عرفان به مثابه پروژه رهاييبخشي
نرگس سوري
عرفان در ديدگاه شريعتي در تقابل با آن نوع عرفاني قرار ميگيرد كه ميتوان آن را عرفان انزوا و عرفان انقطاع ناميد. در اين عرفان كه با چهرههايي چون حلاج، بايزيد بسطامي، ابراهيم ادهم و... شناخته ميشود ما با رنگباختگي و وانهادگي انسان، جهان و زندگي روزمره روبهرو هستيم و عارف شخصي است كه با فناي خويش و رها كردن امر دنيايي درصدد است تا به بقاي در زندگي الهي دست يابد و بنابراين در اين عرفان سوژهبودگي انسان و اتكا به خودويژگيهاي او مورد انكار واقع ميشود و عارف صرفا مظروفي محسوب ميشود كه الهيات در آن متجلي ميشود. در اين عرفان رابطه دو قطب يعني عارف و خداوند در مركز توجه قرار ميگيرد كه قطب را با ذوب شدن تشكيل ميدهند.
شريعتي در كتاب اسلامشناسي آنجايي كه از انواع اليناسيون بحث ميكند، عرفان وحدت وجودي را به عنوان يكي از عوامل الينهكننده و يكي از انواع اليناسيون مورد نقد قرار ميدهد چرا كه به زعم او باعث ميشود انسان از ماهيت و هويت انساني خويش بيگانه شود. از اين رو شريعتي در برابر اين عرفان، از عرفاني دفاع ميكند كه ميتوان آن را «عرفان اتصال»، «عرفان انقلابي» و به تعبيري «عرفان اينجهاني» ناميد. بارزترين خصلت اين عرفان اجتماعي بودن آن يعني ارتباط و برهمكنشي آن با امر واقع اجتماعي است. شريعتي اين حلقه ارتباط عرفان با امر اجتماعي را با داخل كردن قطب سومي ميسر ميسازد و آن عبارت است از عنصر «ديگري» كه تعابير ديگر آن در ادبيات او خلق و مردم (ناس) است. بنابراين عرفان شريعتي از مثلثي تشكيل ميشود كه خدا، عارف و خلق سه ضلع آن را تشكيل ميدهند. با وارد شدن عنصر خلق عرفان از خوداتكايي و فينفسه ارزشمندياش يعني عرفان براي عرفان خارج ميشود و تبديل به عرفاني معطوف به خلق ميشود. بنابراين اگرچه در عرفان شريعتي صحبت از نفي خويشتن، مرگ خويش، ازخودگذشتگي و ايثار است (البته نه در معناي منفي صوفيانهاش) تمامي اينها در راه و جهت ديگري است و اين مساله را به خوبي ميتوان از بخشي از كتاب نيايش او استنتاج كرد:
«مرد، جزيرهاي در خويش، در اقيانوس وجود، تنها و به خويش، اقليمي از چهارسو محدود به خويش، بيخطر موج، بينياز ساحل، نيلوفري روييده از لجن و سركشيده از آب، اما بيآلايش آب، شكفته و گسترده در زير بارش خورشيد، مكنده آفتاب. و اكنون اوست كه ميتواند زندگي كند، تنها با طعام عقيده و شراب جهاد و بميرد شهيدوار... اوست كه چون صوفي نيست، شيعه است، بودايي نيست، مسلمان است- در همين معراج تجرد نميماند، بازميگردد به سوي خاك، به سوي «خلق» با كولهبار سنگين مسووليت: تا بنگرد بر چهره يتيمي كه بر او به خشونت تشر زدهاند...» (مجموعه آثار8: 113)
