نقدي بر ناگهان درخت ساخته صفي يزدانيان
فرهاد در ناگهان درخت، زندگي را ميزايد
راضيه فيضآبادي
در ناگهان درخت، اتفاقات عجيب و سهمگين به گونهاي روايت ميشوند كه مهم جلوه نميكنند. فيلم روي جزييات تكيه دارد، روي مكثها، چشمها، دستها، تكيه دادنها و صداي آهسته دلتنگيها. دستگير شدن فرهاد در كرتا محله هيچ اضطرابي بر جانمان نمينشاند، بر جان فرهاد هم؛ او دستبند بر دست، در ماشين پليس كه نشسته است، هيچ يادش نميرود گُلي را از راهِ دور قلقلك دهد. در عوض وقتي فرهاد با مادرش در زندان صحبت ميكند بند دلِ ما هم، مانند همان سيمِ تلفن كه پيچوتابهايش باز ميشود، نازك ميشود. در ناگهان درخت، شخصيتها پيش روي چشمانِ ما، اشك نميريزند. به آهستگي در خود فرو ميروند. شخصيتها با صداي بلند نميخندند، از كنار هم بودن لذتي ناب ميبرند. در ناگهان درخت، به دنبال علت و معلولهاي فيلمهاي واقعنما نبايد بود. فيلم، ذهنيتمبناست. اتفاقها، به واسطه تداعيها در پيرنگ فيلم جاي گرفتهاند. گاهي صحنهها با عجله و خارج از نوبت در پيرنگ مينشينند و راوي (فرهاد) آنها را اصلاح ميكند تا بدانيم او هم مخاطب تداعيهاي ناخواسته خاطرات است، خاطرات هر وقت كه خود بخواهند وارد روايت ميشوند. ناگهان درخت كليت زندگي فرهاد را بازنمايي ميكند، چه بخشي كه در ذهنش گذشته است و چه بخشي كه در واقعيت.
در ابتداي فيلم، حتي قبل از شروع تيتراژ، نوزادي را ميبينيم پيچيده در ملحفهاي سفيد كه فرهاد كنارش خوابيده است، فرهاد نوزاد را زاييده است؛ به تنهايي. چشم به دوربين ميدوزد و راوي ميگويد «شروع شد زندگي»؛ پيش از آغاز و شايد بعد از پايان روايت، گويي اينجاست شروع زندگي. اين صحنه آغازين، به صورت پررنگي توانايي زايش فرهاد را تصوير ميكند. ناگهان درخت، روايتي درباره چگونگي اين زايش است. چگونه فرهاد كه فردي عقيم تصوير ميشود در انتها به زايش ميرسد؟ اين سوالي است كه در اين نوشتار روي آن تمركز كردهام.
بخش مهمي از ناگهان درخت، درباره كودكي فرهاد است. تاكيد اين بخش روي اين است كه فرهاد در زندگي، شخصيتي كنشپذير است و نه كنشگر: «هر كاري ميكند كه هيچ كاري نكند.» اگر چراغ برفهاي شبانه اختراع ميكند براي اين است كه زودتر بداند لازم نيست فردا به مدرسه برود. هميشه دنبال بهانههايي براي نرفتن است. در بازي فوتبال، ناكام است، در عشقش به سوزان نيز. در فوتبال دروازهبان ميشود چون فقط كافي است جلوي چيزي (توپ) را بگيرد؛ جلوي چيزي را گرفتن، كاري است كه خوب بلد است. در جايي از فيلم در جواب مادرش كه ميگويد: «جايي نري تا من برگردم.» ميگويد: «كجا برم با اسبي كه جايي نميره»، فرهاد روي اسب نشسته است و درجا ميزند. هيچجا نميرود. به نادر (پسركي كه يكي از چشمانش كمتوان است) حسادت ميكند چون از نقصش نميترسد و با چشم خودش دنيا را ميبيند. كاري كه فرهاد نميتواند. كنشپذيري فرهاد، او را همه عمر، به پنهانشدگي واميدارد: از دست مدير مدرسه، از ترس مهمانهاي ناشناس و از ترس صداي پاي پدرش و بعدها به سينما پناه ميبرد تا در تاريكي پنهان شود.
