يكي از مهمترين عناصر يك جنبش، فلسفه اجتماعي آن است تا چارچوبهاي فكري و نظري كافي و مناسب را براي دنبال كردن آرمانها و ترسيم نقشه راه و همافزايي و همبستگي فراهم كند. امروزه ليبراليسم با استقبال فراوان اما ديرهنگامي در كشور ما مواجه شده اما همچنان فقر نظري در اين باره وجود دارد. بهترين راه علاج چنين معضلي ترجمه آثار كلاسيك صاحبنظران يك مكتب است كه بايد اعتراف كرد سوسياليستها و ماركسيستها از اين نظر در كشور ما بسيار جلوترند اما با اين حال، ليبراليسم در حال تبديل شدن به يك گرايش مسلط در كشور ماست، به همين دليل ضرورت روشنگري درباره آن هر روز بيشتر ميشود.
خاستگاههاي ليبراليسم: انگليس
شرح تاريخ ليبراليسم از جايي با دشواري روبرو ميشود كه اين مكتب در هر سرزميني حكايت مجزايي دارد و متناسب با روابط سياسي، اقتصادي، اجتماعي آن كشور، گرايشهاي متفاوتي را در دل خود پرورش داده است. مثلا ليبراليسم امريكايي زماني كه صنعتيشدن شتاب فراواني گرفته بود، جفرسون را وا داشت كه اعلام كند قوانين هميشه بايد حامي كشاورزان باشند. اما در انگلستان، طبقه زمينداران قدرت فراواني داشتند و مانع پيشرفت در رشد صنعت ميشدند و به همين دليل ليبرالهاي مكتب منچستر (كوبدن و برايت) بر آزادي قرارداد تاكيد ميكردند و به نفع صاحبان صنايع قلم ميزدند.
اما بهتر است از اولين جوانههاي ليبراليسم و سرزمين مادرش يعني انگلستان شروع كنيم. ليبرالهاي اوليه پروتستانهايي بودند كه در مقابل سلسلهمراتب فئودالي و كليسا از آزادي دفاع ميكردند اما از سه جهت منظور از آزادي، «آزادي فردي» بود: از جهت شخصي تا آزادي عقيده مانع از تحميل عقايد از جانب اقتدار كليسايي شود، از جهت سياسي تا قدرت مطلقه (و در آن زمان قدرت سلطنت مطلقه) حق حاكميت بر خويش و اداره امور جامعه به دست مردم را سلب نكند و از جهت اقتصادي تا اربابان فئودال مانع از «حق مالكيت» روستاييان بر زمينهايشان نشوند.
ليبرالهاي اوليه به منظور دفاع از آزادي فردي از مفهوم «حقوق طبيعي» دفاع ميكردند و منظورشان حقوقي بود كه ذاتي و از بدو تولد با اشخاص است، مثل حق آزادي بيان، حق مالكيت و ساير حقوق فردي. ليبرالهاي اوليه در مبارزه با قدرت خودكامه بر انواع آزاديهاي سياسي و مدني پافشاري كردند و تدابيري مثل تفكيك قوا، آزادي عقيده و بيان، مالكيت خصوصي، حقوق برابر انديشيدند (كه گاهي شامل زنان و بردگان نميشد).
نسخه فرانسوي و امريكايي
ليبراليسم فرانسوي كه با انقلاب فرانسه و در نتيجه افكار انديشمندان روشنگري به بار نشست از ليبراليسم انگليسي راديكالتر بود و با شعار «آزادي، برابري، برادري» خواستار برچيده شدن تمام انواع تمايزهاي اجتماعي و تبعيضها بود كه منجر به شكلگيري جمهوري اول فرانسه شد. البته اين يك اشتباه تاريخي است كه گفته ميشود انگليسيها فقط از طريق رفرم، سلطنت را محدود كردند و انقلاب خشونتباري نداشتند و فقط فرانسويها بودند كه لويي را گردن زدند. شكلگيري جمهوري انگلستان در 1649 با گردن زدن چارلز يكم توسط اليور كرامول، اولين و آخرين رييسجمهور انگلستان شكل گرفت.
در امريكا توماس جفرسون نويسنده بيانيه استقلال امريكا، اعلام كرد كه جمهوري امريكا بر اساس اصول آزادي، برابري، حق حيات و جستوجوي خوشبختي بنا ميشود و هر حكومتي كه برخلاف اين اهداف رفتار كند، مردم حق دارند آن را براندازند و حكومت ديگري را جايگزين آن كنند.
مردم به جاي خواص
ليبرالها در همه حال، معتقد بودند به جاي خواص (يا اصطلاحا نخبگان كه منظور افراد داراي نفوذ مثل شاه و ملكه و اربابان و اشراف بود) مردم بايد حكومت كنند و اين كار از طريق تشكيل دولت مدني كه برآمده از آزاديهاي شهروندان است، امكانپذير است. شهروندان (كه ديگر رعيت نيستند) از طريق گسترش فعاليت مدني، شكل دادن به جامعه مدني و مسووليتپذيري در قبال خود و جامعه و توسل به خرد، به مديريت امور ميپردازند و منتخبان خود را براي دوره محدودي به رياست امور ميگمارند و بر كار آنان نظارت ميكنند و نظام سلسلهمراتبي برچيده ميشود. اين نگاه در كنار انقلاب صنعتي منجر به دموكراتيك شدن ليبراليسم و شكلگيري ليبرالدموكراسي شد كه تاكيد بيشتري بر اصل برابري داشت. در دموكراسي ليبرال، جامعه مدني از دخالتهاي دولت مصون است تا گردش آزادانه افكار به تصميمگيري شهروندان درباره امور بينجامد و قدرت از طريق آن كنترل و نظارت شود. به همين دليل «آزادي سياسي» و «آزادي مدني» دو ركن اصيل و انكارناپذير ليبرالدموكراسياند.
آزادي منفي در ليبراليسم كلاسيك
ليبراليسم كلاسيك در مقابل ليبراليسم مدرن قرار ميگيرد. بهترين راهي كه براي تفكيك و توضيح اين دو مكتب سراغ دارم، تمايز بين آزادي منفي و آزادي مثبت است. ليبرالهاي كلاسيك بيشترين تاكيد را بر آزادي منفي دارند چون در دوران فئوداليسم كارگران زمينها مالك كار و زمين خود نبودند و سلسلهمراتب اشراف و زمينداران به آنان حق مالكيت نميداد و تنها نصيبشان از كار، مقرري هفتگي (مثلا شش شلينگ) بود تا با آن معاش كنند. به همين دليل، اصليترين تاكيد ليبرالهاي كلاسيك بر عدم مداخله دولت (قدرتهاي سلسلهمراتبي) در «كار» كشاورزان و كارگران بود تا كشاورزان مالك زمين خويش و كار خويش باشند و كسي دسترنج آنان را كه محصول كار خودشان بود از آنان دريغ نكند. به همين دليل جان لاك استدلال ميكرد كار، منشأ مالكيت است. تعرفههاي گزاف و كلاني كه بر واردات و صادرات بسته ميشد مانع تجارت آزاد شده بود و مالياتهاي سنگين، دست صنعتگران را ميبست. در اين شرايط، ليبرالهاي كلاسيك از جمله لاك، اسميت، پين، كوبدن معتقد بودند اگر دولت دست از دخالت در تجارت بردارد، بازار به صورت خودكار خودش را تنظيم خواهد كرد و با رونق تجارت، كشورها و صنايع هم پيشرفت خواهند كرد. دولت صرفا قواعد و قوانين بازي را تعيين و از ميدان مسابقه محافظت ميكند تا تقلبي صورت نگيرد اما خودش در بازي شركت نميكند. اين نظريه با كتاب ثروت ملل آدام اسميت شكوفا شد و با لسهفر فرانسوي به اوج خود رسيد. فردگرايي موجود در اين نظريه، يك فردگرايي راديكال بود كه افراد حاضر در جامعه را شبيه اتمهاي مجزا از هم تصور ميكرد.
ظهور ليبراليسم مدرن
با گذار به عصر صنعتي و رشد صنعت و ورود كارگران از روستاها به شهرها و جايگزين شدن روستاييان با كارگران كارخانهها نظريه ليبراليسم كلاسيك كارايي خود را از دست داد. فقدان پشتوانههاي حمايتي لازم براي جلوگيري از سوءاستفاده از كارگران (مثل دستمزد پايين و ساعات كار طولاني)، نبود تدابير لازم براي ايام بيكاري و بيمه درماني، اصرار و پافشاري كلاسيكها (كه در اين دوره در حال تبديل شدن به محافظهكاران يعني مدافعان وضع موجود ميشدند) بر «خودياري» درماندگان به اين بهانه كه فقر محرك اصلي براي نوآوري است و حمايت ديگران افراد را تنبل و تنباره ميكند، انشعاب جديدي در ليبراليسم به وجود آمد كه ليبراليسم مدرن يا جديد ناميده شد (با نوليبراليسم اشتباه نشود).
