكايتي را بازميگويد كه بيشتر در پايان حكايت قابل فهم و خواندن است اما هست كه گاهي حكايت آنچنان بزرگ ميشود كه پيش از پايان هم عالمگير ميشود. حكايت اهل هنر و علم و دانش چنين است و اغلب پيش از پايان و گاهي هم بعد از پايان، روايت زندگيشان عالمگير ميشود. چرا؟ چون آنان با كار و هنرشان روايت خود را چند پرده بيشتر متجلي ميكنند هر چند كه ديگر از بديهيات است كه روايت زندگي هيچ انساني نانوشته نميماند. دي.ان.ايها مكتوبهاي پنهان روايت زندگي هر زيندهاند.
در اين مقال سعي ميكنيم به روايت زندگي يكي از اين حكيمان الهي به قول استاد آشتياني نزديك شويم، به روايتي مستتر در لابهلاي شعرهايش البته.
قاضي سعيد قمي در كنار فيضكاشاني و فياضلاهيجي ميتواند از چهرههاي مهم دوران پس از ملاصدرا محسوب شود. قاضي پيشه طبابت و حكيمي دربار را داشته و در جنگهاي قدرت و قتل شاه عباس، چون نميتواند در كنار برادرش شاه را نجات دهند، مغضوب و پس از آن رأفت اسلامي شامل حالش ميشود و به مقام قضاوت قم ميرسد.
ديوان شعرهايش به كوشش دكتر اميربانو كريمي بر اساس نسخه منحصر به فردي در انتشارات دانشگاه تهران منتشر شده است. همين خود جاي سپاس و شكر فراوان دارد كه اثري از محاق بيرون آمده است اما همين چاپ بسيار ميتوانست تميزتر و آراستهتر باشد در شكل و شمايل تايپ و نمونهخواني و درستنويسي شعرها بر اساس وزن كه اين ميتواند كار اساتيد ديگري باشد كه كار دكتر كريمي را به سرمنزل مقصود برسانند.
قصد ما بررسي ضعف و قوتهاي اين تصحيح نيست بلكه انداز ديگري داريم. پي گرفتن يك روايت در اين شعرها.
بيشتر ما شنيدهايم كه ميگويند تا پيش از عصر مدرن هنرمندان تشخصي فردي نداشتهاند. يعني درون مجموعه سنت موجود كار ميكردهاند و نهايت در همان مجموعه نامي ميشدند. يعني هنرمندان دهان سنت بودند و به عبارتي ديگر سنت آنها را تسخير ميكرد. امروزيتر اگر بگوييم هنرمندان همه افق زمانه خود را نه تنها ميپذيرفتند بلكه ميكوشيدند تا غنيترش كنند. به تعبير بخش «ترجمه حالِ» كتاب «پيرو روش معمول علماي عصر» بودند.
به جز شعر قاضي سعيد، نظريهاش در باب معناي باطني كعبه نيز ميتواند يكي از نطريات قابل تامل در حوزه هنر اسلامي باشد اما از آن ميگذريم و به سراغ شعرهايش ميرويم.
گفتهاند كه هر شاعر و نويسندهاي يك حرف دارد و در تمام آثارش همان حرف را تكرار ميكند. بر پايه اين قول شايد آن حرف مهم قاضي سعيد «راه و راهبري» باشد. موتيفهايي كه در شكلهاي مختلف و مضامين گوناگون در شعرهايش تكرار ميشوند اما دقيقا برخلاف سنت مسلط فرهنگ و زمانهاش.
شايد يكي از دلمشغوليهاي انسان ايراني در تمام اعصار پيوند يافتن با آسمانها و كشف و گشودن راز هستي بوده است. تقلاهاي مدام براي راه يافتن به آن سوي اين چيز پيش رو و ديدن رازهاي عالم؛ و براي اين امر مدام و در همه وقت سفارش شده است كه «طي اين مرحله بيهمرهي خضر مكن».
