• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۳ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5458 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۲۱ فروردين

آن روزِ پر از خفت و شرمساري!

احمد زيدآبادي

سال 78 هنگامي كه شيخ عبدالله نوري به دليل مندرجات روزنامه خرداد، در دادگاه ويژه روحانيت، محاكمه و محكوم و راهي زندان شد، شور و خشمي توأمان، دانشگاه‌ها را فرا گرفت. مراسم پشتِ مراسم از سوي انجمن‌هاي دانشجويي در سرتاسر كشور براي نكوداشت آقاي نوري و اعتراض به حكم او برگزار شد. در آن دوره، من هم پاي ثابتِ سخنراني در مراسم دانشجويي بودم و دايم براي حضور در تجمعات دانشجويي از اين شهر به آن شهر سفر مي‌كردم. در واقع به دليل مسافرت‌هاي هوايي پي در پي، بيشتر وقتم در آسمان مي‌گذشت تا بر روي زمين! نمي گويم روزگار خيلي خوشي بود، اما بسيار پرتحرك و سرشار از شور و هيجان وتلاش و اميد بود. براي بزرگداشت آقاي نوري من به چندين دانشگاه دعوت شدم اما براي پذيرش هر كدام از آنها، اولويت را به مناطق محروم‌تر دادم. از اين رو، دعوت دانشگاه شهركرد را كه با اعضاي انجمن آن نيز آشنايي داشتم، پذيرفتم و قرار شد آنان بليت هواپيمايي تهيه كنند و از طريق بار داخلي به فرودگاه مهرآباد بفرستند تا با دريافت آن، سوار هواپيما شوم. بليت به مقصد اصفهان گرفته شده بود چون در آن روزها پرواز به شهركرد به ندرت صورت مي‌گرفت. روز موعود راهي مهرآباد شدم، اما در قسمت بار داخلي بليتي به نام من وجود نداشت. در بخش پذيرش اما گفته شد كه بليتي به اسمم ثبت شده است، اما چون اصل آن را در اختيار ندارم بايد بهاي آن را بپردازم و پس از ارائه اصل بليت، مبلغ آن را پس بگيرم. جيب هايم را گشتم اما مبلغ مورد نظر را به همراه نداشتم. بنابراين، يا بايد قيد سفر را مي‌زدم و به خانه برمي‌گشتم يا از يكي از مسافران، پولي قرض مي‌گرفتم. تقاضاي قرض گرفتن از ديگران در محل فرودگاه يا هر نقطه ديگري اما معنايي جز گدايي يا كلاهبرداري ندارد و هيچ آدم عاقل و متشخص و بلندطبعي خود را در معرضِ اتهامِ آن قرار نمي‌دهد! من هم با تصور اينكه پس از هر تقاضاي قرض، چه تصويري در ذهن ديگران پيدا خواهم كرد، بر خود لرزيدم و بدون درنگ عزم خروج از فرودگاه را كردم. اما درست در همان لحظه، قيافه دانشجويان جواني در برابرم ظاهر شد كه با هزار شوق و اميد و آرزو، مجوز مراسمي را از دانشگاه گرفته، تداركات آن را فراهم آورده و در دانشگاه اصفهان با بي‌تابي منتظرم بودند تا به شهركرد بروم. قال گذاشتن آن دانشجوها به نظرم همانقدر سخت و سنگين آمد كه شرمساري و سرافكندگي و حقارت ناشي از تقاضاي قرض از افراد غريبه در فرودگاه! اين بود كه مردد شدم! در واقع، با گذشت هر لحظه، نه فقط فرصت سوار شدن بر هواپيما از دست مي‌رفت بلكه وزنه يكي از آن دو گزينه سخت و طاقت‌فرسا، بر ديگري مي‌چربيد و مرا آزار مي‌داد. سرانجام تحمل خفت و خواري تقاضاي پول از مسافران، آسان‌تر از نوميد كردن دانشجوها به نظرم آمد و تصميم گرفتم از بين آنها به كساني كه ظاهر موجه و متين‌تري داشتند، ماجرا را نقل و تقاضاي پول كنم. واقعاً نفسم بند آمده و رنگم از شرم پريده و دچار لكنت شده بودم. با همين وضع به مرد پا به سن گذاشته به ظاهر موقري نزديك شدم و با ارائه كارت روزنامه‌نگاري‌ام به عنوان ضمانت به او، نقلِ ماجرا كردم. رغبتي به تمام شدن حرفم نشان نداد. فقط با چشماني ظنين در چشمان پر از شرم و خجالتم نگاهي انداخت و با لبخند گفت كه پولي به همراه ندارد. آه كه جانم به لبم رسيد. در ذهنم به دانشجوياني كه با ناشيگري بليت را ارسال نكرده و مرا در آن وضع رقت‌بار قرار داده بودند، ناسزا گفتم و زير لب زمزمه كردم كه نمي‌روم، به درك مراسم! دندشان نرم تا اينقدر بي‌مبالات نباشند، اما دوباره قيافه‌هاي منتظر و معصوم آنان در برابرم ظاهر شد و مرددم كرد! با خود گفتم فقط به يك نفر ديگر رو مي‌زنم......

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون