از يك نگاه ديگر بار ديگر جوجه طلايي
بهاره رهنما
برايش آواز ميخواند. براي مادرش همانها را كه مادر در كودكي براي او ميخواند: جوجه جوجه طلايي، نوكت سرخ و حنايي... مادرش ميخندد و ميپرسد: خانم شما مامان مني؟ زن سكوت ميكند و به طرف ظرف ميوه پاك كرده ميرود و يك تكه سيب به دهان مادر ميگذارد. مادر سر ميكشد، سيب دوست ندارد. درست مثل بچگي خود او، وارونگي دنيا خندهاش مياندازد. مادرش بيسوال با او ميخندد. ظرف ميوه را برميدارد و به بقيه هم تعارف ميكند. به سيمين خانم با موهاي بافتهاش، به زهرا خانم كه هميشه شال سفيد روي سر دارد، به مريم جان با آن موهاي كوتاه پسرانهاش و حتي به مرضيه خانم كه هيچ دل خوشي از او ندارد و هميشه با اخم و تخم ميگويد: قيافهات لنگه عروس بيشرفمه و هرگز از دست او چيزي نميخورد، نزديكي خانه سالمندان به خانهاش طوري دلش را آرام ميكندكه هر وقت بتواند پياده هم شده به مادر سري بزند، بقيه زنها را هم ببيند؛ آنها كه سال تا ماه هيچ ملاقاتي ندارند!شرايط كار و بزرگ كردن دستتنهاي پسر تازه بالغش آنقدر نگهداري مادر را در خانه سخت كرده بود كه يا بايد بيكار ميماند خانه يا بايد گزينه خانه سالمندان را انتخاب ميكرد. چاره سومي نبود، خودش هم تك فرزند است و هيچ كمك حالي براي رسيدگي به مادرش نداشت. آلزايمر و پوكي استخوان مادر هم مزيد بر علت شده بود و مراقبت ويژه ميخواست حالا بيا و قضاوت مردم را درست كن. دست همه كه دور از آتش است خب حرف ميزنند. اما خدا ميداند همه هفته و ساعتها را به شوق همين مادري كه حالا كودك شده و به شوق همين جوجه جوجه طلايي خواندنها ميگذراند و تمام ساعتهاي شب، قلبش چند كوچه آنطرفتر در خانه سالمندان محل كنار تخت مادرش ميزند.