قاضي سعيد در زمانه خودش يكي از اين جويندگان است و درد طلب دارد و حيرتش نيز هر روز، پرده بر پرده آتشين ميشود و او بين برهان و شهود گير افتاده است. به عبارت خودش در نامه استمدادجويي از فيض:«فتادهام به ميان دو دلبر و خجلم». اگر فلسفه و عرفان را دو خواهر بدانيم، ميدانيم كه در فقه اسلامي اين جمع ممنوع و ناشدني است.
اين نامه سراسر مددجويي است اما نكته اصلي در پاسخي است كه فيض براي او مينويسد. فيض ميگويد اين درد طلب و داعيه كمال... «قفلي است كه مفتاح كنوز سعادت دلها و روانهاست» اما حرف اصلي بعد از اين ميآيد:«در ازمنه سابق اصحاب اين درد بسيار بودهاند و طبيب آن كمياب و در اين اعصار صاحب آن كمياب و طبيب آن مفقود».
قاضي سعيد با باور به مفقود بودن طبيب اين درد طلب، بنمايه محوري شعرهايش، راه و راهبري را به شكلهاي مختلف بيان ميكند.
«گر بماند عاشقي از كاروان
بر سر ره خضر آيد رهبرش» (مولانا)
حالا چند سده بعد از مولانا، كسي در حيرت و گمگشتگي است و خضر به رهبرياش نميآيد. حتي وقتي به اميد رهبري سراغ كسي ميرود او هم آب پاكي بر دستش ميريزد كه طبيب مفقود است.
شايد ريشههاي مسووليتپذيري و به خود آمدن انسان ايراني را در همين جاها بايد بجوييم. اين همه دست و پا زدن در برابر احساس حيرت، جستن دستاويزي محكم، جستن راه نجات و توصيف اضطراب مواجه شدن با چيزي كه در نهايت خودت تنها و تنها بايد به سر منزل مقصود برساني. بگذاريد جملهاي از نيچه را به ياري بگيرم وقتي دارد از توخالي بودن هستي سخن ميگويد: واپسين سايه مهآلود واقعيت در حال تبخير.(مجله ارغنون. شماره12و 11: 183) .
واقعيت در حال تبخير قاضي سعيد چيست؟ كه مينويسد:«اين رقيمات پريشان و كلمات شكايتبنيان نه از مقوله نامهپردازي اديبان است بلكه در حقيقت بر سياق عريضهاي است كه بيماران به اميد استعلاج به مسيحادمان نويسند و چاره امراض خود طلبند... گاهي به پايه افراط خود را در اوج جهالت ميبينم و گاهي در مهبط تفريط در اسفلالسافلين بطالت سير ميكنم... روزبهروز حيرت بر حيرت كه معظم امراض نفس نظري است، ميافزايد... گاهي دست به حبلالمتين برهان ميزند و گاهي در وادي عيان ميپويد و در هر دو حال تسكين در اضطراب و تشفّي در التهاب نمييابد بلكه آناً فآنٍ اضطراب بر التهاب و التهاب بر اضطراب ميافزايد...» (ديوان اشعار: 10)
آيانميشود اينجا بهتأسيازكييركگارد بگوييم اضطراب يا زاده ايمان به خداست يا حاصل گذشته گناهآلود؟
«ز يمن عشقبازي در جواني
دل ما حسرت صد ساله دارد»
آيا نميتوانيم بپرسيم اين مواجهه مدام امكان انتخاب براي آينده قاضي سعيد را دچار اضطراب كرده است؟ منطق و برهان و عقل را بگزينم و با آن خود و جهان را بشناسم و سامان دهم يا برهان و منطق را رها كنم و با كشف و شهود پيش بروم؟ آنگاه بين اين دو گير ميافتد و دست ياري به سوي مسيحادمان و راهبران ميگشايد اما صدا ميآيد كه: «طبيب آن مفقود» است.
پس سعي ميكند وضعيتش را براي خودش لااقل شرح دهد و روشن كند:
«چون موج در آب ايستاده
از طاقتم اضطراب پيداست»
يا
«به دامان راه تو بنشستهام
هنوز اضطراب غبارم كجاست»
و خودش را اينگونه ميفهمد:
«درين صحيفه نفهميده هشتهاند مرا/ مگر به خط فرنگي نوشتهاند مرا».
