«گپي با نارنجيپوشان و سبزپوشان شهرداري»
از تبعيض اداري تا توقعات براي رٌفت و روب
فائزه عباسي
همه جا سوت و كور است درست مانند شهر طاعون زده؛ نه برو و بيايي نه صداي زنگ مدرسه و جيغ و داد بچههايي كه سرمست از هيجان بازي به سمتي دويده باشند نه حتي صداي بوق ماشين يا فروشنده دورهگردي كه اجازه ندهد صدا به صدا برسد. آفتاب كمرمق پاييزي و برگهايي كه ديگر ناي ماندن روي شاخههاي درخت را ندارند و با هر نسيم روي زمين ولو ميشوند بيشباهت به يك تابلوي غم زده نيست. در ميان همهمه زاغهاي پير صداي خش خش جارويش سكوت را در هم ميشكند. هوا سرد است و كلاهش را تا زير ابرو چفت سرش كرده تا مبادا در اين وانفساي كرونا، سرماخوردگي و سردرد هم حال و روزش را خراب كند. اسمش رضا است و حدودا 50 سال دارد سر صحبت را كه باز ميكنيم تا از روزگار و كار و بارش بگويد خدا را شكر ميكند و ميگويد الحمدالله اوضاع بد نيست. ميگويد دو دختر دارد و يك پسر؛ حقوقش با گرانيهاي اين روزها همخواني ندارد اما باز هم دستش را به آسمان ميبرد و شكر خدا را ميكند. تا از سختيهاي كار يك رفتگر و رفتار مردم ميپرسيم اخمهايش توي هم ميرود، نفسي چاق ميكند و جارويش را به دست ديگر ميدهد، ميگويد: مردم توقع زيادي از ما دارند فكر ميكنند آنقدر پرتعداد هستيم كه هر روز ميتوانيم به محلههايشان سركشي كنيم و دم خانههايشان را جارو بزنيم ولي به خدا ما ميرويم اما هر روز كه نميتوانيم، شهر آنقدر هم كوچك نيست كه با اين تعداد كارگر خدمات شهري بتوانيم پاسخ همه نيازها باشيم.
وعدههاي رنگارنگ و دستان خالي
شيشه ماشين را پايين كشيده بود و يك دستش را لب پنجره، تكيهگاه سرش كرده بود؛ به نقطه دور خيره شده بود اما منظرهاي را نگاه نميكرد او داشت افكارش را ورق ميزد؛ با صداي سلام، به خودش آمد و جوابمان را داد؛ آرم شهرداري روي در ماشينش خودنمايي ميكرد. از كار و بارش پرسيديم؛ دل پردردي داشت انگار همين يك سوال كافي بود تا سفره دلش را باز كند. ميگويد از سال 87 وارد شهرداري شده و همه كاري كرده است، از كار در روابط عمومي گرفته تا نشستن پشت رول ماشينهاي خدماتي؛ هر چند رانندگي را متنوعتر از كارهايي مانند روابط عمومي ميداند اما مشكلات كامش را تلخ كرده.
محسن ميگويد: «همه كار ما همراه با سختي و مشكلات است صبح كه سر كار ميآييم معلوم نيست كي ميتوانيم به خانه برگرديم؛ باران ببارد، برف ببارد، عيد باشد... فرقي نميكند ما سر كاريم و شبانهروز بايد سر كار باشيم؛ اصلا تعطيلي نداريم.»نگاهي به روبهرو مياندازد انگار ميخواهد حرفهايش را كمي مزمزه كند تا با حساب و كتاب دقيقتري صحبت كند؛ نفسش را بيرون ميدهد و ميگويد: «13 - 12 سال است كه شركتي هستيم و هر دو ماه يك بار با ما قرارداد ميبندند اصلا امنيت شغلي نداريم.»
