چرا بازگشت به شريعتي؟
عظيم محمودآبادي
«بيسواد بود»، «اصلا جامعهشناس نبود»، «گندهگويي ميكرد»، «پوپوليست بود»، «سطحي بود»، «عميق نبود»، «ايدئولوژي زده بود» و... اينها تنها بخشي از اتهامات رنگارنگي است كه روشنفكران امروز ما نثار شريعتي ميكنند و در يكي، دو دهه اخير اين كار به يك «مُدِ» روشنفكري تبديل شده است. گويي اگر كسي خلاف اين نظري داشته باشد حتما بيسواد يا ايدئولوژي زده است! در اينكه هيچ كسي به ويژه آنكه در ساحت تفكر فعاليتي دارد مصون از نقد نيست ترديدي وجود ندارد و به طريق اولي شريعتي هم از اين قاعده مستثني نخواهد بود. اما اينكه با چه سازوكاري و چه سطحي از استدلال بايد به نقد او پرداخت نكتهاي است كه به نظر ميرسد در شيوه برخي منتقدان او كمتر مورد توجه قرار ميگيرد. اينكه بعد از 38 سال از مرگ شريعتي در نقد او گفته شود او فرد مغروري بود چرا كه در انتهاي يكي از سخنرانيهايش در حسينيه ارشاد گفته بود «ميخواهم به شيوه خودم دعا كنم» و بعد نتيجهگيري شود كه اين نشاندهنده آن است كه شريعتي شيوه دعا كردن مردم را تحقير ميكرد پس او آدم مغروري بود (خشايار ديهيمي در گفتوگو با سالنامه روزنامه اعتماد، 1394)، چنين نقدي را واقعا چقدر ميتوان بر پايه برهان و استدلال دانست؟ چقدر بايد از چنين نقدهايي انتظار پيشرفت داشته باشيم؟ و از همه مهمتر اينكه ماحصل اين نقدها براي جامعه ما چه بوده است؟ جامعه هيچ! اصلا خود جريان روشنفكري ما چقدر توانسته از رهگذر اين دست انتقادات رشد كند و به پويايي برسد؟ آيا الان روشنفكري ما واقعا كاري بزرگتر از شريعتي دارد انجام ميدهد؟
خوب ميدانم ممكن است برخي در پاسخ به اين سوال بگويند همان بهتر كه روشنفكران ما نتوانند كار بزرگي از جنس آنچه شريعتي انجام داد بكنند و بعد هم برخي نابسامانيهاي سياسي امروز ما را در پيوند با شريعتي و آثارش معرفي كنند. اما واقعيت اين است كه اين جواب تنها به كار رد شدن از سوال ميآيد و به تعبير دقيقتر همان پاك كردن صورت مساله است وگرنه كيست كه انكار كند بديهيترين شرط و لازمه تاثيرگذار بودن روشنفكران اين است كه بتوانند با جامعه خودشان ارتباط بر قرار كنند و براي اين كار لاجرم بايد با زباني حرف بزنند كه براي مردم فهميدني باشد. اينكه چه زباني ميتواند براي طرفين فهميدني باشد به دغدغههاي مشترك برميگردد. اگر روشنفكران و جامعه هر كدام دغدغههاي خودشان را داشته باشند و اين دغدغهها از كمترين وجوه اشتراكي با يكديگر محروم باشند قطعا دو طرف نخواهند توانست حرف همديگر را بفهمند. همين ميشود كه روشنفكران كار خود را ميكنند و جامعه هم به راه خود ميرود. شريعتي كه پربيراه نيست اگر بگوييم موفقترين روشنفكر ايراني در تاريخ جريان روشنفكري ما است – با تاكيد بر اين نكته كه موفقترين لزوما به معناي بهترين نيست– را از جامعه ميگيرند – يعني براي بياعتبار كردن او و آرا و آثارش از هيچ تلاشي فروگذار نميكنند- بدون اينكه آلترناتيو شايستهاي را به جاي او بنشانند. نتيجه اين ميشود كه ديگر نه آثار شريعتي خوانده ميشود و نه روشنفكران منتقد او و نه غير آنها. بلكه درگذشت يك خواننده پاپ، از او اسطورهاي براي بخش قابل توجهي از جامعه ميسازد كه همين روشنفكران و جامعهشناسان حتي از ارايه يك تحليل درست و درمان هم در چگونگي اين اتفاق، ناتوان بلكه بهتزده هستند. نگارنده نه اين صلاحيت را براي خود قايل است كه در نقد روشنفكران قلمفرسايي كند و نه اساسا درصدد چنين كاري است. اما به عنوان يك دانشجو اين حق را براي خود قايل است آنهايي كه هرچه توانستند براي بياعتبار جلوه دادن شريعتي و تحقير آثار پرمخاطبش انجام دادند اكنون چه چيزي در چنته خود دارند؟ از نتيجه و عمل بگذريم كه احتمالا جواب ميدهند در شرايطي كه تحت فشار بودهاند نتوانستهاند كار چنداني انجام بدهند اما دستكم بگويند در عالم نظر، دغدغهشان چه بوده و هست و در تحليل جامعه خودشان و آگاهيبخشي به آن چه كار كارستاني انجام دادهاند كه با اعتماد به نفس مثالزدني به نقد بلكه رد سلف- لابد ناصالح- خويش ميپردازند؟ شايد فيسبوك دم دستترين و راحتترين ابزار براي يافتن پاسخ به اين سوال باشد كه حال و هواي روشنفكران ما و دغدغههاي فكريشان چيست. اگر سري به صفحه فيسبوك برخي از اين نويسندگان و مترجماني كه ما آنها را در زمره روشنفكران ميپنداريم بزنيم احتمالا بتوانيم به دغدغههاي بزرگ فكري برخي از آنها دست پيدا كنيم. نمونه اخير آن را ميتوان در واكنشهايي ديد كه به جنجال جلسه نقد و بررسي كارنامه عزتالله فولادوند ابراز داشتند؛ جلسهاي كه قرار بود كارنامه عزتالله فولادوند به عنوان يكي از برجستهترين مترجمان كشورمان در حوزه فلسفه و انديشه مورد بحث و نقد قرار بگيرد اما از آنجا كه رواداري در جامعه ما و به تبع آن در ميان روشنفكرانمان – شايد هم بالعكس- هر روز بيشتر از ديروز رنگ ميبازد نقدهاي محمد مالجو به كارل پوپر – و نه حتي شخص استاد فولادوند - از سوي ايشان نتوانست تحمل شود. از اتفاقاتي كه در آن نشست افتاد بگذريم اما قضيه به همين جا هم ختم نشد و تا چند روز اظهارنظرهاي پينگپونگي ديگران نقل هر محفل و مطبوعه و فيس بوكي – البته از نوع روشنفكري آن- در مورد حواشي نشستي بود كه مطمئنا بر متن آن غلبه پيدا كرده بود يعني جنجال بر سر هيچ و پوچ!
از نشست نقد و بررسي و فيسبوك كه بگذريم به كتاب ميرسيم. ميخواهيم ببينيم روشنفكران ما در كتابهاي خود چه مينويسند و آنجا دغدغههاي خود را چطور دنبال ميكنند؟ «چرا روشنفكران ليبراليسم را دوست ندارند؟» كتاب ريمون بودُن است كه اخيرا ترجمه مرتضي مرديها از آن وارد بازار كتاب شده است. در تنها پاراگراف نخستين صفحه اين كتاب كه به قلم مترجم است ميخوانيم: «ترجمه اين كتاب را تقديم ميكنم به سواد اعظم روشنفكران ليبرالستيزي كه قدرت خلاق فكر خود را براي نوشتن فصولي از تاريخ جنون به كار گرفتند». از همين پاراگراف ميتوان به عمق مباحثي كه قرار است در صفحات بعد- منظور تنها مقدمه مترجم است- بخوانيم پي برد.
همه حرف مرديها اين است كه هيچ روشنفكري چپ نيست مگر با انگيزه ديده شدن، مشهور كردن خود، تضمين بقا و تداوم حياتش در جمع روشنفكران و اهدافي از اين قبيل. بحث بر سر چرايي نقد چپها نيست كه دستكم نگارنده در اين مورد دفاع از آنها را براي خود فرض نميداند بلكه به عكس معتقد است هر انديشهاي بايد نقد شود و شايد كساني كه دغدغههاي سوسياليستي دارند به دليل كارنامه عملي كه از طيفهايي از آنها در اذهان و افواه وجود دارد بيشتر در مظان نقد قرار گيرند. اما اين فرق ميكند با اينكه گفته شود تمام روشنفكراني كه داعيه داشتن دغدغههاي عدالت اجتماعي دارند تنها حريصان شهرت و طماعان معروف شدن هستند. حال از متن جامعه چرا بايد انتظار داشت كه به آثار روشنفكري ما وقعي نهد و ارجي گذارد؟ اين مسائل واقعا چقدر دغدغه جامعه امروز ما است؟ در مذمت پايين بودن سرانه مطالعه در كشور ما، كم نخواندهايم و نشنيدهايم اما شايد وقت آن باشد نيم نگاهي هم به آن روي سكه بيندازيم. ببينيم در بين مباحثي كه توسط روشنفكران و نويسندگان ما مطرح ميشود چقدر واقعا توليد فكر وجود دارد؟ چقدر جدالهايشان را ميتوان به معناي واقعي جدال فكري دانست؟ و از همه مهمتر جامعه چه حاجتي به خواندن و دنبال كردن اين مباحث دارد؟ مخاطبان اين يادداشت احتمالا ميدانند كساني كه فعالان اقتصادي هستند براي راهاندازي پروژههاي خود پيش از شروع كار اقدام به تبيين طرح توجيهي ميكنند. طرح توجيهي، طرحي است كه فعال اقتصادي آورده خود (مجموع پولي كه بايد در آن پروژه خرج كند) به اضافه وقت و انرژي لازم براي تحقق آن را محاسبه ميكند و با پيشبيني ميزان سود احتمالي حاصل از اتمام و تحويل پروژه ميسنجد و بعد نتيجهگيري ميكند كه آيا اين پروژه براي او مقرون به صرفه هست يا نه و به اصطلاح توجيه اقتصادي دارد يا نه؟ شايد اگر روشنفكران، نويسندگان و مترجمان ما نيز پيش از اقدام به تاليف يا ترجمه يك كتاب يا نگارش يك مقاله بنا بود يك طرح توجيهي داشته باشند و ميزان سود و زيان آن را براي جامعه ميسنجيدند، حجم وسيعي از اين كتابها، ترجمهها، مقالات، مقدمات و... منتشر نميشد و خيلي از اين بحثهاي نهچندان جدي و واقعي در جريان روشنفكري ما در نميگرفت. نگارنده از سوابق برخي از اين روشنفكراني كه نامشان آورده شد بياطلاع نيست و از قضا معتقد است آثار قبلي آنها به مراتب جديتر و مفيد به فايدهتر بوده است. سطح آثار آنها نهتنها نسبت به آثار روشنفكران نسلهاي قبل بلكه نسبت به كارهاي اوليه خودشان هم تنزل پيدا كرده است. اين در حالي است كه روشنفكران نسلهاي قبلتر ما به مراتب كارنامهاي درخشانتر از هم مسلكان كنوني خود دارند. آنها ميدانستند كجا ايستادهاند و چه ميخواهند. زبان مردم را ميفهميدند و دغدغههاي آنها را درك ميكردند. حتما به شريعتي نقدهاي زيادي وارد است و حتما ضرورت بيان اين نقدها در جامعه ما وجود دارد اما نقدي كه پايه استدلالي آن روشن باشد. «فربهتر از ايدئولوژي» عنوان كتابي از عبدالكريم سروش است كه بر پايه نقد شريعتي استوار شده است. اين كتاب يكي از بهترين نقدهايي است كه در مورد شريعتي منتشر شده است. تحليلي كه از شريعتي و پروژه او دارد روشن است و بعد درصدد اثبات نادرست بودن آن پروژه و نشان دادن زواياي تاريك و تبعات نامطلوب آن است. اما اين كجا و صبحت از اينكه شريعتي مغرور بود يا اينكه به طور كلي گفته شود او غرب را نميشناخت، مدرنيته را نفهميده بود و از جامعهشناسي سررشتهاي نداشت كجا؟ البته در اين ميان روشنفكراني هم هستند كه مساله را فهميدهاند و از ضرورت بازگشت به شريعتي سخن گفتهاند كه نمونه اعلاي آن را ميتوان در سخنراني يوسف اباذري در دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران در ارديبهشتماه يافت. آنجا بود كه اباذري به سبك و سياق هميشه خود در نقدهاي بيپروايي كه نسبت به جامعه و ايضا روشنفكران مطرح كرد بدون رودربايستي گفت: «... وقتي چنين نيست جامعهشناسي بدل ميشود به شعر و يك چيزي براي خودش ميگويد. اكنون خطاب من واقعا به نسل آينده است. اين ماجرا را جدي بگيريد. جايي نيست به شما كمك كند. به شريعتي و آل احمد برگرديد. در خانههايتان كتاب بخوانيد. تكنولوژي را هم دور بيندازيد. كتاب بخوانيد و زياد دور و بر كامپيوتر نگرديد. جامعهشناس امروز بايد عميقا برگردد به ريشههايش و شروع به خواندن كند.» اباذري گفت به شريعتي و آل احمد برگرديد چون ميداند حرفهاي آنها فهميده ميشود و هنوز هم ميتوانند دغدغه بخشهاي قابل توجهي از جامعه باشند. او گفت شريعتي بخوانيد چون ميداند شريعتي هنوز هم بعد از 36 سال آثارش شانس بيشتري براي خوانده شدن دارد تا جدالهايي كه بر سر ميزان ارزش «جامعه باز و دشمنانش» پوپر و دلايلي كه بر له يا عليه آن اقامه ميشود.