بر همين مبناست كه در انديشه او خودسازي و ديگرسازي دو امر ملازم يكديگر قلمداد ميشود بدين معنا كه شخص حين ديگرسازي در حال خودسازي است و خودسازي يك شرط لازم ديگرسازي محسوب ميشود و رابطه دوسويهاي با همديگر دارند. به اين ترتيب اگر در عرفان آنجهاني خودسازي مستلزم پالودگي خويشتن از ديگر و غير و بنابراين انزواگزيني است در عرفان شريعتي خويشتن اساسا مفهومي درهمتنيده با ديگري است و خودسازي و حتي خودآگاهي با وجود ديگري ميسر ميشود و از اين جهت تاكيد ميكند كسي ميتواند ارزشهاي متعالي را در خود پديد آورد و به تعبيري خداگونه شود كه با سرنوشت مردم محروم و ستمديده درآميزد و چنانچه ميبينيم برخلاف عرفان آنجهاني -كه وبر هم در سنخشناسي عرفانش بر اين ويژگي آن تاكيد ميكند- كه در آن بين شيوه زندگي مردم عادي و شيوه زندگي عارفان شكاف و دره عميقي وجود دارد در عرفان شريعتي اين شكاف برداشته ميشود به گونهاي كه تعامل و برهمكنشي با جامعه و زندگي عامه مردم به عنوان يك پيششرط ضروري و لازم تحقق خويشتن اصيل انسان تلقي ميشود و از اين رو اين عرفان، عرفاني نزديك به ساحت انساني و حساس به سرنوشت او است. چنانچه بر اساس مباحث فوق بپذيريم كه توجه به سرنوشت ستمديدگان در معناي اخص و توجه به سرنوشت توده مردم در معناي اعم يك مفروض اصلي قرائت عرفان اينجهاني شريعتي محسوب ميشود در اين صورت است كه ميتوان ارتباط آن را با مساله رهاييبخشي درك كرد. شريعتي در «خودسازي انقلابي» به صراحت تاكيد ميكند كه «پيش از آنكه رها شويم نميتوانيم به عنوان يك انسان نقشي در زمان خويش و جامعه خويش براي طبقهاي كه در قبال آن احساس مسووليت ميكنيم، بر عهده بگيريم.» اين بدان معناست كه به زعم او آنكه در موقعيت ابژهبودگي قرار دارد نميتواند آغازكننده يك كنش رهاييبخش باشد چرا كه او بيش از هر چيز خود معلول و محصول شرايطي محسوب ميشود كه درصدد است آن را تغيير دهد. به زعم شريعتي آنچه پيششرط تحقق اين سوژهبودگي و نيز رهايي خويشتن است خودسازي انقلابي است. او تاكيد ميكند كه فرد بدون خودسازي انقلابي نميتواند در يك انقلاب اجتماعي تا انتها پايدار بماند و نميتواند در مسير رهايي طبقات ستمديده تلاش كند مگر آنكه در جهت رهايي و نجات خويش نيز تلاش كرده باشد. اما آنچه بايد در نظر داشت اين خودسازي با خودسازي تكبعدي صوفيانه متمايز است چرا كه اين خودسازي كه به معناي تكامل بخشيدن به جوهر وجودي انسان است جز در ارتباط با جامعه و مردم ميسر نميشود. از سوي ديگر اين خودسازي انقلابي زماني ميتواند منجر به ايجاد يك سوژه تام كه آغازكننده كار اجتماعي و پيشاهنگ انقلاب توده است، شود كه سه بعد اساسي وجود انسان را همزمان و هماهنگ با يكديگر تكامل بخشد و آن سه بعد عبارت است از: آزادي، برابري، عرفان. خودسازي كه يكي از اين ابعاد را در نظر گيرد و ابعاد ديگر را مورد غفلت قرار دهد به مسخ و تكساحت شدن انسان منجر ميشود و يك انسان تام، انساني است كه همزمان اين هر سه بعد در او پرورش يافته باشد. از اينجاست كه ميتوان ارتباط عرفان با مساله رهاييبخشي را استنتاج كرد: به اين ترتيب كه عرفان به عنوان يك پيشزمينه تحقق سوژه رهاييبخش، نقشي اساسي در فرآيند رهاييبخشي اجتماعي ايفا ميكند. به عبارتي عرفان به عنوان عاملي كه ميتواند به انسان اصالت وجود و ارزش وجودي ببخشد و در او خصايلي مانند ايثار و ازخودگذشتگي براي «ديگري»- كه به زعم شريعتي يكي از مراحل تكامل معنوي وجود آدمي محسوب ميشود- پديد آورد، يكي از وجوه و ابعاد اساسي و ضروري است كه بدون آن سوژه رهاييبخش امكانيت تحقق نمييابد.
