رود خروشان و مست، به بقاياي آسيابها ميخورد و راه كج ميكرد
تو كه نميدوني كُلول 1
حسن فريدي
يك سال بود كه به هر دري ميزد باز نميشد، گويي تركه2 انار دستش بود! ديگر عقلش به جايي قد نميداد. نميدانست چكار بكند. چكار نكند. شب شده بود كه تصميم گرفت به سراغ ملك مريدون برود.
«آقا ملك! دوست قديميام. رفيق روز تنگي، روز سختي. آن سال كه دسته گرگ به گله زدند و گوسفندها را لت و پار كردند، ملك به كمكم شتافت. همين چند سال پيش انگار ديروز بود -كه خواستم گله را از عرض جاده- نرسيده به شهرك چمران عبور دهم. دمدماي صبح، راننده خوابآلود خاور، خدانشناسِ گله را زير گرفت و در رفت. چقدر داد و قال كردم، چقدر از اين زبان بستهها تلف شدند، باز هم كسي به دادم نرسيد، به جز آقاي مريدون كه مرا از دست سنجري نجات داد. هر چند از بالايي خدا3 از رو سياهياش در آمدم، ولي...»
ملك او را به خانه برد.
اتاق پذيرايي، المانند ساخته شده بود. در قسمت بالاي اتاق يك دست ميز و صندلي چوبي شيك چيده بودند. ديوارهاي اتاق مزين به چندين قاب كوبلن بود. گلدان آويزي در گوشه سقف -پشت پنجره- خودنمايي ميكرد.
ملك او را به نشستن روي صندلي دعوت كرد. او قسمت پايين اتاق روي فرش دستبافت را ترجيح داد. همين كه نشست، نگذاشت نفسش تازه شود.
بدون هيچ تمهيدي شروع كرد:
- مگه خودت كاري كني آقا ملك!
- من چكارهام مش كلول. چشمت به خدا باشه. خدا كمك همه ميكنه.
«اين آخرين اميدم بود. اگر او هم جوابم ميكرد، اوني كه برو بيايي داشت، اوني كه با چهار نفر آدم سرشناس رفت و آمد داشت، اگر او هم اقلكم راهي پيش پايم نميگذاشت، معلوم نبود كه سرگمارم 4 به كجاها بكشد!»
- اين درست. آقا ملك! اما تو كه بهتر از هر كسي خبر داري.
- ميدونم. گرچه، چند وقته كه نديدمت. ولي دورادور خبرهايت را دارم. بيخبر نيستم. چارهاي نيست، كمي ديگه صبر داشته باش.
«من از علي برايش ميگويم. او از عُمر حرف ميزند! شكم گرسنه كه صبر حالياش نميشود.»
- دست من كه نيست برادر! چطور صبر كنم. پول چارتا بز و ميش، كفاف ماههاي اول هم نشد. پس از اون رفتم شاگرد بنايي، اما... حالا ديگه كسي به عملگي هم نميبردم.
- خدا كريمه مش كلول. نااميد نباش. نااميد شيطانه. تا نفس هست، اميد هست!
- نااميد نيستم برادر؛ ناتوانم! سنجري كه بعد از چهِل و چهار سال، چوپاني، نوكري، گدگي از در خانهاش جوابم كرد و صنار سه شاهي كف دستم نگذاشت، ديگه به كي اميد داشته باشم.
زن ملك مريدون سيني چاي روي يك دست و قوري در دست ديگرش وارد اتاق شد:
- سلام مش كلول. چطوري برارم. ديگه دير به دير به ما سرميزني؟
«اون وقتا خيگ ماستي، دبه روغني، ظرف شيري، سبد تخممرغي دستمان بود، اما حالا چي!»
- كم رهييمان از پا برهنگيست5 خواهر! دستمان خاليه. شرمندهايم.
زن، سيني چاي و قوري را بغل دستِ شوهرش گذاشت. صداي جرينگ جرينگ النگوهايش چشم و ذهن كلول را به خود آورد. زن گفت:
- دشمنت شرمنده باشه مش كلول. تنتان سلامت! مادرحسين چطوره؟ حسين كه به سلامتي برگشته.
