يادداشتي بر نمايش «همهچيز ميگذرد تو نميگذري»
در ايستگاه خودت پياده شو...
پيام رضايي
اين سالها تئاتر و سينما يك درد مشترك را با هم تجربه كردهاند؛ نداشتن متن خوب. هر چند تئاتر به سبب تفاوت ماهوي كه با سينما دارد متنهايش بيتاريخ هستند و از اين رو هر متني را از يونان باستان تا امروز ميتوان بارها روي صحنه برد. اما اين امر به هيچوجه اهميت و ضرورت پويايي حوزه نمايشنامهنويسي و خلق متون تازه و خلاقانه را مخدوش نميكند. آثار كنوني كمابيش يا از متنهاي شناخته شده پيشين بهره ميبرند يا مبتني بر رويكردهاي تجربي به اجرا و متن هستند كه خيلي وقتها نتيجه ناكامي در خلق درام درخشان است. «همهچيز ميگذرد تو نميگذري» نام متني از محمد چرمشير، نمايشنامهنويس باسابقه تئاتر ايران است كه چندي پيش با بازي و كارگرداني رضا بهبودي به صحنه رفت.
نخستين مواجهه با اين اثر مخاطب را مرعوب تازگي خود ميكند. شخصيتي نابينا، نشسته روي صندلي در ظلمات شخصي خودش كه تاريكي صحنه نيز آن را تشديد ميكند ما را به سفري اوديسهوار ميبرد. او نور خود را بر اين جهان برساخته ميتاباند. او جسورانه جهاني ميآفريند كه در آن امكانهاي بيشمار روايي و داستاني پيش روي ما است؛ جهاني كه در آن اسبها حرف ميزنند. تيم فوتبال جوانان بانوان مريخ براي مسابقه به زمين ميآيند. مصدق و آرنولد در جمعهاي خانوادگي گردهم ميآيند و جهان بارها و بارها نابود و از نو ساخته ميشود. عناصر سازنده درام متعلق به تاريخ و رويا هستند. نامهاي زيادي ميشنويد كه بارها آنها را شنيدهايد و ديدهايد. اما آنها در اين اثر چنان به بازي گرفته ميشوند كه كمكم غريب شده و از معنا تهي ميشوند. ديگر نه مصدق آن مصدق است و نه تزار نيكلاي دوم همان كه ميشناختيم. آنها تبديل به نام ميشوند؛ نامهايي كه در دست نويسنده و بازيگر حالا معناهاي تازهاي ميسازند و از خلال اين تازه شدنهاست كه جنبههاي نامكشوفي را نمايان ميكنند.
فرم اجرايي نيز در همين راستاست. شخصيت نمايش بر صندلي نشسته و روايت ميكند در حالي كه هيچ چيز بر صحنه نمايش نيست جز پيتزا و يك بطري نوشابه. اين مينيماليسم در صحنه و بازي، امكان درگيريهاي بيهوده ميان مخاطب و عناصر را از بين ميبرد و راه را براي جولان تخيل باز ميكند. تخيل ما را ميبندد «به دم اسبي كه از پا نميافتد». همان كه روايت با آن آغاز ميشود. «سوار يه اسبم، سوار يه اسبم، پشت و رو». ما اين جملات را در تاريكي ميشنويم و سفر آغاز ميشود. معناها ساخته ميشوند و از هم ميپاشند. از تكههاي واپاشيده معنا دوباره معناي جديد و باز هم بيمعنايي. آنقدر غريب كه در جايي از نمايش راوي شخصيتها را عوض ميكند، زمان را تغيير ميدهد. مادر تبديل به پدر ميشود و پدر به ديگري و ديگري به ديگري. تسلسلي از بيمعنايي كه در نهايت معناي گذران و تغيير را پي ميريزد.
اما اثري چنين روياگونه و كلام محور قطعا نيازمند بازيگري تواناست تا بتواند از متن بودگي عبور كرده و متن را به عنوان اثري نمايشي و ديداري نشان دهد. اما از آنجا كه حركتي در كار نيست و شخصيت يكجانشين است اين حركت به شكل هوشمندانهاي در بيان رخ داده است. رضا بهبودي به عنوان كارگردان و بازيگر اين نمايش هنر بيان خود را به نمايش ميگذارد. او بارها و بارها در طول نمايش لحن عوض ميكند. گاهي دلقك ياوهگوست، گاهي يك عاشق دلسوخته است و گاهي هم آنچنان عميق از رنجها و مصايب هستيشناسانه سخن ميگويد كه فراموش ميكني همان دلقك چند دقيقه پيش است. بهبودي در اين نمايش يكي از بهترين نمونههاي بيان در تئاتر را به نمايش ميگذارد.
جهان بينظم برساخته، در بيان بينظم و گسيخته بازيگر ضرب ميشود. تجسمي از انفجار معنايي جهان پيرامون. «همهچيز ميگذرد تو نميگذري» آدم را به فكر فرو ميبرد. به اين فكر كه جهان ما چه آسان ميتواند در چيز ديگري باشد. مرز نازكي است ميان رويا و واقعيت و همين است كه تو را در عين آشنا بودن با همه شخصيتها در نهايت با غرابت اثر تنها ميگذارد. اثر اگرچه بسيار نمادين است اما آنقدر نمادها را بازي ميگيرد كه آخر سر جز نام چيزي از آنها باقي نميماند و هيچ خبري از تاريخ آنها نيست.