نكتهاي كه بايد بدان توجه داشت اينكه عرفان بهمثابه يك پروژه رهاييبخشي در ديدگاه شريعتي با نقدي روبهرو ميشود كه دروني اين شيوه خاص قرائت او است. به اين ترتيب كه اگر متن «خودسازي انقلابي» شريعتي را مخاطبشناسي كنيم، بدين معنا كه مشخص كنيم خطاب آن با چه شخص، قشر و طبقه خاصي است متوجه ميشويم خودسازي انقلابي خطابش با روشنفكري است كه بايد بدين واسطه به سوژه رهاييبخش توده مردم و طبقات ستمديده تبديل شود و اين مطلب را ميتوان از اشارات گوناگوني كه در اين متن آمده است استنتاج كرد از جمله جايي كه مفهوم خودسازي در بينش اسلامي را توضيح ميدهد و تاكيد ميكند كه:
«چنين تلقي از انسان است كه ميتواند به روشنفكر خطاب كند كه ميتواني از جبر طبقاتي، تاريخي و اجتماعيات رها شوي. چنين برداشتي از انسان است كه ميتواند روشنفكران وابسته به بورژوازي و اشرافيت و حتي وابسته به پستترين و منحطترين اقشار طبقه بالا را وا دارد كه جامعه طبقاتي خويش را از بن رها كنند و با وجود طبقه خويش، يعني دشمن طبقاتي خويش- كه رنجبران و ستمديدگان باشد-قرار دهند و توجيه كنند.» (مجموعه آثار2: 137)
بنابراين اين نكته از متن شريعتي قابل استنتاج است كه عارف عرفان شريعتي روشنفكري است كه با پرورش سه بعد اساسي وجود انسان در خويش يعني عرفان، برابري و آزادي و به عبارتي با آشتي دادن سارتر، ماركس و حلاج در خود اين قابليت را پيدا كرده است كه در جهت رهايي خلق تلاش كند. پرسشي كه ميتوان مطرح كرد و نقدي كه ميتوان وارد كرد اين است كه چرا در عرفان اينجهاني شريعتي كه سرنوشت طبقات ستمديده و محروم هسته مركزي آن را تشكيل ميدهد از اين مساله سخن به ميان نميآيد كه خود اين طبقات ستمديده به واسطه خودسازي انقلابي به سوژه رهاييبخش خودشان تبديل شوند؟ چرا نقش ميانجي روشنفكر براي رهاييبخشي تا اين حد محوريت مييابد؟ بهگونهاي كه ما در سراسر متن خودسازي انقلابي با دوگانه روشنفكر و ستمديده كه اولي متولي رهاييبخشي دومي است روبهرو هستيم. اينجاست كه ميبينيم عارف شريعتي كه همان روشنفكر است در مقام شاه-فيلسوف افلاطوني ظاهر ميشود يعني كسي كه به واسطه شناخت عالم معقولات و عروج به عالم مثل كه حقايق ثابت و لايتغير است از ظلمت غار نجات يافته و اين قابليت و توانايي را پيدا كرده كه زندانيان به زنجير بسته غار افلاطوني را نجات دهد. بر اين مبنا اگر در عرفان آنجهاني، عرفان وجهي «استعلايي» مييابد و بدين گونه از ساحت انساني دور ميشود در عرفان اينجهاني شريعتي، عرفان با سوژه قرار دادن روشنفكر وجهي «نخبهگرايانه» پيدا ميكند و بدين گونه از ساحت ستمديدگان دور ميشود. اما نكتهاي كه بايد بدان توجه داشت اين است كه اين مساله پيامد ناخواسته قرائت شريعتي از عرفان اينجهانياش است چرا كه آنچه در واقع او از ضمن اين صورتبندي عرفاني دنبال ميكند نزديكي به ساحت زندگي روزمره، شيوه زندگي مردم، در مركز قرار دادن سرنوشت محرومان و نجات آنان است اما آنچه در اينجا رهزن است سوژه قرار ندادن خود ستمديده به عنوان مسوول و متولي رهايي و نجات خويش است.