وقتي ميپرسيم اين مشكل را با كسي از مسوولان مانند شهردار و اعضاي شوراي شهر درميان گذاشتهاند يا نه، قصه طي كردن مسافت 400 كيلومتري تا تهران را تعريف ميكند و ميگويد: «چندبار به اميد آنكه روزنه اميدي ايجاد شود خودمان را به دفتر رياستجمهوري رسانديم تا شايد مشكل را از طريق مقامات بالاتر بتوانيم حل كنيم اما نشد كه نشد؛ آنها هم گفتند اولين جايي كه ميتواند اين مشكل را رفع و رجوع كند شوراي شهر و شهردار منطقه است.»هر چند به سينه محسن و همكارانش دست رد زده شد اما نااميد نشدند و باز خواستهشان را اينبار از طريق مسوولان شهرستان پيگيري كردند. آنطور كه ميگويد، آنها اين موضوع را با كساني كه در اين سالها رداي شهرداري را به تن كردهاند يا بر كرسي شوراي شهر نشستهاند، در ميان گذاشتهاند اما هيچ مشكلي حل نشد.
او ميگويد: «همان روزهاي اول كه كار را به دست ميگيرند وعدههاي رنگارنگي ميدهند اما تا روزي كه ميخواهند مسند را به ديگري تحويل دهند هيچ كاري نميكنند و باز دست ما خالي ميماند؛ ما 30 نفر نيروي خدمات شهري هستيم كه حتي به ما مرخصي هم نميدهند چون نباشيم كار پيش نميرود اما حاضر نيستند قراردادهايمان را مستقيم با شهرداري ببندند.»
«اولين درخواستمان اين است كه قراردادهايمان را رسمي كند ما به اين دليل كه قراردادمان با شهرداري نيست همه چيز برايمان نصفه و نيمه حساب ميشود حتي حقوقمان چيزي حدود 2 ميليون تومان كمتر از نيروهاي شهرداري است.» اين جمله را محسن به عنوان حسنختام صحبتهايش، خطاب به مسوولان شهرداري به زبان ميآورد.
پنجه در پنجه مشكلات
«14 سال است هر كاري از من خواسته شد را انجام دادم، از كار در غسالخانه گرفته تا راندن ماشين زباله و حالا هم رفتگري.» اين را نادر ميگويد. او بيشتر از 50 سال سن دارد و به تازگي يكي از دخترانش را به خانه بخت فرستاده؛ صحبتها كه به كم و كاستيها و مشكلات كار ميرسد ابروهايش را در هم گره ميكند و ميگويد: «مشكلات كار كم نيست و در هر كاري سختيهايي وجود دارد اما تا امروز سختيكار شامل حال حقوق و مزايايمان نشده است، پيگيريهاي زيادي كرديم حالا اگر خدا بخواهد كارها دارد راست و ريس ميشود.»
دردِ دل نادر و همكارش احمد كه كنارش ايستاده و گاهي غرق صحبت با هم ميشوند كم نيست و وقتي به رفتار مردم ميرسيم سر گلايهشان باز ميشود. نادر ميگويد: «مردم برخورد بدي با ما ندارند اما انتظاراتشان زياد است مثلا اگر رفتيم در مسير حليمهخاتون را جارو زديم و كوچه را منظم كرديم چند روز بعد باب شكوه و گلايه را باز ميكنند كه شما مدتهاست كه اين كوچه را جارو نكردهايد. بايد بسازيم و چارهاي نداريم.»