«به مادرم و خواهرم نگاه ميكنم كه تو افق وايسادن، توي يه ضد نور خوشگل عكس ميگيرن. ميرن سمت افق عكس ميگيرن. از دوره يخ ميگذرن، فيلمشون تموم ميشه. از دوره آهن و مفرغ ميگذرن. جلو ميرن و جلو ميرن، از كنار مسيح ميگذرن. جلو ميرن و جلو ميرن. از كنار ناپلئون بناپارت، آندره مالرو. جلو ميرن و جلو ميرن. از كنار بنلادن، استالين، از كنار برادران لومير، اونام فيلم ندارن. جلو ميرن و جلو ميرن. يهو ميخورن به خورشيد. واي نميايستن افسر بياد ذوب ميشن ميافتن تو رود گنگ. يه گاو مياد ميخوردشون. گاوه رو ميذارن تو معبد پهنش ميافته زمين. از تو پهن، گل خرزهره دو شاخه در مياد. يه شاخهاش خواهرمه يه شاخهاش مادرم.»
اين بخشي از متن اين نمايش است كه به شكلي استعاري تماميت اين اثر و نام آن را دلالت ميكند. زمان از همهچيز عبور ميكند و«تو» كه شايد مخاطب باشي نميگذري. مادر خانواده اما راهحلي دارد براي عبوركردن كه آن را در نامهاي خطاب به تزار نيكلاي دوم نشان ميدهد:
«نيكلاي دوم گرامي با سرنوشت كاري نميتوان كرد. مطمئنم شما نيز همچون من از اين روحيه برخورداريد كه هر زمان صلاح باشد با سرنوشت نابكار كنار بياييد. براي اينجانب كه اين روحيه هميشه كارساز بوده است. اميدوارم براي شما نيز كارساز باشد. بدانيد كه اين روحيه چون خاري است در چشم دشمنان. در مورد اينجانب، همين نابينايي ميتوانست براي هر انسان ديگري مايه بيزاري از زندگي باشد. اما من از همان آغاز با اين كج مداري روزگار به مصالحه پرداختم و آن را چون سرنوشت خويش پذيرفتم. با خود گفتم بگذار تمام جهان با چشمهاي خود بنگرند و من يكي در خاموشي چشمان خود باقي بمانم. مگر آنها با چشمهاي خود چه ميبينند؟ و امروز مفتخرم كه بگويم اگر نابينا نبودم با ديدن اين جهان و پليديهايش، خود را از نعمت ديدن محروم ميكردم.»
اين ميتوانست پاشنهآشيل اثر باشد اگر نويسنده آگاهانه از آن عبور نميكرد. آنكه نميبيند لزوما نميتواند از زير بار فهميدن شانه خالي كند. عبور از «ديدن» و رسيدن به «فهميدن» آن چيزي است كه نويسنده تلاش دارد آن را پيش چشم مخاطبان بياورد. زيرا اگر تاريخ را نديدهايم و نابيناي آنيم اما فهم امكاني است كه از حدود ديدن فراتر ميرود. به اين ترتيب مسووليت همچنان بر گردن ما است و نويسنده تناقضي هوشمندانه در نامه تعبيه كرده است. به همين دليل پيشنهاد مادر يعني نديدن و نداستن پيشنهاد نويسنده نيست. او ميداند كه انسان با كشف اين حقايق و علم به آنچه واقعي است تنها خواهد ماند اما اين تنهايي را ترجيح ميدهد. در بخشي از نمايش چومياتي كه زني مريخي است با هشت سر و زباني دراز، داستاني را از شهرام تعريف ميكند و خود از اندوه آن ذوب ميشود.
«ساده بود. چطور تا حالا نفهميده بودم؟ چطور تاحالا نشنيده بودم؟ همهچيز توي قصهاي بود كه چومياتي تعريف كرده بود. همون قصهاي كه براش آنقدر متاثر و آب شد. شهرام قصه چومياتي از همه ميپرسيد: وات ايز يور نيم؟ اسم شما چيه؟ من تاحالا به اين فكر نكرده بودم كه معني ديگه اين جمله ميتونه اين باشه كه مياي با هم آشنا بشيم؟ چومياتي قصهاش رو با اين جمله تموم كرده بود اما تا اين ساعت هيچكي سراغش نيومد. چومياتي از چه رنج دردناكي حرف زده بود. شهرام قصهاش تنها بود، تنهاي تنها. به گمونم بورخس گفته باشه كه كاري به مقصد قطار نداشته باش، در مقصد خودت از قطار پياده شو. من به مقصد خودم رسيده بودم. به همين تنهايي. ياد اوديپوس افتادم و شاعرانگي پياده شدنش از قطار به وقت رسيدن به مقصد. مقصد من هم همينجا بود. همين كشف تنهايي. همانطور كه اوديپوس فهميد كه مقصدش جايي نيست جز كشف گناهش. من با همون شاعرانگي و شكوه اوديپوس از قطار پياده شدم.»
زن ترسناك مريخي از حقيقت تنهايي آگاه است. براي همين است كه ترسناك جلوه ميكند و همه از او ميگريزند. اما راوي دلبسته اوست. دلبسته حقيقت. براي همين است كه از همهچيز ميگذرد و در نهايت تنها ميماند. او در ايستگاه خودش از قطار پياد ميشود.