- همه خوبند، دعارسانند خواهر. هفده ماهه از خدمت اومده.
- انشاءالله دسش جايي بند شده؟
«اين هم مثه شوهرش. چه ميدانست در جان من چه ميگذشت. ميترسيدي بچههاش بيكار بودند. نان خور جامه در6 داشت! شوهرش كه ماه به ماه مواجب بازنشستگياش را از بانك ميگرفت. پسرش هم كه به جاي پدر رفته بود سركار. دخترش هم كه تازه عقد كرده بود. در اين دور و زمونه كي از دل كي خبر داره!»
- نه والله، نه! فعلا كه بعد از دوازده سال درس خواندن، دو سال هم سربازي، داره خيابان گز ميكنه.
زنِ ملك صلاح نديد كه بيشتر بماند. خداحافظي كرد و رفت. ملك مريدون استكانِ چاي را جلو كلول گذاشت. آمد كه بگويد: مش كلول...
كلول، امانش نداد كه انبان نصايحش را باز كند:
- ببين آقاملك! من نيومدم اينجا كه دلداريم بدي. اگر فكري، چارهاي، كاري سراغ نداري، بدونِ تعارف بگو، تا زحمتِ كم كنم.
- ميدونم كه براي چي اومدي. خودم هم در فكرت بودم. به چند نفر دوست و آشنا سپردم، ولي هنوز خبري نشده.
- راجع به چكاري؟
- نگهباني.
برق خوشحالي، لحظهاي در چشمان كلول درخشيد. ملك مريدون ادامه داد:
- سفارشت را به اوسا مندل مكانيك، و اوسا شنبه صافكار كردهام، اگر ضامن هم خواستند، خودم هستم.
- بدفكري نيست. دستت درد نكنه. از فردا خودم هم راه ميافتم، به گاراژهاي آن دست پل سر ميزنم تا ببينم چه ميشود.
- حالا چايت را بخور. خدا خودش سببسازه!
كلول ديشلمه قند را در چاي خيساند و بر زبان گذاشت، گفت:
- آقاي مريدون، كمي هم از خودتان تعريف كنيد. روزگار شما چه جور ميگذره؟
- الحمدلله، شكر.
مشدي كلول فردا صبح نونوارترين تنبانش را پوشيد. تنبان سياه رنگ و رو رفته، به پهناي چهار انگشت كوتاه شده بود و روي ساقهاي لاغر و سياه سوختهاش را نميپوشاند. پيراهن متقال سفيدش را بر تن كرد و گره دستمال سر را محكم بست. بعد گيوههاي كمره بسته7 را وركشيد و به راه افتاد.
كلول به روي پل جديد رسيد. حدودا وسط پل روي پيادهرو، درنگ كرد. دستش را به نرده گرفت. نگاهي به پايين دست انداخت. پل قديم با قامتي افراشته ايستاده بود.
رود خروشان و مست، به بقاياي آسيابها ميخورد و راهش را كج ميكرد. روي برگرداند.
شعاعهاي تيز آفتاب تموز، چشمانش را ميآزرد. در بالادست، پل سوم، در دست احداث بود. شهر ديگر خيلي بزرگ شده بود. جواني خوش بر و بالا، اما با چهرهاي پكر و گرفته، سِگِرمهها در هم، از كنارش رد شد، چند قدم جلوتر ايستاد. نگاه آب كرد. دستش را محكم به نردهها گرفت:
«يه دفعه شيطان به جلدش نره، كار نسنجيدهاي بكنه.»
حسين رو به رويش بود با چهرهاي برافروخته:
- ديگه جايي نمانده كه نرفته باشم پدر. همه هم يك جواب ميدهند.
- بابا، خوبه به سازمان برق هم سري بزني. ضرري نداره.