ناخوانايي و بيدليل بودن وجود و حضورش، حضوري كه حتي اگر تحركي نداشته باشد، اضطرابش پيداست و تا كجاها مشهود است!؟
خب اين انسان دست و پا ميزند كه از اين اضطراب و التهاب رهايي يابد از طرفي حتي آن سايه مهآلود واقعيتي كه به آن باور داشت نيز در حال تبخير است.
پس مينويسد:
«رهنما رهزن بود سرگشته ديدار را
گم شود منزل ز منع كجروي پرگار را»
با اينكه هنوز به مقصد و مقصود و هدفي غايي باور دارد اما گام بزرگي برميدارد. راه مستقيم و راهنماي مورد اطميناني براي رسيدن به مقصد وجود ندارد. نه مگر اين برخلاف تمام فرهنگ مسلط و عرف جامعه است؟ از همه مهمتر اينكه حتي امكان ارتباط با عالم معنايي را كه بدان باور دارد براي همه ممكن ميداند. يعني راه ارتباط بسته نيست و ختم نشده است.
«معشوق در دلست به مكتوب كار نيست
ورنه نبستهاند پر جبرييل را»
بر اساس اين نگرش و بينش است كه شروع ميكند به برانداختن بديهيات، مثلا در ذهن آدمي پرواز و هوا و آسمان نسبتي محكم دارند اما اكنون براي او پرواز اينچنين است:
«پرواز مرا موج هوا حلقه دام است»
بديهيات همه براي او فروريخته است و معناي ديگري پيدا كرده است.
«خوشم زآوارگي كاين رهنمايان/ نميدانند راه واديم را- مرا گم كرد در راه محبت/ هدايت كن خدايا هاديم را»
چرا آوارگي را خوش ميدارد چونكه در بين رهنمايان فتنه و جنگ و آشوب است:
«آوارگي ز كشمكش فتنه ايمن است/ هرگز نزد كسي، ره گمكرده راه را»
قاضي سعيد در مقام انسان ايرانياي كه تلاش ميكند مواجههاش با وضعيت اضطرابآور بيراهنما بودن در زيست و زندگي را درك و بيان كند؛ باورش اين است كه كسي دچار گمراهي و آسيب ميشود كه از راههاي شناخته شده برود. در اينجا ميتوان تقريري چنين به دست داد كه سنتها به طور كلي نماينده تفكر محافظهكارند و در راههاي رفته گام زدن به هواي اطمينان چندان هم قابل اعتماد نيست. چراكه دزدان هميشه بر سر راههاي آشنا كمين ميكنند بنابراين بهتر است هر كس راه تازه خودش را بيابد.
«مگو با كس نشانِ راه پنهان محبت را
به پي گمكردگان بگذار اينجا رهنمايي را»
و اينجا مقام و مسووليت نمادين راهنمايي از راهبلدان هميشگي گرفته ميشود و به گمراهان و پي گمكردگان اعطا ميشود.