در اين زمان كلاسيكها از حق راي كارگران و فقرا جلوگيري ميكردند و جملهاي بر سر زبانها انداخته بودند كه مشهور شد: «گداها نميتوانند انتخاب كنند» (كه در ماجراي وكالت، مدير موسسه توانا به طعنه آن را درباره مردم ايران به كار برد و معلوم كرد حاميان شاهنشاهي در ايران از ميان محافظهكارانند). ليبرالهاي مدرن كه توماس هيل گرين، لئونارد ترلاني هابهاوس و بعدا جان ديويي را پيشگام آنها ميدانند، بيشترين تاكيد را بر آزادي مثبت قرار دادند. گرچه جرمي بنتام و جان استوارت ميل با نقد مفاهيمي مثل حقوق طبيعي راه ليبرالسيم مدرن را باز كردند اما خودشان جزو اين ليبرالها نيستند. ليبرالهاي مدرن معتقد بودند كه آزادي بدون برابري يك واژه تو خالي است و اگرچه اسما آزادي ناميده ميشود اما در عمل آزادي وجود ندارد. آزادي منفي و راديكال اوليه منجر به انحصار منابع و صنايع در دست عدهاي اندك شده بود كه قدرت اقتصادي آنها ميتوانست حتي سياستهاي دولت را از طريق متنفذان تغيير دهد و حق راي و آزادي سياسي و دموكراسي را بياثر كند.
وظايف دولت
دولت موظف است از طريق ماليات و سياستهاي توزيعي حدي از برابري را در جامعه برقرار كند تا افراد «قادر به آزادي» شوند. اگر ليبراليسم كلاسيك ليبرالسيون (آزادسازي) را در عدم دخالت دولت ميديد، ليبراليسم مدرن آزادسازي را در حمايتهاي دولت براي جلوگيري از انحصار و برقراري حدي از توانمندي و برابري ميديد تا افراد بتوانند اهداف خود را دنبال كنند و قدرت انتخاب داشته باشند و بتوانند به كمال و شكوفايي برسند كه در متون اين ليبرالها با عنوان «برابري فرصت» از آن نام برده ميشود. براي مثال آزادي قرارداد به تنهايي نميتواند آزادي مناسبي بين كارگر و كارفرما به بار آورد. چون كارگر در مقابل كارفرما «قدرت چانهزني» ندارد. هر روزي كه كارگر گرسنه بماند، كارفرما ميتواند با سود كمتر يا كارگر ارزانتر سر كند. به همين دليل در كنار حمايتهاي دولت در ايام بيكاري، لزوم اتحاديهها و سنديكاها و انواع سازماندهيهاي ديگري كه پاسخگوي عصر صنعتي باشند، روشن و عملي شد.
فردگرايي جديد
هرچند كلاسيكها همچنان با سازماندهي به عنوان چيزي نافي آزادي فردي مخالف بودند، اين تقابل به تفسير جديدي از فردگرايي انجاميد كه فردگرايي را به دو خوانش تقسيم كرد: فردگرايي قديم و فردگرايي جديد. فردگرايي جديد، فرد را در پيوند با اعضاي جامعه ميديد و جامعه را يك اندامواره (ارگانيك) تلقي ميكرد كه كار و نفع هر كسي بر كار و نفع تمام اعضاي جامعه تاثيرگذار است و در نتيجه ثروت و دانش را امري اجتماعي (نه به معناي سوسياليستي بلكه به معناي همكاري/تعاون) ميدانست كه مردم آن را به همديگر مديونند. اما فردگرايي راديكال قديم، فرد را يك اتم مجزا ميديد كه محصول و كار و ثروت و منافعش تماما به خودش مربوط و متعلق است.