حسين در حالي كه رگ گردنش كلفت شده بود، غريد:
- به اداره برق هم رفتهام، به سازمان آب، به اداره كار. به آموزشگاه فني و حرفهاي، به هر جا كه ميداني و نميداني به هر جا كه فكرش را بكني رفتهام، همهاش جواب منفي، فقط آموزشگاه فني و حرفهاي...
كلول بيصبرانه پرسيد:
- آموزشگاه فني و حرفهاي چي؟
حسين همانطور كه سعي ميكرد بر اعصاب خود مسلط بشود، گفت:
- هيچي، فقط گفتند، كلاس ورشوسازي گذاشتيم، بهطور رايگان؛ با مجوز كار بعد از اتمام دوره. تو كه نميدوني پدر. زمانه ما عوض شده. كامپيوترهاي مدل ده سال پيش، كار سي سال يك دانشمند را ظرف يك ساعت انجام ميدهند، اون وقت، اينا كلاس ورشوسازي گذاشتهاند. آنهم رايگان! چه خيالها. اينطوري ميخواهند به تكنولوژي غرب برسند. هيهات! تو چه ميدوني پدر؟
- من فقط اين را ميدونم پسرم، كه شهر خيلي بزرگ شده، نفوس خيلي زياد شده. نگفتي، بالاخره چي شد؟
- هيچي، هيچ! منم مثه بقيه.
مشدي كلول به راه افتاد. به تمام گاراژها سر زد. پس از آن به سراغ باربريها رفت. جوابها، همه مثل هم. فقط يكي بهش گفت: برو ميدان كوتيان8 نزديك ميدان گاراژي هست. سراغ استاد رجب صافكار را بگير. احتمالا به يك نفر نگهبان نياز دارند.
مشدي كلول، بعدازظهر آن روز، به آنجا هم سر زد.
حدود يك ماهي گذشت. كلول براي آخرين بار به سراغ ملك مريدون رفت. ملك به خانه دعوتش كرد، گفت:
- همينجا خوبه. فقط اومدم ببينم، خبري نشده؟
- بفرما بيا تو كلول. قباحت داره دمِ در.
- نه! همينجا خوبه. بايد بروم.
- هر طور كيفته، خانه خودته.
- سلامت باشي.
خيابان خلوت بود. آسفالت خيابان را تازه لكهگيري كرده بودند. لكها، پررنگتر و برجستهتر بودند. از چهار تيرچراغ برق، سه لامپ آن سوخته يا شكسته بودند. ملك پس از مكث كوتاهي ازش پرسيد:
- خب. چكارا كردي. جايي هم سر زدي؟
- بله. هرجا كه بگويي رفتم. از آن دست پل گرفته، تا دروازه شوشتر؛ از سياهپوشان9 گرفته، تا جاده بن جعفر10 چه ميدونم فلكه كوتيان. ديگه جايي نمانده كه نرفته باشم.
- بالاخره چي شد؟ دستت جايي بند شد؟
كلول سر را بالا گرفت. تنها لامپ تير چراغ برق نيز خاموش شد. پاسخ داد:
- نه آقا ملك، نه! شما چه كردي؟
ملك مريدون همانطوركه با انگشت ميانياش ريش چندروزهاش را ميخاراند، گفت:
- اگه خيري داشتم، خودم ميآمدم دنبالت.
- پس فعلا، بااجازه...
- حالا كجا. نگفتي چكاركردي؟
- هيچي آقاي مريدون. همهاش كشك. همهش مسخره. همهش...!
ملك مريدون، باقيافهاي متعجب گفت:
- مسخره!
- بله آقا ملك. توهين و تمسخر!
- كي توهين كرده؟ كجا...؟
كلول كه از سرگرداني و درماندگي خسته شده بود، گفت:
- گفتنش چه فايده داره!
«با اينكه از يادآوري جريان رجب صافكار، در ذهن خودم هم شرم داشتم، اما انگار كسي از درون ميگفت به مريدون بگو، بگو كه اينطور نيست كه تو ميدوني. همه مثل تو نيستند، همه مثل تو فكر نميكنند. مردم هزار جورند، هزار دوز و كلك در آستين دارند. خيلي رنگ و وارنگند.»