نگاهي به احمد كه با سر حرفهاي او را تاييد ميكند مياندازد و ادامه ميدهد: «نيروي خدمات شهري كم است و تا سال ديگر با بازنشسته شدن تعدادي ديگر، همين نيرو هم كمتر خواهد شد و بايد فكري به حالمان بكنند.» ميگويد: «وقتي به آنها ميگوييم نيرو كم است جوابمان يك جمله است (نيرو نميگيريم)» آنطور كه نادر ميگويد مشكل كم بودن نيرو ريشه در سازمانهاي بالاتر دارد و ميگويد از بالا دستور آمده است كه نيرو نگيرند. دلنشين صحبت ميكند آنقدر كه ميشود ساعتها پاي صحبتشان نشست و دقايق را گم كرد. حرف گل مياندازد و پاي مشكلات مالي هم به ميان ميآيد تا از جفت و جور بودن دخل و خرج ميپرسيم، ميگويد: «حقوقمان كفاف خرج خانه را نميدهد اما با همين مبلغ داريم با خانواده و بدهكاريهايمان دست و پنجه نرم ميكنيم تا دستمان جلوي كسي دراز نباشد.»
احمد ميان حرفش ميپرد و ميگويد: «با اين حقوقهاي 3 الي 4 توماني مگر ميشود زندگي را چرخاند؟»
نادر رشته صحبت را دوباره به دست ميگيرد و خطاب به مسوولان شهرداري ميگويد: به حقوق و مزايايمان نگاه مثبتي بيندازيد تا بتوانيم امور را بهتر به پيش ببريم و شرمنده خانواده نباشيم. مبالغي هست كه هنوز به ما پرداخت نشده و ميخواهيم كه اين مبالغ را به ما بدهند.» صورتش را ميچرخاند تا آفتاب اخمهايش را بيشتر از اين در هم نكند اما باز هم داغ دل بر سر قراردادها تازه ميشود و چهرهاش اينبار در هم ميرود كه دليل بالا آمدن خورشيد از پشت ابر نيست؛ ميگويد: «از شهردار ميخواهيم پيگير قراردادهايمان باشد كه مستقيم با شهرداري بسته شود در حال حاضر شركتي هستيم و پيمانكاري؛ 14 سال است در شهرداري كار ميكنيم و هنوز قرارداد مستقيم با ما نبستهاند. چرا نبايد اين كار انجام شود؟ وقتي به خودشان ميگوييم جواب ميدهند كه به هيچ عنوان نميتوانيم اين كار را انجام دهيم. ميگويند دستور آمده است كه به همين شيوه باشد.»
نوبت به احمد ميرسد تا از مشكلاتش بگويد؛ حرفهايش، گلايههايش و حتي اميد به آيندهاي كه دارد از همان جنس حرفهاي نادر و محسن و رضاست.
زانو درد امانش را بريده و ميگويد: «وقتي با آنها درميان گذاشتم كه مشكل زانو دارم گفتند بايد با اين درد بسازي و اگر ميخواهي به بخش ديگري منتقل شوي بايد دنبال از كار افتادگي و... باشي؛ چارهاي نداريم و ما هم بايد تا هر وقت كه ميشود بسازيم.»
احمد از سال 83 وارد شهرداري شده است و چند سالي را در فضاي سبز كار كرده و مابقي را در خدمات شهري فعاليت كرده. او هم مانند احمد دل پري از وضعيت قراردادها و حقوق و مزايا دارد ميگويد: «وضعيت به گونهاي نيست كه بتوانيم امور را به راحتي پيش ببريم.»
اما مشكلات رفتگران مگر فقط حقوق و مزايا است سر و كله زدن با مردمي كه دائما از آنها انتظار دارند دم خانههايشان را رُفت و روب كنند خودش حكايت ديگري است. احمد ميگويد، گاهي از سر دشمني گاهي هم به دليل توقعاتي كه دارند زنگ ميزنند اداره و گلايه ميكنند كه محله ما را جارو نكردهاند ما هم مجبوريم به مافوق توضيح دهيم كه چنين و چنان است. سرش را از روي زمين كه به جارويش خيره شده است بلند ميكند و ميگويد: «ميداني مشكل كجاست؟ مشكل اينجاست كه ما تعدادمان كم است و مردم اين واقعيت را يا نميدانند يا نميتوانند درك كنند؛ مسلم است كه با اين تعداد نميتوانيم پاسخگوي توقعات آنها باشيم.»