«در راه عشق تو از دست خرد كار نيايد
از راه فتادهست درين ره، بلد ما»
خردي كه هميشه مقام نمادين راهنمايي و بلد بودن را داشته در اين عالم حيراني و اضطراب خود از راه افتاده است. قاضي سعيد اين حالت اضطراب و التهاب و حيراني را «بار هستي» مينامد؛ بله دقيقا بار هستي كه بايد تحملپذير شود:
«بار هستي ميكشي پرواز همت مشكل است» و كشيدن بار هستي است كه كام و جهان را تلخ ميكند:
«ز عيش خود جهان را كام تلخ است»
و مدام يادآوري ميكند كه راه رسيدن به مقصد و مقصود نه در راههاي از پيش رفته و موجود است بلكه هر انساني بايد راه خودش را بجويد و بيابد:
«از ره باديهاي كعبه روان مطلب چيست؟
يار جاي دگر و راه به جاي دگرست»
و گويي در ساحتي هايدگري در جستوجوي حقيقت در از كار افتادگي است:
«افتادگي در اين ره صد عقده ميگشايد/ پاي شكسته اينجا دست گرهگشايي است»
ميتوان چنين گفت كه چيزهاي از كارافتاده با كارافتادگيهاي مرسوم كه سبب ميشود چيزها براي ما ديگر كارگر نباشند در جهان شعري قاضي سعيد بدل به چيزهاي تودستي و كارا و كارگر ميشوند؛ و از قضا كارايي واقعي را اين چيزهاي از دست افتاده برعهده ميگيرند نه آن چيزهايي كه هنوز ما را متوجه كارايي خود نكردهاند و در بداهتي سادهانگارانه ما و آن چيزها نسبت به هم در غفلتيم. براي همين است كه مينويسد:
«رهنما در سفر گمشدگي بسيار است»
كافي است كه تورقي سرسري در ديوان شعر قاضي بكنيم تا ببينيم چگونه راه و راهبري به جهاني ديگر محول ميشود و بر عهده هر چيزي گذاشته ميشوند كه تازه در از كارافتادگيشان توان بازتاباندن حقيقت را پيدا ميكنند. در اين جهان توصيه ميشود كه: «هر جا كه نشان قدمي هست حذر كن»
براي حسن ختام شايد بد نباشد به ياد آوريم براي هايدگر «باـ يكديگرـ بودن» يكي از جنبههاي مهم دازاين است. يعني فهم دازاين از هستي به طور پيشيني فهم ديگران از هستي را هم دارد و فهم در جهاني بينالاذهاني شكل ميگيرد؛ و حالا بخوانيم كه:
«از مردم زمانه جدايي چه ميكنيم
كاري بكن كه با همه عالم يكي شويم
ما تارهاي رشته يكتاي وحدتيم
تايي بگير تا همه با هم يكي شويم»
ميشود اين يكي شدن را آن فهم مشترك بينالاذهاني دانست كه «فهم» به طور كلي در آن شكل ميگيرد.
تمام اين مقاله تلاش براي قرائت شعر فارسي به شكلي است كه شعر فارسي قرنها كوشيده است نماينده اصيلش باشد. يعني محمل تمام زيست و تفكر و زندگي انسان ايراني. بازتاباننده اميال و افكار و جهان او. نه تنها طرز و صنعتهاي ادبي و خوشيهاي حاصل از درك غربتهاي متن؛ بلكه در كنار درك غربتهاي متن، گشوده شدن به ساحتي كه نيازمند چنين غربتهاي زباني، اطوار بياني بوده است؛ و اهميت ويژه قاضي سعيد در اين است كه شايد نماينده دوران و انساني است كه بايد كمكم بار هستي را به دوش بكشد و بپذيرد كه تمام مسووليتها بر عهده خودش است.
٭ در دام هستي افتادم، يكي اين بود تعبيرش. از ديوان قاضي سعيد است و تمام ديگر شعرها نيز.
تمام اين مقاله تلاش براي قرائت شعر فارسي به شكلي است كه شعر فارسي قرنها كوشيده است نماينده اصيلش باشد. يعني محمل تمام زيست و تفكر و زندگي انسان ايراني. بازتاباننده اميال و افكار و جهان او. نه تنها طرز و صنعتهاي ادبي و خوشيهاي حاصل از درك غربتهاي متن؛ بلكه در كنار درك غربتهاي متن، گشوده شدن به ساحتي كه نيازمند چنين غربتهاي زباني، اطوار بياني بوده و اهميت ويژه قاضي سعيد در اين است كه شايد نماينده دوران و انساني است كه بايد كمكم بار هستي را به دوش بكشد و بپذيرد كه تمام مسووليتها بر عهده خودش است.
گفتهاند كه هر شاعر و نويسندهاي يك حرف دارد و در تمام آثارش همان حرف را تكرار ميكند. بر پايه اين قول شايد آن حرف مهم قاضي سعيد «راه و راهبري» باشد. موتيفهايي كه در شكلهاي مختلف و مضامين گوناگون در شعرهايش تكرار ميشوند اما دقيقا برخلاف سنت مسلط فرهنگ و زمانهاش.