- نگفتي، كي توهين كرده؟
- كياش چه فرق ميكنه. يك نفر از همين جماعت. مثلا رجب صافكار، يا اوسا مندل.
- خب. پس بگو جريان چي بود؟
- هي... آقاي مريدون، هي... از كجاش تعريف كنم. عجب روزگاري شده. عجب مردمي پيدا ميشه. رفته بودم ميدان كوتيان، تو گاراژ استقلال. سراغ اوسا رجب را گرفتم. وقتي ديدمش، ازم پرسيد: «اسمت چيه عمو؟» گفتمش كلول. ناباورانه درآمد كلول؟ كلول هم شد اسم. اسم قحطي بود كه نامت گذاشتند كلول! خواستم جوابش را بدهم، چيزي بگويم، اما با خود گفتم، جوان است، خام است. هنوز محتاج نشده. هنوز رو زمين سفت نشا...! خلاصه، اوسا باقر، اوسا رجب و يكي دو نفر ديگه با كارگرانشان، دورهام كردند. جُره جواني، با لباسهاي پر از لكِ رنگ، به طعنه پرسيد: «استاد كلول! ببينم كلول تو، خوشه هم داره؟» من به اقتضاي سنش، به نرمي گفتمش، تو از كلول چه ميدوني پسرم. من بيش از دوچندان سن تو، در صحرا، دشت و بيابان، كوه و كمر، بودهام. من عمرم ثلث تو نبوده كه با خواهرها و برادر كوچكتر از خودم، ميرفتيم خوشهچيني. من در بيابان و صحرا بزرگ شدم. چه روزها و چه شبهايي كه در گرما و سرما، فرشم زمين بود و لحافم آسمان.
در اين بين و غين نوجواني كه تازه پشت لبش سبز شده بود، مزهاي پراند. پشت بندش، رجب صافكار تا از قافله عقب نماند به تمسخر گفت: «عمو، تو ميتوني مشك ببري بام!11 آقاي مريدون، سرت را درد نياورم، كارد ميزدنم خونم نميآمد! مظلومانه، به همهشان گفتم: خوبيت نداره. قبيحه، زشته، زشته پيرمردي مثل مرا مسخره كنيد. خودتان هم پير ميشويد. اين چرخ ميچرخه. هر روزش هم يه رنگه. هر چند كه آنها از رو نرفتند و ميخنديدند، من مطمئنم كه بعدها پشيمان ميشوند... اما آقاي مريدون! شما باور كنيد كه ديگه مسلموني نمانده! كه ديگه كسي تو فكر همسايهاش هم نيست. ديگه...
پاورقي
1- كلول: قسمت پايين خوشه گندم كه از آن كاه به عمل ميآيد، ساقه گندم، در اينجا اسم مذكر.
2- تركه: شاخه نازك. تركه انار دستش است، ضربالمثل دزفولي به معناي كسي كه بدبياري ميآورد. هر جا ميرود جواب منفي ميشنود.
3- از بالايي خدا: با ياري خداوند.
4- سرگمار: سرنوشت.
5- كم رهي يمان از پابرهنگي است: اگر به شما سر نميزنيم به دليل اين است كه دستمان خالي است.
6- نان خورجامه در: مصرفكننده. منظور بچههايي است كه هنوز نميتوانند كمك پدر در درآمد خانه باشند.
7- گيوههاي كمره بسته: گيوههاي تعميري. كهنه.
8- كوتيان: منطقه و شهركي حدودا ده كيلومتري جنوب شرقي دزفول. در اينجا نام ميداني در شهر دزفول كه از آنجا به شهرك كوتيان ميروند.
9- سياهپوشان: اسم محلي در شمال شهر دزفول.
10- بن جعفر: محمدبن جعفر طيار. امامزادهاي در شهر دزفول.
11- ميتوني مشك ببري بام: دشنامي در لهجه دزفولي.