«اسماعيل» طبع شعر و شاعري دارد و وقتي داشت شرِّ علفهاي هرز را از سر باغچهها و درختان پارك كم ميكرد، يكي از آنهايي را كه سروده بود زير لب زمزمه ميكرد.18 سال است در شهرداري كار ميكند؛ از همان روزهاي اولي كه سنگ بناي شهرداري اين شهرستان گذاشته شد. ميگويد همه كاري كرده است؛ از خدمات شهري گرفته تا فضاي سبز.خاطراتش را مرور ميكند و از شب و روزهايي ميگويد كه در اين شهر و شهردارياش سپري كردهاند. ميگويد: «ما روزها ميآمديم كار ميكرديم و شبها وقتي بارندگي ميشد مجبور بوديم دوباره برگرديم سر كار و پمپ بگذاريم تا آبهايي كه اطراف مسجد جامع جمع ميشد را تخليه كنيم؛ تا صبح دستمان بند بود اما حقوقمان هيچ تغييري نميكرد و اين كار كردنهاي شب تا صبح حساب نميشد.» البته آنطور كه ميگويد روزگار رفته رفته بهتر شده است و حقوقهايشان يكسالي ميشود كه جان گرفته است.
«يك زماني هست ميخواهيم زندگي بكنيم؛ يك زمان هم هست كه ميخواهيم زنده باشيم؛ اين حقوقها براي زنده مانده است نه زندگي كردن.» اين را اسماعيل با همان لهجه محلياش بيان ميكند جملهاي كه طعم گس آن سخت از ياد ميرود. نگاهي به دور و بر پارك مياندازد؛ انگار كه تمام اين درختها و باغچهها دوستانش هستند و ميخواهد براي صحبت كردن نظر آنها را بپرسد. وقتي از او درباره مقايسه شهر و تغييراتش با 18 سال پيش ميپرسيم، ميگويد:«آن اوايل شهرداري گلهاي زيبايي در بلوار اين شهرستان كاشت كه اين شهر را نمونه كرده بود اما رفته رفته گلكاريها كم شده است؛ مردم قدر شهر را نميدانند.»«يك باغي كنار يك مدرسه بود كه بچهها شاخ و برگ درختان اين باغ را ميشكستند يك روز به يكي از معلمان اين مدرسه گفتم شما به جاي اينكه به اين بچهها زنجير زدن و سينه زدن و دسته راه انداختن آموزش بدهي به آنها ياد بدهيد اين درختان و فضاي سبز را از بين نبريد.» حرفش حرف حق بود؛ بدون آموزش و فرهنگسازي تلاشها براي زيباسازي شهر به در بسته ميخورد.
آدم چه بگويد؟!
اسماعيل سر زنده و پر جنب و جوش است با اينكه سني از او گذشته و بيشتر از 50 سال دارد اما ذهنش پر از ايده است. حتي او براي درآمدزايي و خودكفايي در زمينه گل و گياه پيشنهادهايي به شهرداري داده اما پيشنهادش چندان مورد توجه قرار نگرفته است. او ميگويد: «يك زماني گل از اليگودرز وارد ميكرديم و در پاركها و بلوارها ميكاشتيم، يكبار به شهرداري گفتيم به جاي اينكه اين گلها را بياييد از جاي ديگر وارد كنيد خودمان گلخانه بزنيم و آنها را پرورش دهيم حتي بستري ايجاد كنيم كه خودمان به شهرهاي ديگر گل صادر كنيم نه اينكه دست به دامن اين شهر و آن شهر شويم تا نظر لطفي به ما بيندازند.»
ميگويد: «مردم بايد قدر شهر را بدانند ما اين درخت و گلها را هرس ميكنيم تا شهر زيبا شود؛ اين شهر و اين درختان براي همه است اما متاسفانه برخي از مردم بدون توجه و ملاحظه تمام زحمات ما را هدر ميدهند؛ هرچند تعدادشان كم است اما همين تعداد هم خسارت به بار ميآورند.»