در بزرگسالي هم، فرهاد خود را پيوسته در تعليق ميگذارد و به انفعال ميكشاند؛ نميداند فرزند ميخواهد يا نميخواهد. براي پنهانسازي انفعالش، تمام تخيلاتش از فرزند را مضطربگونه نشان ميدهد: «اگه مريضي لاعلاجي بگيره چي؟ اگه خنگ بشه چي؟....»، اما با اين وجود، جسارت اين را ندارد كه فعالانه انتخاب كند و تصميم بگيرد كه فرزند نميخواهد. بارِ تصميمگيري را به دوش مهتاب ميگذارد. فرهاد انتخابگر نيست، منفعل و دنبالهرو است. تصميم نميگيرد چون از پذيرفتن مسووليت تصميماتش واهمه دارد. دنبال هر آنچه پيش بيايد ميرود. وقتي مهتاب تصميم ميگيرد كه از ايران بروند، فرهاد به تصميم او تن ميدهد بيآنكه بداند چرا. مامور پليس در كرتا محله وقتي ميخواهد او را دستگير كند، هيچ اعتراضي نميكند، تسليم است. منتظر ميايستد كه او را سوار ماشين كند و دستبند بزند. در زندان هم تقلاهاي ظاهرياش براي رها شدن عقيم ميماند. او هيچ نميتواند بكند. او پس از آزادي نميتواند به مهتاب تلفن كند، بلكه مهتاب را در موقعيتي قرار ميدهد كه او زنگ بزند؛ در حقيقت خود را در تعليق نگه ميدارد تا باز هم مهتاب تصميم بگيرد. انتظار منفعلانهاش، هميشه به سوي كنشهاي مهتاب و مادر است.
محرك آزادياش از زندان اينگونه كه در فيلم تصوير ميشود، خواسته از عمقِ جانِ مادر است. فرهاد در بندِ مادر است. مادر در تصويرجوانياش مانده است ولي به آن آگاهي دارد و تلاشي نميكند تا از اين تصوير خود را رهايي بخشد. عكسهاي گذشته را نگاه ميكند، قاب ميگيرد و خاطراتش را مرور ميكند. به آينه نگاه نميكند چون نميخواهد چهره پيرياش را ببيند. مادر انتخاب كرده است زندگي را آنطور كه ميخواهد ببيند، چرا كه به رنجِ پذيرش واقعيتِ زندگي وقوف دارد. فرهاد هم مثل مادر، دوستتر دارد زندگي را آنگونه كه در ذهن ميپروراند ببيند، اما اين انتخابِ آگاهانه او نيست، بلكه ناآگاهي از رنج واقعيتِ زندگي است. فرهاد حاضر نيست ايدههاي ذهني خود را در واقعيت زندگي بيازمايد، اما آنها را تماما از مهتاب در واقعيت زندگياش طلب ميكند. مادر آگاهانه براي پرهيز از مواجهه با رنج زندگي از مهتاب ميخواهد: «آدمهايي را كه دوست داري وانمود كن بيشتر دوستشون داري، اين جوري خودتم كمكم باورت ميشه... الكيام شده بگو هستي. بگو براش ميميري»، اين در حالي است كه مشابه اين خواسته را فرهاد وقتي از مهتاب تمنا ميكند كه از ايدههاي ذهني خود خسته و درمانده است و آرامآرام مهياي رهايي از اين ايدهها ميشود: «به خاطر من يه كاري بكن. از خود گذشتگي كن... خسته شدم از حرف راست... حرف راست سنگينه بهم دروغ بگو... بهم دروغ بگو. بذار آسونتر بگذره.»