از اينجا بود كه ليبرالهاي مدرن ديگر قائل نبودند كه دولت صرفا ميدان بازي و قواعد را تعيين ميكند بلكه دولت را مكلف به ورود به ميدان و جلوگيري از انحصار و سياستهاي توزيعي ميدانستند. نمونه ديگر آن جرجيسم/آموزههاي هنري جرج در ايالات متحده و جنبش ماليات واحد براي جلوگيري از رانت زمين بود.
رالز اوج ليبراليسم مدرن
ليبراليسم مدرن در قرن بيستم با جان رالز به اوج خودش رسيد كه بسياري او را بزرگترين فيلسوف سياسي آن قرن ميدانند. تاكيد او بر «عدالت اجتماعي» زبانزد عام و خاص است. سازگاري برابري و آزادي/ آزادي و عدالت در آثار او به شكلي نظاممند شد و يك نظريه نوين را شكل داد كه پيش از آن سابقه نداشت. جان رالز از دو اصل نام ميبرد كه يكي بر تقدم آزادي و آزادي برابر براي شكلدهي به جامعهاي «خوشنظم» (بهسامان) تاكيد ميكند و ديگري اصلي است كه نامش را «اصل تفاوت» گذاشته است.
رالز كه «عدالت» را مهمترين فضيلت نهادهاي اجتماعي ميداند همچنان كه حقيقت مهمترين فضيلت براي نظام فكري است، پس از استدلالهاي موشكافانه و ماهرانه گوناگون مثل پرده بيخبري و اجماع همپوشان، بيان ميكند كه جامعه عبارت از مجموعه افراد جدا از هم نيست بلكه «سامانه همكاريها» است و تشكيل جامعه، هدفي جز خير مشترك نداشته است و از آنجا كه منافع افراد به هم گره خورده است نميتوان قائل شد كه اين سامانه همكاري صرفا به سود عده اندكي با سود بينهايت باشد بلكه طبق اصل تفاوت «اميد برخوردارترين اعضاي جامعه به كسب سود فقط در صورتي بايد بيشتر شود كه همزمان اميد محرومترين اعضاي جامعه به رفاه هم همراه با آن افزايش پيدا كند». يعني فقط در صورتي كه سود بيشتر او به سود بيشتر محرومترين طبقات جامعه منجر شود. به عبارتي، بايد سهم همكاري جامعه از ثروت خود را بپردازد.
نابرابري به بيان رالز فقط در صورتي رواست كه نتوان حالت ديگري از نابرابري را تصور كرد كه بهتر از آن موقعيت باشد. يعني نابرابري بايد به سود همگان تمام شود و نابرابريهاي درست آنهايي هستند كه اگر نباشند، سود كمتري براي همگان به دنبال خواهند داشت (مثل كارآفريني كه اگر سرمايه كلاني نداشته باشد نميتواند ثروت بيشتر و شغل بيشتري براي كشورش ايجاد كند). «توزيع برابر را بايد ترجيح داد مگر آنكه شيوه توزيعي در كار باشد كه وضع هر دو نفر را بهتر كند». (نظريهاي در باب عدالت، ص106).
دقت كنيد كه ليبرالهاي مدرن از جمله جان رالز نه منكر مالكيت خصوصياند، نه طرفدار برابري سوسياليستي افراطي كه همهچيز را در انحصار دولت درميآورد. آنها صرفا تشخيص ميدهند كه سهم جامعه از ثروت موجود چقدر است و براي توزيع آن چه سياستهايي بايد در نظر گرفت كه آزادي مثبت را برآورده و راه شكوفايي و به كمال رسيدن افراد و آزادي مثبت آنها و برابري فرصت را هموار كند و از بيعدالتي شديد و سرمايهداري لگامگسيخته و بيبند و بار كه به قيمت محروميت بخش اعظم جامعه تمام شود، جلوگيري كنند.
نوليبرال در برابر ليبراليسم
تحول در ليبراليسم باعث شد در جهان جديد منظور از ليبراليسم، ليبراليسم مدرن باشد و در مقابل مخالفان آنها، كساني مثل هايك كه عدالت اجتماعي را صراحتا «مردهريگ» مينامد و آن را بهانهاي براي سركوب آزاديها ميدانند و ساير اقتصاددانان مكتب اتريش مثل ميزس يا مكتب شيكاگو مثل فريدمن با او همداستانند، ديگر نه ليبرال بلكه «محافظهكار» يا «نوليبرال» ناميده ميشوند. در سياستهاي عملي در قرن بيستم، تاچر در انگليس و ريگان در امريكا سياستهاي آنها را پياده كردند. در حالي كه كساني هم مثل بيل كلينتون بودند كه پيرو انديشههاي جان رالز بودند و كلينتون بارها به ديدار او ميرفت و رسما از تلاشهاي او تقدير كرد.