صحبتها با اسماعيل تنها به مردم ختم نميشود و پاي كم و كاستيها در كار و مشكلات هم به ميان ميآيد؛ دل پري از تبعيض ميان كارمندان و كارگران دارد، ميگويد: «شهردار يك لحظه خودش را جاي كارگر بگذارد؛ گاهي تبعيضها واقعا غيرقابل تحمل ميشود؛ شما نگاه كنيد از يك طرف بيماري كرونا و از سوي ديگر گرد و غباري كه ما با آن سر و كار داريم چه اوضاعي را برايمان به وجود ميآورد. يك روز به اداره رفتم تا تعدادي ماسك بگيرم اما جوابي كه به ما دادند اين بود كه يك تعداد ماسك بود و ما آنها را ميان كارمندان اداره تقسيم كرديم. فريادم بالا رفت كه كارمنداني كه در درون ساختمان ساكن هستند به ماسك نياز دارند اما ما كه بيرون هستيم و بيشتر در معرض كرونا و گرد و خاك قرار داريم ماسك نميخواهيم؟! خلاصه دو تا ماسك آوردند يكي فيلتردار و ديگري يكبار مصرف؛ اما سهم كارمندي كه درون ساختمان ساكن بود ماسك فيلتردار شد و سهم من كارگرِ فضاي سبز ماسك يكبار مصرف. آدم چه بگويد؟!؟
وزارت كشور مانعي براي قراردادهاي مستقيم
بيلش را در زمين فرو ميبرد و خاكها را در اطراف باغچه صاف و صوف ميكند؛ آنقدر غرق فكر و كار است كه اصلا متوجه اطرافش نيست با صداي بلند سلام ميكنيم سرش را به سمتمان ميچرخاند و بيلش را تكيهگاهش ميكند. صحبتهايش بيشتر شبيه كساني است كه سالها در دانشگاه و مراكز علمي و فرهنگي كار كردهاند. اسمش داود است و از سال 80 يعني همان سالي كه ستونهاي شهرداري شهرستان علم شد در اين نهاد مشغول به كار شد. مشكلات همكاران ديگرش درباره قرارداد را ندارد اما روزگار آنقدرها هم بر وفق مراد نيست. ميگويد: «19 سال است كه همه كاري كردهام، از نگهباني و آتشنشاني گرفته تا امروز كه در فضاي سبز هستم؛ مشكلات در همه كار و در هر بخشي وجود دارد اما مشكل اصلي بحث مالي است كه حقوقها كم و زياد ميشود كه اين هم ناشي از همان مشكلات اقتصادي است كه كل كشور را گرفته و شهرداري هم از اين موضوع مستثني نيست.»حرفش تنها براي خودش نيست و از مشكلات همكارانش در بخش خدمات شهري هم سخن به ميان ميآورد و ميگويد: «مشكل قراردادهاي كارگرهاي ديگر هنوز رفع نشده است و حتي گفتهاند شهرداري و شوراي شهر تلاشهايي كردهاند تا با اين كارگرها بهطور مستقيم قرارداد ببندند اما گويا مانع از سوي وزارت كشور بوده است و آنها مانعتراشي كردهاند.»داود درباره رفتار مردم و آنچه گلايه از برخورد آنهاست، ميگويد: «ما براي مردم كار ميكنيم و تا امروز مشكلي با مردم نداشتيم البته كم و بيش انتقاداتي وجود دارد اما بهطور كلي بد نبوده است.»وقتي بحث به توقعات شهروندان ميرسد، ميگويد: «زماني بود وضعيت مالي شهرداري بهتر بود اما به مرور درآمدها كاهش پيدا كرد و از سوي ديگر شهر توسعه داده شد و كار به جايي رسيد كه ديگر تعداد نيروي خدمات شهري كفاف شهر را نميدهد اما انتظارات مردم در همان سطح باقي ماند و شايد اختلاف نظري اين روزها هم گلايه كارگرها را به دنبال دارد و هم موجب شده است تا رضايت صددرصدي مردم جلب نشود ناشي از همين موضوع باشد.»داود ميگويد: «شهرداري يا پرسنل شهرداري تلاش ميكنند فضاي سبزي درست كنند چمن و درختي بكارند اما تعداد كمي از مردم همكاري كردند البته اين مشكل فقط مخصوص اين شهرستان نيست به سراغ خيلي از شهرها برويد و پاي درددل ماموران فضاي سبز بنشيني همين حرفها گفته ميشود. ايكاش مردم اين پارك و فضاي سبز را خانه خودشان ميدانستند و زباله نميريختند و با مشكلات را بيشتر نميكردند.»