فيلم از طريق رنگبندي، بخشي از زندگي فرهاد را به بخش ديگر پيوند ميدهد: رنگبندي فيلم در زندان، شبيه همان رنگبندي در مطبي است كه مهتاب براي سقط به آنجا رفته است. انگار اين شگرد تصويري، دو بخش از زندگي فرهاد را به هم متصل ميكند، نقطه اتصال در نزاييدن است، در عقيمشدن؛ مهتاب خودخواسته بچهاي را كه در درون دارد سقط ميكند و فرهاد در زندان بيش از پيش عقيم شده است. زندان فرهاد را عقيم ميكند، مامور زندان در ذهن فرهاد زندگي ميكند و اجازه زايش به او نميدهد.
اما سوال اينجاست فرهاد چگونه توان زايندگي پيدا ميكند و در نهايت ميزايد؟ در سفر آخر به رشت، ترسهاي فرهاد زندهتر از هميشه متبلور ميشود. فرهاد به ترسهايش خودآگاه ميشود و با خود ميگويد: «چي از من چنين كسي ساخت كه اينقدر بزدل باشم. اينقدر بترسم. اينقدر به قدرتي كه ندارم تظاهر كنم.» او ميترسد و بايد با ترسهايش مواجه شود. فرهاد به خاطر «از دست دادن» ميترسد، از دست دادن مادر، مهتاب و كودكي كه در راه است. اين هر سه، بندهاي او هستند كه در زندگي به انفعالش ميكشانند. ريسمانهايي كه هر كدام او را به سويي ميكشند و مجال «اول شخص بودن»، فرديت و جسارت انتخابگري را به او نميدهند.
در آن سفر، ترسها، كابوسهايش را زنده ميكنند: كابوس بازگشت به زندان و كابوسِ تكرارشونده راندن اتوبوسي كه آشنايانش در آن نشستهاند. كابوس زندان كه به سراغش ميآيد، خودكاري را از جيب در ميآورد كه در زندان، عامل فاصلهگذاري او با زنان بوده است. گويي در تمام زندگي، اين خودكارِ فاصله همراه فرهاد بوده است؛ خودكار يعني فاصله او با ديگران. يعني در انتهاي صف راه رفتن. يعني با واسطه لمس كردن و در يك كلام يعني راز اين عقيمماندگي و در انتها فرهاد با فاصله همان خودكار، دست مهتاب را ميگيرد، اما اينبار مهتاب از اين فاصله، نقش بر زمين ميشود. كابوسِ پرتكرارش شروع ميشود: فرمان در دست گرفتن و راندن، نجات دادن كسي كه بهانه زندگي است. فرهاد هيچگاه فرمان به دست نگرفته است ولي اينبار جسورانه براي نجات مهتابش، انتخاب ميكند و فرمان به دست ميگيرد؛ ناگهان، درختي روبهرويش سبز ميشود. درخت، نقشي دوگانه ايفا ميكند؛ به مثابه مانعي مرگبار كودكي را ميميراند و به مثابه نماد زندگي كودكي را ميزاياند. آنچه ميكشد، كودك كنشپذير و منفعل فرهاد است و آنچه ميزايد كودك كنشگر و انتخابگر فرهاد. كودكي زاييده ميشود كه زندگي را منفعلانه امري بديهي نميشمارد، بلكه زندگي را فرصتِ زيستهاي ميداند كه از دريچه آنچه ميتوانست تحقق نيابد معنا ميشود و نه فرصتِ نازيسته كودكي كه: «هرگز مادربزرگش رو نبوسيد. دم آخر از دست سمعك خلاصش نكرد. هرگز به تماشاي دريا نايستاد. خواب نديد. مريض نشد. نرقصيد. بيسكوييتشو نزد توي چاي. نقاشي نكرد. عزادار نشد. دروغ نگفت. گريه نكرد. دلش تنگ نشد. موسيقي گوش نكرد. پير نشد. نمرد.»