«نوليبرال» جعلي نيست
البته واژه نوليبرال يك واژه جعلي نيست. محققان دانشگاههاي معتبر جهان از جمله آكسفورد با همين عنوان درباره آن كتاب نوشتهاند و يك مجلد از آنها با همين عنوان به فارسي ترجمه و از جانب نشر لوگوس منتشر شده است. با اينكه محافظهكاران خود را وارثان ليبراليسم كلاسيك ميدانند اين ادعاي آنها چندان قابل اثبات نيست. چون شرايط اقتصادي-سياسي- اجتماعي امروزين شباهتي به دوران فئوداليسم ندارد و حركت ليبراليسم از كلاسيك به مدرن براي برآوردن نيازهاي متفاوت و جديدي بوده كه كلاسيكها در زمان خودشان به هيچوجه نميتوانستند آنها را پيشبيني كنند. از طرفي به گفته اكلشال نظريه بازار آزاد در آن زمان براي دفاع از رعايا و حقوق آنها به كار ميرفت اما امروزه براي دفاع از منافع ثروتمندان و امتيازهاي اجتماعي به كار ميرود. (بنابراين كسي مثل جان ديويي استدلال ميكند كه كلاسيكها نبايد تفسيرشان از آزادي و فردگرايي را مطلق و برخي از حقوق را «ذاتي» قلمداد ميكردند). در حالي كه ليبرالهاي مدرن «امنيت اقتصادي» را شرط اصلي پيشرفت و رونق اقتصادي ميدانند، محافظهكاران استدلال ميكنند كه توليد بيشتر، ثروت بيشتري به بار ميآورد و فراواني توليد به شكل غيرمستقيم تمام جامعه را ثروتمند ميكند، ادعايي كه واقعيتهاي آماري خلاف آن را نشان ميدهند. همچنين هنوز واقعيتها ثابت نكردهاند فقر و فشار اقتصادي تاثير بيشتري در قدرت ابتكار افراد داشته باشد تا امنيت اقتصادي اما محافظهكاران هم مثل چپهاي افراطي تمايل به ناديده گرفتن و انكار واقعيتها و آمارها دارند. در نهايت، ليبراليسم همواره به دنبال آزادسازي (ليبراسيون) است. خواه كسي كه در اسارت است فقيري در اسارت اغنيا باشد خواه توليدكننده يا تاجري در اسارت دولت خواه كارگري در اسارت كارفرما خواه كارفرمايي در اسارت قيد و بندها ،خواه مردماني در اسارت خودكامگان!
پژوهشگر فلسفه
جان لاك استدلال ميكرد كار، منشأ مالكيت است. تعرفههاي گزاف و كلاني كه بر واردات و صادرات بسته ميشد مانع تجارت آزاد شده بود و مالياتهاي سنگين، دست صنعتگران را ميبست. در اين شرايط، ليبرالهاي كلاسيك از جمله لاك، اسميت، پين، كوبدن معتقد بودند اگر دولت دست از دخالت در تجارت بردارد، بازار به صورت خودكار خودش را تنظيم خواهد كرد و با رونق تجارت، كشورها و صنايع هم پيشرفت خواهند كرد. دولت صرفا قواعد و قوانين بازي را تعيين و از ميدان مسابقه محافظت ميكند تا تقلبي صورت نگيرد اما خودش در بازي شركت نميكند.
ليبراليسم مدرن در قرن بيستم با جان رالز به اوج خودش رسيد كه بسياري او را بزرگترين فيلسوف سياسي آن قرن ميدانند. تاكيد او بر «عدالت اجتماعي» زبانزد عام و خاص است. سازگاري برابري و آزادي/ آزادي و عدالت در آثار او به شكلي نظاممند شد و يك نظريه نوين را شكل داد كه پيش از آن سابقه نداشت. جان رالز از دو اصل نام ميبرد كه يكي بر تقدم آزادي و آزادي برابر براي شكلدهي به جامعهاي «خوشنظم» (بهسامان) تاكيد ميكند و ديگري اصلي است كه نامش را «اصل تفاوت» گذاشته است.