او صحبتش را متوجه اعضاي شوراي شهر و شهرداري ميكند و ميگويد: «ما برآمده از اين شهرستان هستيم و توقع داريم به وعدهاي كه به مردم دادند را عمل كنند اساسا كساني كه قرار است با انتخاب شوند بايد بدانند چه وعدههايي ميدهند؛ بايد از عملياتي بودن آن مطمئن شوند و آن را مطرح كنند وگرنه اين موضوع هم بياعتمادي مردم و كارگران را به دنبال دارد و هم زير سوال رفتن تصميماتي كه گرفته ميشود.»
زندگي تعطيل است
مرتضي از سال 86 به شهرداري آمده است و در بخش فضاي سبز كار ميكند؛ 5 تا بچه دارد با حقوقي كه ميگويد كفاف زندگياش را نميدهد. سر صحبت را با او باز ميكنيم شوخ طبع است و در ميان حرفهاي تلخش از اوضاع و احوال ناخودآگاه خنده را هم به لبهايمان مينشاند. ميگويد: «فضاي سبز كار سختي است ما هم كه ديگر پا به سن گذاشتهايم و دشواري كار برايمان چندبرابر شده؛ كرونا هم كه قوز بالاي قوز است و هر روز با مشكلات بيشتري دست و پنجه نرم ميكنيم.»صحبت كه به حقوق و وضعيت مالي ميرسد ميگويد: «با اين وضعيت گراني چطور اين 3 الي 4 ميليون تومان قرار است زندگي من را بچرخاند؟ يك روغن ميخواهي بخري تازه اگر پيدا شود، بايد كلي پول بدهي. با اين حقوق تنها ميتوانيم زنده بمانيم. »
ميگويد هركسي بر سر كار آمد به ما گفت اين كار و آن كار را ميكند تازه آه افسوس ميخورند كهاي واي پارسال يا فلان سال ميشد اين اقدام برايتان انجام دهند اما نكردهاند و بعد هم خودشان ميروند در همان دسته و گروهي كه يادشان ميرود چه قول و قراري گذاشتهاند و چه وعدههايي دادند.»
وقتي صحبت به رفتار و همكاري مردم ميرسد مرتضي هم سر گلايهاش باز ميشود و ميگويد: «بعضيها واقعا با ما همكاري ميكنند و روي خوش نشان ميدهند اما امان از گروه اندكي كه از اين فرهنگ شهرنشيني به دور هستند.» به چراغهاي نصب شده در پارك اشاره ميكند و ميگويد شما به اين چراغها نگاه كنيد، روزي نيست كه بچهاي از اين چراغها بالا نرود و لامپهايش را باز نكند؛ يا با سنگ شيشه آن را نشكند» ميگويد: «خباين درخت كه اينجا كاشته شده است و اين چراغها براي همه ما نصب شده؛ اما متاسفانه هنوز فرهنگ شهرنشيني جا نيفتاده است.» «فكري به حال وضعيت حقوق و قراردادها بكنيد» اين جملهها را به عنوان جملات پاياني خطاب به شهردار و اعضاي شوراي شهر ميگويد و دستي تكان ميدهد و دور ميشود.